💟﷽#داستان
🌷✨پیرمردی داخل حرم دستی ڪشید روی پای جوانی ڪه ڪنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برایم زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم.
🌷✨جوان باڪمال میل پذیر فت و شروع ڪرد به خوانـدن زیارت نامه
السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ ....
وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسڪری(ع).
🌷✨جوان با لبخندی پرسیـد: پدرم امام زمانـت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟
جوان گفت: پــس سلام ڪن.
پیرمـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت :
السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسڪری
🌷✨جوان نگاهی به پیرمرد ڪرد و لبخند زد و دست خود راروی شانه پیر مرد گذاشت وگفت:
«و علیڪ السلام و رحمـة الله و برکاتة»
⚠️مبادا امـام زمـان ڪنارمان باشد و او را نشناسیم..
🌷✨آقا سلام، باز منم، خاڪ پایتان
دیوانه ای ڪه لڪ زده قلبش برایتان!
در این ڪلاس سرد، حضور تو واجب است. این بار چندم است ڪه استاد غایب است؟
@khatm133
#داستان کوتاه
♦️روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم .
اول اینکه می گوید:
خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده
نمی شود وجود هم ندارد .
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد .
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول که شنید فورأ کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد .
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد . استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند .
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و الان درد می کند .
بهلول پرسید:
آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه .
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد .
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک ...
پس در تو تاثیری ندارد .
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم .
استاد این ها را شنید و خجل شد
و از جای برخاست و رفت
@khatm133
#داستان
#خدا چه می خورد؟
پادشاهی از وزیر خدا پرست پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند. . . . اگر تا فردا جوابم را ندهی عزل می شوی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وزیر غلامی داشت. غلام وقتی دید حال وزیر خراب است از او پرسید چه شده ؟
وزیر جریان را تعریف کرد.
غلام خندید و گفت : ای وزیر جواب این سوال که خیلی راحت است.
وزیز با تعجب گفت : یعنی تو جوابش را میدانی؟
گفت : بله که می دانم
وزیز گفت : پس بگو خدا چه میخورد؟
غلام گفت : غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
وزیر گفت : آفرین غلام دانا ، حالا بگو : خدا چه میپوشد؟
غلام گفت : رازها و گناه های بندگانش را
وزیر گفت : مرحبا ای غلام و بعد درحالی که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد
ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
وزیر گفت : چه کاری ؟
غلام گفت : ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید : ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه ! که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر کند.
🌸پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد. در نهایت او غلام را وزیر دست راست خودش کرد.
@khatm133
#داستان
خیلی قشنگه بخوانید .
مطمئن باشید درس میگیرید از این پیام بزرگ.
در یکی از روزها،
🤴🏻پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند...
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند
☝ همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...
وزرا از دستور شاه تعجب کرده
و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.
😇 وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
😊 اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
😁 و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را ازعلف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند.
وقتی وزیران نزد شاه آمدند،به سربازانش دستور داد،ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.
🏚️ در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.
✅ وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید.
✅ اما وزیر دوم،این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد.
✅و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مُرد.
خیلی از ما فکر می کنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد؛و شاید با این فکر انحرافی در کارهای انسانی و اخلاقی و دینی خود اهمال کنیم.😔
👈در حالی که دستورات خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.👉
حال از خود این سؤال را بپرسیم، ما از کدام گروه هستیم؟
زیرا ما الان در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم،
اما فردا زمانی که مَلک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند،
در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی...
نظرت چیست؟
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رسانند.
خداوند می فرماید:
(وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوی)
(بقره۱۹۷)
*توشه بگیرید که بهترین توشه ها پرهیزکارى است.
🆔 @khatm133
💠#داستان شاهین
✅#مهربانی بی نهایت #خدا
روزی پادشاهی تصمیم گرفت به شکار برود. به دستور او بزرگان و خدمتکاران و غلامان حاضر شدند، وسایل شکار را جمع آوری کردند و به قصد شکار بیرون رفتند.
و وقتی به شکارگاه رسیدند، شاه و بزرگان مشغول شکار کردن شدند. هنگام ظهر در دامنه کوه، سفره ناهار را پهن کردند. شاه و بزرگان مملکت سر سفره نشستند مرغ بزرگی را که بریان کرده بودند برای شاه آوردند، تا او خواست به مرغ دست دراز کند، شاهینی پرواز کنان از راه رسید، مرغ را به منقار گرفت و از آنجا دور شد.
حاکم از این موضوع عصبانی شد و به لشکریان دستور داد که شاهین را دنبال کرده و هر طور که هست او را شکار کنند. شاهین در هوا و حاکم و لشکریان در روی زمین به حرکت درآمدند. شاهین کوه را دور زد و در نقطه ای فرود آمد. شاه و لشکریان نیز پیاده شده و به تعقیب او پرداختند. تا اینکه به نقطه ای رسیدند که می توانستند شاهین را ببینند.
در این حال، با کمال تعجب مشاهده کردند که یک نفر دست و پا بسته روی زمین افتاده است و شاهین با منقارش مرغ را تکه تکه می کند و گوشت ها را در دهان مرد می گذارد. وقتی مرغ تمام شد، شاهین کنار رودخانه رفت و منقارش را پر از آب کرد و برگشت و آب را در دهان مردر یخت.
حاکم و لشکریان نزد مرد رفتند و دست و پایش را باز کردند احوالش را پرسیدند. مرد گفت: «من بازرگان هستم و برای تجارت به شهری می رفتم. در این منطقه راهزنان به من حمله کردند و اموالم را ربودند و می خواستند مرا نیز به قتل برسانند. التماس کردم که مرارنکشند. بالاخره دلشان به رحم آمد ولی گفتند: «می ترسیم به آبادی بروی و محل ما را به مردم نشان بدهی و آنها را به این سو بکشانی .
بنابر این دست و پای مرا بسته و در اینجا انداختند و رفتند.
روز بعد، این پرنده آمد و نانی برایم آورد. امروز نیز پرنده برایم مرغ بریان آورد، بدین ترتیب او روزی دو مرتبه از من پذیرایی می کرد.
. حاکم از شنیدن این سخن بازرگان منقلب شد و گفت: خداوند آنقدر بخشاینده است که بنده دست و پا بسته اش را در بیابان، تنها رها نمی کند. وای برما که از چنین خدای مهربانی غافل هستیم.» پس از آن، حاکم، حکومت را رها کرد و جزو عابدان و زاهدان روزگارش گردید.
📕استعاذه (شهید دستغیب رحمه الله ) صفحه 223
@khatm133
#پندانه
✍پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتاد! دنبال تعبیرکنندگان خواب فرستاد. اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید،
پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند ... دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانیتر خواهد بود ...
پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد! «هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جملهبندی متفاوت!» نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد.
#داستان
@khatm133
به تصویر کشیدن بهشت و جهنم به دستان مبارک امام علی (ع)
بر اساس روایتی از امام باقر (ع)؛ روزی علی بن ابی طالب(ع) در بین جمعی از اصحاب حضور داشت.
یکی از افراد گفت: یا امیرالمؤمنین اگر ممکن است کرامتی برای ما ظاهر گردان تا بیشتر نسبت به تو ایمان پیدا کنیم
امام علی (ع) فرمود: چنانچه جریانی عجیب را ظاهر نمایم و شما شاهد آن باشید کافر خواهید شد؛ و از ایمان خود برمی گردید و مرا متّهم به سحر و جادو میکنید.
گفتند: ما عقیده و ایمان راسخ داریم که همه چیز، از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله به ارث بردهای و هر کاری را که بخواهی، میتوانی انجام بدهی.
حضرت فرمود: احادیث و علوم سنگین و مشکلِ ما اهل بیت ولایت را، هر فردی نمیتواند تحمّل کند بلکه افرادی باور میکنند که از هر جهت روح ایمان آنها قوی و مستحکم باشد.
چنانچه مایل باشید که کرامتی را مشاهده کنید، هر وقت نماز عشاء را خواندیم همراه من حرکت کنید.
چون نماز عشاء را خواندند، امام همراه هفتاد نفر که هر یک فکر میکرد نسبت به دیگری بهتر و برتر هست حرکت کرد تا به بیابان کوفه رسیدند.
در این لحظه امام علی (ع) به آنها فرمود: به آنچه میخواهید نمیرسید مگر آن که از شما عهد و میثاق بگیرم که هر آنچه مشاهده کنید، شکّ و تردیدی در خود راه ندهید و ایمانتان را از دست ندهید و مرا متّهم به امور ناشایسته نگردانید در ضمن آنچه من انجام میدهم و به شما ارائه میکنم همه علوم غیبی است که از رسول خدا (ص) به ارث گرفته ام و آن حضرت مرا تعلیم فرموده است.
پس از آن که حضرت (ع) از یکایک آنها عهد و میثاق گرفت، دستور داد تا روی خود را بر گردانند؛ و چون پشت خود را به امام علی (ع) کردند.
حضرت دعائی را خواندهنگامی که دعایش پایان یافت، فرمود: اکنون روی خود را برگردانید و نگاه کنید.
همین که چرخیدند و روی خود را به حضرت علی (ع) برگردانیدند،
چشمشان افتاد به باغهای سبز
و خرّمی که نهرهای آب در آنها جاری بود
و ساختمانهای با شکوهی در درون آنها جلب توجّه می کرد.
پس چون به سمتی دیگر نگاه کردند شعلههای وحشتناک آتش را دیدند.
با دیدن چنین صحنهای که بهشت و جهنّم در اذهان و افکارشان یاد آور شد،
همگی یک صدا گفتند:
این سحر و جادوی عظیمی است!!!
و ایمان خود را از دست دادند
و کافر شدند.
مگر دو نفر که همراه امام علی (ع) باقی ماندند،
و با یکدیگر به شهر کوفه رفتند.
در بین راه حضرت به آن دو نفر فرمود:
حجّت بر آن گروه به اتمام رسید
و فردای قیامت، آنان مؤاخذه و عذاب خواهند شد.🔥
سپس در ادامه فرمایشاتش افزود:
قسم به خدای سبحان که من ساحر نیستم،
اینها علوم الهی است که از رسول اللّه (ص) آموخته ام
و چون خواستند وارد مسجد کوفه شوند،
حضرت دعائی را تلاوت کرد وقتی داخل شدند،
دیدند ریگهای حیات مسجد دُرّ و یاقوت 💎 گشته است.
آنگاه حضرت به آنها فرمود: چه میبینید؟
گفتند: دُرّ و یاقوت!
فرمود:
راست گفتید،
در همین لحظه
یکی دیگر از آن دو نفر
از ایمان خود دست برداشت🤧
و کافر شد💔
و نفر آخر🌹
ثابت
و استوار ماند.
امام علی (ع) به او فرمود:
مواظب باش
که اگر چیزی
از آنها (یاقوت ها) را برداری پشیمان میگردی
و اگر هم بر نداری باز پشیمان میشوی.
به هر حال او یکی از آن جواهرات را دور از چشم حضرت برداشت
و در جیب خود گذاشت
فردای آن روز نگاهی به آن کرد،
دید دُرّی گرانبها و نایاب است.
هنگامی که خدمت امام علی (ع) آمد اظهار داشت:
من یکی از آن درّها را برداشته ام،
حضرت فرمود: چرا چنین کردی؟
گفت:
خواستم بدانم که آیا واقعا این جواهرات حقیقت دارد؟
یا باطل و واهی است؟
حضرت فرمود:
اگر آن را برگردانی و سر جایش بگذاری،
خداوند رحمان عوض آن را در بهشت به تو عطا میکند
و گرنه وارد آتش جهنّم خواهی شد.
امام باقر (ع) در ادامه فرمود:
چون آن شخص، دُرّ را سر جایش نهاد تبدیل به ریگ شد
و از هفتاد نفر، شصت و نه نفر به کفر آراییدند و تنها یک نفر باقی ماند که روح و ایمانش نلرزید.
و برخی گفته اند که آن شخص
فردی ایرانــــــــی به نام
میثم تـــــــــ💔ـــــــمّار
بود ... 🌹🌹
[مختصر بصائر الدرجات: ص ۱۱۸ و ۱۱۹، هدایة الکبری: ص ۱۲۹، س ۳]
#میثم
#داستان
@khatm133
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#قصه های قرآن
#داستان اصحاب کهف
#قسمت1⃣
اصحاب كهف از ياران امام زمان (عج)
جالب اين كه: هنگامى كه حضرت ولى عصر امام مهدى (عج) ظهور مىكند، يك گروه از كسانى كه رجعت مىكنند و به ياران آن حضرت مىپيوندند، اصحاب كهف هستند، چنان كه امام صادق عليهالسلام فرمود: از پشت كوفه (نجف اشرف) بيست و هفت نفر ظاهر شده و به امام مهدى (عج) مىپيوندند، اين بيست و هفت نفر عبارتند از:
پانزده نفر از قوم مخصوص وهدايت يافته موسى عليهالسلام، هفت نفر از اصحاب كهف، يوشع بن نون (وصى موسى)، ابودُجانه انصارى، مقداد، سلمان (از ياران پيامبر) و مالك اشتر، و اين 27 نفر در پيشگاه آن حضرت به عنوان ياران مخصوص و فرماندهان، در قيام امام عصر (عج) حضور دارند.(1002)
اين تابلو نيز ما را با ويژگىهاى منتظران حقيقى و ياران راستين امام عصر (عج) آشنا مىسازد، كه آنها بايد همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستى و طاغوتزدايى از زندگى مادى، دل ببرند، و به سوى خدا بپيوندند.
#پایان
📚پی نوشتها
1002 - بحار، ج 53، ص 90 و 91.
#منتظران.مهدی.زهراییم
@Khatm133
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#قصه های قرآن
#داستان عبرتانگيز مكافات باغداران و توبه آنان
در قرآن، در سوره قلم از آيه 16 تا 33، ماجراى سوختن باغى پربار بر اثر صاعقه مرگبار آسمانى سخن به ميان آمده، كه به عنوان مكافات عمل صاحبان باغ بود، از اين رو كه از دادن حق تهىدستان، خوددارى كردند، به اين مناسبت نظر شما را به اين داستان با استفاده از روايات و گفتار مفسران جلب مىكنيم:
در زمانهاى گذشته، قبل از اسلام، در سرزمين يمن، در حدود چهار فرسخى شهر صنعا، روستايى به نام صروان (يا: ضروان) وجود داشت، در اين روستا يك باغ بسيار عالى و پردرخت داراى ميوه، و محصولات غذايى وجود داشت، صاحب اين باغ جوانمردى سخاوتمند و خداشناس بود، و به قدرى به فقراء و نيازمندان توجه داشت، كه از محصول آن باغ به اندازه نياز خود بر مىداشت و بقيه را در بين نيازمندان تقسيم مىكرد(1024) نيازمندان همواره دعاگوى او بودند، و آن باغ سال به سال رونق بيشترى داشت، و مستمندان عادت كرده بودند كه در فصل چيدن محصول، به آن باغ بروند، و حق خود را از صاحبش بگيرند، صاحب باغ نيز با كمال خوشرويى دست خالىِ آنها را پر مىكرد.
اين مرد ربانى گهگاه كه فرصت به دست مىآمد، فرزندان خود را به گرد خود جمع مىكرد، و به آنها پند و اندرز مىداد و سفارشهاى شايستهاى مىكرد، به ويژه در مورد نيازمندان، سفارش زيادترى مىنمود كه: براى كسب رضاى خدا حتماً به آنها توجه كنيد و از محصول باغ و كشتزار به آنها به قدر نيازشان بدهيد. حتى در آخر عمر با وصيت خود، بيشتر تأكيد كرد كه مبادا مستمندان را محروم كنيد.
اما افسوس كه آنها گوش شنوا نداشتند، و غرور و غفلت، آنها را از شنيدن و عمل كردن به نصيحتهاى مهرانگيز پدر باز مىداشت.
بس وصيت كرد و تخم وعظ كاشت چون زمينشان شوريده بُد سودى نداشت
گر چه ناصح را بود صد داعيه بنده را ادنى ببايد واعيه(1025)
سرانجام اجل اين مرد خدا سر رسيد و از دنيا رفت، باغ به دست فرزندان او افتاد.
آن هانصيحتهاى پدر را به باد فراموشى سپردند، حتى با يكديگر هم سوگند شدند كه محصول باغ را براى خود ضبط كنند و چيزى به نيازمندان ندهند و به هم مىگفتند: ما عيالوار هستيم، و محصول باغ و كشتزار بايد براى هزينه زندگى خودمان باشد، به قدرى در اين تصميمشان جدى بودند كه حتى اءن شاء الله نگفتند.
هنگامى كه فصل چيدن محصول فرا رسيد، با هم پيمان بستند كه صبح زود دور از انظار نيازمندان ميوههاى باغ را بچينند.(1026)
نيازمندان طبق معمول عصرِ پدر آنها، به باغ سر مىزدند، به اميد آن كه حق آنها داده شود، ولى محروم بر مىگشتند.
خداوند بر آن باغداران بخيل و دنياپرست و مغرور غضب كرد، نيمههاى شب صاعقهاى مرگبار را به سوى آن باغ فرستاد، آن صاعقه چنان درختان آن باغ را سوزانيد كه آن باغ سرسبز و خرم را همچون شب سياه ظلمانى كرد، و چيزى از آن باغ، جز مشتى خاكستر باقى نماند.(1027)
باغداران از همه جا بى خبر، صبح زود همديگر را صدا زدند و براى چيدن محصول به سوى باغ روانه شدند، در مسير راه آهسته به همديگر مىگفتند: مواظب باشيد كه امروز حتى يك نفر فقير به طرف باغ نيايد. وقتى كه به باغ رسيدند، مشتى زغال و خاكستر ديدند، همه چيز را دگرگون شده يافتند، به قدرى كه گيج شدند و باور نمىكردند و گفتند: ما راه را گم كردهايم.
سپس گفتند: همه چيز از دست ما رفته و ما به طور كلى محروم شدهايم.
يكى از برادران كه از همه عاقلتر بود به آنها گفت: آيا من به شما نگفتم كه تسبيح خدا كنيد. آنها كه باد غرورشان خالى شده بود به تسبيح خدا پرداختند و خود را ظالم و مقصر خواندند و همديگر را سرزنش مىكردند و فرياد مىزدند: اى واى بر ما كه طغيانگر بوديم(1028) به گفته مولانا در مثنوى:
قصهى اصحاب ضروان خواندهاى پس چرا در حيلهجويى ماندهاي
حيله ميكردند كزدمنيش چند كه برند از روزى درويش چند
خفيه ميگفتند سرها آن بدان تا نبايد كه خدا در يابد آن(1029)
سرانجام به كيفر حيله و نيرنگ خود رسيدند و به مكافات سخت گرفتار شدند.
از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو زجو
ولى اين عذاب ناگهانى، باغداران را آن چنان تكان داد كه عبرت گرفتند به خصوص با نصيحت يكى از برادران كه عاقلتر بود آنها از خواب غفلت بيدار شدند و توبه كردند، و دل به خدا بستند و گفتند: اميدواريم كه خداوند بهتر از آن باغ را به ما عنايت فرمايد.(1030)
از عبدالله بن مسعود نقل شده كه: وقتى آنها توبه حقيقى كردند، و خداوند صداقت آنها را دانست، باغ سرسبز و خرمى به نام حَيَوان (زنده و پرنشاط) به آنها عطا كرد كه درختان بسيار پربار با ميوههاى بسيار عالى داشت، به طورى كه دانه های
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#قصه های قرآن
#داستان هاروت و ماروت
در روزگاران پيش، پس از عصر حضرت سليمان عليهالسلام سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل به طور عجيبى رايج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمينهاى تاريخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، كه شامل منطقه وسيعى بين رود فرات و دجله مىشد.
داراى تمدن عظيمى بود، و آن چنان بزرگ شد كه به آن كشور بابِل مىگفتند. اين كشور داراى شهرهايى بزرگ و قلعه هايى بلند، و قصرهاى سر به فلك كشيده و بتكدههاى عظيم بود، و اكنون از آن بناهاى عظيم، خرابههايى باقى مانده است كه جزء آثار باستانى به شمار مىآيد.
سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل بسيار رايج بود، آنها از طلسمات و علفهاى مخصوص و پاشيدن آب متبرك، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى آن جام كارهاى حيرتانگيز و شگفت آور استفاده مىكردند... (1052)
از تاريخ استفاده مىشود كه حضرت سليمان عليهالسلام تمام نوشتهها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى كرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى كنند (اين نگهدارى براى آن بود كه مطالب مفيدى براى دفع سحر در ميان آنها وجود داشت.) سليمان عليهالسلام به اين ترتيب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.
ولى پس از وفات سليمان عليهالسلام، گروهى آن اوراق را بيرون آورده و به اشاعه و تعليم سحر پرداختند، و بار ديگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.
براى جلوگيرى از سحر و جادو، و زيانهاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگيرد و براى جلوگيرى از آن چارهاى جز اين نبود، كه مردم راه باطل كردن سحر را ياد بگيرند و چنين كارى مستلزم آن است كه خود سحر را نيز ياد بگيرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقيق، آن سحرها را باطل نمايند.(1053)
خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به ميان مرم بابِل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو ياد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگيرى نمايند.
آمدن هاروت و ماروت در ميان مردم بابِل فقط به خاطر تعليم سحر براى خنثىسازى سحر بود، از اين رو آنها به خصوص به هر كس كه سحر مىآموختند، به او اعلام مىكردند كه:
اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَكفُرْ؛
ما وسيله آزمايش تو هستيم كافر نشو. (و از اين تعليمات سوء استفاده نكن).
اما آنها از تعليمات هاروت و ماروت، سوء استفاده كردند، تا آن جا كه با سحر و جادوى خود به مردم آسيب مىرساندند، و بين مرد و همسرش جدايى مىافكندند و مشمول سرزنش شديد الهى شدند.(1054)
#پی نوشتها
1052 - اقتباس از قصص قرآن بلاغى، فرهنگ قصص، ص 325 و 326.
1053 - سحر و ساحرى و آموختن آن، حرام است، ولى ياد گرفتن آن براى خنثى سازى سحر ساحران اشكال ندارد بلكه گاهى واجب است، گويند: در زمانهاى قبل، يكى از علماى برجسته، در محلى براى ادرار كردن نشست، ولى طول كشيد و ديد ادرارش بند نمىآيد، به اطراف نگريست، شخصى را ديد كه سر از سوراخ يا پنجره خانهاى بيرون آورده است، دريافت كه سحر او باعث شده است، اين عالِم براى خنثىسازى سحر ساحران، سحر را آموخته بود، آن را به كار گرفت، سر آن شخص ساحر در بيرون ماند، او هر كار كرد كه داخل اطاق شود نتوانست، دريافت كه آن عالِم اين كار را كرده است، سرانجام صدا زد مرا رها كن، عالِم گفت: تو مرا رها كن تا من نيز تو را رها كنم، به اين ترتيب هر دو همديگر را رها كردند و از شومى سحر نجات يافتند.
1054 - چنان كه اين مطلب در آيه 102 بقره آمده است.
@Khatm133
{🌊🐬}
•
•
به رزاقبودن خدا ایمان داشته باش🌱
🔺شخصی گفت:
ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ! ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ زندگیات میچرخه؟
🔻گفتم:
ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢﻭﺑﯿﺶ میسازیم. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
🔺گفت:
ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ، ﻟﻮ نمیدی؟!
🔻گفتم:
ﻧﻪ ﯾﻪخرده ﻗﻨﺎﻋﺖ میکنم، ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ میدم، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، نمیذاره ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
🔺گفت:
ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
🔻گفتم:
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍقه، میرسونه.
🔺گفت:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ، ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ!
🔻گفتم:
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ، ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
🔺گفت:
ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ نمیگی؟
🔻گفتم:
ﺑﯽﺍﻧﺼﺎﻑ، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ میرسونه، ﺑﺎﻭﺭ نکرﺩﯼ. یه ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ میرسونه، ﺑﺎﻭﺭ کرﺩﯼ! ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ میکنیم،
ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ /:
ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ؛
ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎست...
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ، ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ میشن ﺍِﻻ ﺧﺪﺍ...(:
#ﺣـﺎﺝﺍﺳﻤـﺎﻋﯿﻞﺩﻭﻻﺑﯽ
#داستان
#تلنگرانه
°•╔~❁🖤❁🥀❁🖤❁~╗•°
@Khatm133
•°╚~❁🌹❁🥀❁🌹❁~╝°•