eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
945 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
14.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷حال دلتون کمی عوض شود... 🌸ما سینه زدیم بی صدا باریدند... از هرچه که دم زدیم آن ها چیدند ما مدعیان صف اول بودیم از اخر مجلس شهدا را چیدند ... 😭 قربون اشکات حضرت ماه ❤️ http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۱۶۵ آقا جواد که تازه مهرنامه را از دفتر ازدواج گرفته بود، دفترچه را
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۱۶۶ چند هفته از عقد محدثه گذشت. آخر هفته‌ها، همگی منتظر آمدن آقا مهدی بودیم. آنقدر مهرش به دل همه‌مان نشسته بود که بعد از دو روز ندیدن، دلتنگش می‌شدیم. محدثه نسبت به مسایل ازدواج ذهن خامی داشت. رفتار گذشته مادرش سبب شده بود نسبت به جزییات روابط همسران، حس مثبتی نداشته باشد. وقتی کودکی، نادیدنی‌ها را ببیند، در ایام بزرگ سالی با مشکلات زیادی مواجه می‌شود و عمدتا به بیراهه کشیده می‌شوند. خیلی ها به انحرافات جنسی مبتلا می‌شوند و عده ای اعتیاد و عده‌ای جنایتکار. عده‌ای هم با عنایت خاص خدا، بهترین و پاک‌ترین حالت نصیبشان می‌شود. محدثه زیر سایه لطف خدا و عنایت اهل بیت و دعاهای آقا جواد در سجده‌های زیارت عاشورا و زیارت جامعه، و در طول این سیر سخت‌گیری‌های من، بهترین حالت ممکن برایش پیش آمد. اما ناخواسته از یک سوی دیگر بام، در حال افتادن بود و من وظیفه داشتم ادامه راه را همچنان، همراهش باشم تا ان‌شاالله بهترین و زیباترین زندگی نصیبش شود. این موضوع را متوجه شده بودم و باید نهایت تلاشم را برای زیبا گذشتن این دوران، که مقدمه ورود به زندگی مشترکشان بود، داشته باشم. با محدثه درباره میزان روابط عاطفی‌شان صحبت کردم و نیازهای این دوره را، برایش معرفی کردم و توضیح دادم. از بین صحبت هایش متوجه شدم، هر دو بشدت پاستوریزه و محتاط و... هستند. کنارش نشستم و با دقت نکاتی را که برای یک عروس جوان لازم بود مو به مو توضیح دادم. محدثه از حرف‌هایم، سرخ و سفید می‌شد و سر به زیر نشسته بود و سعی می‌کرد سکوتش را نشکند. خوشحال از حجب و حیایش بودم و راه و رسم همسرداری و قواعد دوران عقد را برایش توضیح دادم. برای رفتن به بازار و خرید یکسری وسایل خاص آماده شدیم. محدثه مدام نق میزد؛ _مامان تو را خدا من خجالت می‌کشم، خودت برو بازار منو نبر؛ منو داخل نبر خودت برو؛ اقلا از من نظر نگیر خودت انتخاب کن. وای مامان من چطور این لباسا را پیش آقا مهدی بپوشم؟..... به زور داخل مغازه بردمش؛ _وای محدثه! چقدر غر می زنی؟ _مامان بخدا خجالت می‌کشم. زشته این کارا؛ _زشت کاریه که خلاف دین و اخلاق و عرف باشه؛ کار ما جز کدوم دسته‌اس؟ _من نمی دونم اما زشته؛ خانم فروشنده که دختر جوانی بود متوجه بحث ما شد و با خنده پرسید: _چند وقته ازدواج کردی؟ _یه ماهه _هنوزم از داماد خجالت می‌کشی؟ اگه من بودم تو همون دو سه روز اول قورتش داده بودم یعنی چی این کارا؟ ماها اصلا مامانامون به این کارا بها نمی‌دن. ببین تا کجا داره نازتو می‌کشه. _دختر من حجب و حیاش زیاده اما اشتباهه. بهش می‌گم همون طور که تو مجردی یه وظایفی داشتی الان تو متاهلی هم یه وظایفی داری. _آره بابا! خدا هر چیزیو جا خودش قشنگ قرار داده. این حیای تو می‌تونه به زندگیت آسیب برسونه. به لطف همراهی فروشنده توانستیم کمی محدثه را به راه بیاوریم و مقداری خرید کنیم. دایما برایش از وظایفش می‌گفتم و راههای جذب همسرش. راههای عمیق شدن محبت و ایجاد مودت و رحمت بین همسران را برایش مو به مو، روزانه برایش مرور می‌کردم. مواقعی که با پیامک، تلاش به ایجاد روابط عاطفی‌ می‌کردند، کنار دستش می‌نشستم و کمی بیش از حد، قدم به حریمشان می‌گذاشتم و با الفبای روابط عاشقانه، اشنایشان می‌کردم. گاهی هم دست درازی می‌کردم و سختی کار محدثه را آسان می‌کردم. محدثه التماس می‌کرد اما من، کارهایی که می‌دانستم درست است انجام دادم. گاهی کتاب برایشان تهیه کردم؛ سی دی مناسب ازدواج تهیه کردم.و... کم‌کم محدثه راه افتاد و مسیر پیش رویش را طی کرد. من هم رهایش نکردم، ناظر رفتارشان بودم تا جایی که مطمئن شدم هر دوبه وظایفشان اگاه شده‌اند. از صحبت های محدثه متوجه پاستوریزه بودن داماد شدم و از خداوند متعال که پاداش زندگی پاک محدثه را با مقدر نمودن، چنین همسری داد، تشکر کردم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۱۶۷ دوران شش ماهه عقد محدثه به آرامی و با مهر و محبت می‌گذشت. نشاط بین عروس و داماد جوان ما، به همه اعضا خانواده سرایت کرده بود اما ریحانه به شدت افسرده شد و گاهی نیمه شبها با گریه از خواب بیدار می‌شد و توی خواب راه می‌رفت و با خودش حرف می زد اما در طول روز چیزی به خاطر نمی‌آورد. روزها گله می‌کرد؛ _مامان منو دوست نداره فقط محدثه و عمو مهدیو دوست داره. _نه عزیزم! چرا اینطوری فکر میکنی؟ _آخه شب و روز، همه‌ش کنار محدثه می‌شینی و باهاش درباره عمو حرف می‌زنی؟ به من توجه نمی‌کنی. معلم من بد اخلاقه؛ بهم می‌گه لوس نازک نارنجی. _چرا اینجوری می‌گه؟ _ازش می‌ترسم، قیافه‌اش وحشتناکه؛ می‌اد جلوم می‌ایسته همه بدنم می‌لرزه. همیشه هم بی‌ادبانه، حرف میزنه. ازش خوشم نمیاد. برا همینم درسشو نمی فهمم‌ پیش دوستام دعوام می‌کنه، می‌گه تنبل. _عزیزم چرا بهم زودتر نگفتی؟ _ای بابا! خوبه تا الان چند بار بهت گفتم بیا مدرسه اصلا اهمیت ندادی. _اما من متوجه نشدم یادم نیست گفته باشی. _من که می‌گم همه حواست پیش محدثه اس. _خب عزیزم گاهی لازمه. چشم فردا می‌ام مدرسه با معلمت حرف می‌زنم. _حتما بهش بگو پیش دوستام خوردم نکنه، حرف بد هم بهم نزنه. _چشم قربونت برم و در آغوش گرفتمش دختر حساس و زود رنجم را و محکم به خودم فشردمش. دلش نمی‌خواست از آغوشم خارج شود. نفس‌های عمیق و آه مانند می‌کشید. آن زمان فهمیدم چقدر از بچه‌هایم غافل شده بودم. اما واقعا چاره‌ای هم نداشتم محدثه به شدت به توجه و کمک من نیاز داشت. از خدا خواستم خودش کوتاهی‌های من را جبران کند، چرا که می‌داند برای رضای خودش تمام حواسم را به محدثه و زندگی‌اش سپردم. وارد دفتر مدرسه شدم و سراغ معلم محدثه را از مدیر مدرسه گرفتم. _ده دقیقه دیگه کلاس تموم میشه می‌اد؛ _دخترم ازشون راضی نیست میگه تو جمع مسخره‌ام می‌کنه و بهم می‌گه نازک نارنجی؛ ظاهرا تو کلاس خشن رفتار می‌کنن. یکی از معاون های مدرسه که صحبت های من را می‌شنید خطاب به مدیر، حرف من را تایید کرد؛ _خانم سلیمی جان تا الان چند تا از مادرا این شکایتو داشتن. اگه صلاح می‌دونی یه تذکر بهشون بدید. مدیر تاکید کرد حتما این کار را انجام می دهد و با این وجود از من خواست خودم هم شخصا با ایشان صحبت کنم. زنگ تفریح زده شد و معلم ها یکی یکی، وارد دفتر می‌شدند. خانم مسنی با چهره ی پر آبله و سیاه چهره، با هیکلی دو برابر خودم و ابروهای گره کرده وارد شد. با توجه به توضیحاتی که ریحانه داده بود، فهمیدم خودش است. برای لحظاتی وحشت تمام وجودم را گرفت. آب دهانم را به سختی قورت دادم و سلام کردم. توی دلم گفتم؛ طفلک ریحانه چه می‌کشه! خواهش کردم گوشه کناری، تنها صحبت کنیم و خودم را معرفی کردم. از همان اول غر می‌زد و ریحانه را لوس خطاب می‌کند. کمی عصبانی شدم، اما آرام گفتم؛ _برا من شخصیت بچه هام از درسشون بیشتر اهمیت داره. مواظب باشید توهین نکنید نه به من و نه به دخترم؛ بالاخص پیش دوستاش. _از بس من بد شانسم هر چی بچه لوسه، گیر من می‌اد. از حرف هایش متوجه شدم ریحانه کاملا حق دارد شب ها کابوس ببیند و در خواب گریه کند. حسابی سفارش دخترم را کردم و از مدرسه خارج شدم. چاره‌ای نبود و ریحانه می‌بایست بسازد چرا که این معلم قابل تغییر نبود. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 به بچه هامون بگیم دروغگو دشمن خداست ❌ بعد ....👇👇 بچه ات میاد میگه چرا نمیتونیم بریم پارک؟ دروغ بگیم که پارک بسته است . از کنار پارک رد میشه و میگه این که بازه ...😑 دروغ نگو ، بگو حال ندارم ببرمت 😩 😇☆▪☆ •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۱۶۷ دوران شش ماهه عقد محدثه به آرامی و با مهر و محبت می‌گذشت. نشاط
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۱۶۸ نماز صبحم را به سختی خواندم؛ می‌خواستم طبق معمول، صبحانه و مقدمات ناهار را آماده کنم؛ اما حال تهوع و کمر درد این اجازه را نداد. مجبور شدم کمی کار کنم و کمی استراحت و مجدداً مشغول شوم. به هر سختیی که بود کارهای آشپزخانه تمام شد. هنوز همه از خواب بیدار نشده بودند. توی رختخواب غلت می‌زدم. توی این فاصله، چند بار با حال تهوع شدید، خودم را به دستشویی رساندم. بدون هیچ آزمایشی، تجربیات سری‌های قبل، باردار بودنم را اعلام می‌کرد. یک سالی بود که اقدام به آوردن فرزند کرده بودیم اما خواست خدا، بعد از ازدواج محدثه رقم خورد. تداخل بارداری من با دامـــاد داری! خـــدا به خــــیــر کنـــد ایــــن روزهــــاے پـــر کـــار مـــن را. معمولا همه کارها را خودم انجام می‌دادم تا محدثه کنار همسرش باشد اما با این حالی که پیدا کرده بودم، نمی‌توانستم بعد از این همه کارهایم را انجام بدهم. چند باری با سختی و غرولند ظرف شست. مدتی از این شرایط جدیدم گذشت و من هنوز محدثه را در جریان بارداری‌ام قرار نداده بودم. دوست نداشتم همسرش را در جریان بارداری من قرار دهد. اما وقتی دیدم برایش سخت است از همسرش برای نیم ساعت فاصله بگیرد؛ موضوع را مطرح کردم اما قول گرفتم به داماد نگوید. اما برای کمک کردن هنوز غر می‌زد؛ _آقا مهدی می‌گه مامان من به خواهرام کار نمی‌گه مامانت چرا مدام تو را از من جدا می‌کنه ظرف بشوری؟ _هر کسی راه روش خودشو داره بمونه که من اصلا روش مادرشو قبول ندارم. دختر باید تو خونه پدرش کار یاد بگیره، از طرفی هم کمک کار مادرش باشه. بعدشم مگه تو از شرایط من خبر نداری که این حرفو میزنی؟ _آخه آخر شب بلیط داره ناراحته که از هم جدا می‌شیم. _چه ربطی داره؟ من هر وقت از تو کار بخوام همین حرفو می‌زنی. کمرم درد می‌کنه نمی‌تونم زیاد بایستم. حال تهوع هم اذیتم می‌کنه. شروع کرد به گریه کردن. از اینکه درکم نمی‌کرد، عصبی شدم و سرش داد زدم؛ _واقعا که محدثه، نمی‌فهمی. وقتی خودت تو این شرایط قرار گرفتی می‌فهمی چه عذابی می‌کشم اما دور و برت راه میرم تا با شوهرت تنها باشی. حتی به خودتون زحمت نمی‌دین ده دقیقه زودتر بیایین تو جمع. تا نصف شب از خوابم می‌زنم، لباس پوشیده تو پذیرایی می‌نشینم تا شما آخرین لحظه از اتاق بیرون بیایید و شوهرتو ترمینال برسونم. بارها شده ساعت حرکتشو بم اشتباه گفتید یک ساعت و نیم، دو ساعت. حتی نمی‌آم در بزنم که نکنه خلوتتون بهم بخوره. برو اصلا نمی‌خوام کمک کنی. آن شب دلشان نیامد از هم جدا شوند. ترجیح دادند بجای آخر شب فردا صبح زود برود و خودش را برای ساعت هشت صبح به محل کارش برساند. من باید یک ساعتی زودتر بیدار می‌شدم و برایش صبحانه آماده کنم. بعد از خوردن صبحانه، برای ساعت پنج صبح به اتوبوس رساندمش. داماد، با همه خوبی‌هایی که داشت اما پیام‌ها را به سختی پاسخ می‌داد، بیشتر مواقع اصلا پاسخ نمی‌داد و از طرف دیگر، هیچ گاه نشد که با من تماس بگیرد یا پیام بدهد؛ اما حوالی ساعت نه صبح پیامی برای عذر خواهی از مزاحمتش و تشکر از زحماتم فرستاد. داخل پیام حرف‌هایی که شب گذشته بین من و محدثه رد و بدل شده بود، مطرح کرد. اعصابم به هم ریخت. یعنی محدثه حرف‌های من را به همسرش منتقل کرده است؟! با ناراحتی صدایش زدم؛ _محدثه _بله _تو حرفای دیشبو به آقا مهدی گفتی؟ _نه! _پس این پیام چیه؟ _نمی‌دونم. _نگو نمی‌دونم حرفای من و تو چطور اینجا باید پیداش بشه؟ اونم کسی که اصلا به من زنگ نمی‌زنه و پیام نمی‌ده. چطور سه ماهه داره می‌ره و می‌آد، الان برا دیشبو تشکر می‌کنه؟ محدثه هم مثل من صدایش را بالا برد و قیافه حق به جانب گرفت و رو به پدرش کرد؛ _به من چه مدام اعصابمو خورد می‌کنی. آقا جواد هم که از همه جا بی‌خبر بود و فقط تماشاچی؛ بخاطر محدثه ناراحت شد و عجولانه قضاوتم کرد؛ عصبانی شد؛ پیام تشکر داده؛ بدیش چیه اعصاب خوردی درست می‌کنی؟ کی تو را پر می‌کنه زندگی محدثه را بهم بریزی؟ پتکی آهنی روی سرم فرود آمد. سر و دلم با هم شکست. تمام این مدت مثل یک خدمتکار دویدم و کارهای این دو نفر را انجام دادم. طول هفته کنارش نشستم و برایش کتاب خواندم تا بتواند وظایف همسری‌اش را خوب یاد بگیرد. نحوه حرف زدن با همسرش را یادش دادم. بازار بردمش و برای آخر هفته‌اش، لباس خریدم، هر هفته لباس جدید. آخر هفته‌ها بیش‌تر از روال معمول، راه می‌رفتم. نظافت و آشپزی و.... صبح زود بیدار می‌شدم و صبحانه‌ای هر بار ویژه به نسبت روال معمول خودمان برایشان آماده می‌کردم. مگر آقا جواد این ها را ندیده بود که این حرف را زد؟ این همه تلاش برای ساختن است یا خراب کردن؟ اما من نامادری بودم. این خودش جرم بزرگی بود. امروز به حرف یازده سال پیش آقا جواد رسیدم که محدثه شبیه مادرش است. با تذکر ساده بلوا به راه می‌اندازد؛ اما آقا جواد که خودش زخم خورده بود چرا؟ 👇👇👇👇
👆👆👆👆 نگاه غلط، تلخ و منفی به نامادری آسان تغییر نمی‌کند حتی عزیزترین ها و نزدیک ترین هایت هم نمی توانند آسان باورت کنند. کسی که می خواهد این راه را انتخاب کند باید در عین وفور محبت نسبت به فرزند خوانده‌اش، قلبی محکم و راسخ هم داشته باشد تا نشکند و تیر ترکش های ناجوانمردانه را در وجود خود هضم کند. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
Ramazan-AudioMojir_Doa_Samavati_6.11MB.mp3
6.41M
🤲 🎙 🔻 هر که دعا مجیر را در «ایام البیض» (روزهای ۱۳،۱۴،۱۵) رجب و ماه رمضان بخواند، آمرزیده می شود، هرچند به عدد دانه های باران و برگ‌های درختان و ریگ‌های بیابان باشد. 🔻 خواندن آن برای ، ، ، و سودمند است.
سلام الحمدلله که حال دلتون رو خوب کرد.🌹 ان شاء الله دل ها همه وصل به خدا بشه🤲
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 شب ✨میلاد کریم اهل بیت (ع) ✨ به یاد دیدار شعرا با رهبری دیدن این خنده های زیبای رهبر انقلاب لطفی دیگر دارد😊 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
به شما تبریک میگم واقعا👏🌸 این همون تذکر هست. یا شاید تعهدی که آدم به خودش میده تا حواسشو جمع کنه. پاشو یه هو روی مین نذاره.💣💥 امیدوارم هممون سر بزنگاه ها کم نیاریم. و جلو رفتن روی مین هوای نفسمون رو بگیریم.