eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
929 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیفه اگر این فیلم رو تو این شبها نبینیم ... چرا به تو گفت؟ خداوند روح استاد بزرگوار رو غریق رحمت کند. شادی روحشون صلوات بفرستید🌸 @khoodneviss
دیگر تمام شد ... مرغ از قفس پرید ...🕊 ندا داد جبرئیل اینک شما و وحشت دنیای بی علی💔😭 دنیا بدون عشق تو جهنمه ...جهنم! یا امیرالمؤمنين 🌸يا عالی بحق علی عجل لولیک الفرج 🌸 🕯@khoodneviss🕯
سلام. از محبتت سپاسگذارم ان شاء الله همه ی عزیزانی که این پیام رو میخونند مشمول دعا هستند. الهی بحق مولا علی علیه السلام❤️ همگی حاجت روا شوند. اگرلیاقت داشته باشم به یادتون هستم.
خدایا.mp3
935.1K
شب قدر، شب احیای خویش، با دم مسیحایی دعاست؛ 👈شبی است که باید قدر خویش را بشناسی، تقدیر خویش را رقم بزنی و خویشتنِ جدید را با قلم توبه و جوهر اشک ترسیم کنی. @khoodneviss
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم نیومد اینو نفرستم .
🌙💔 دلتنگِ رخِ فاطمه اش بود ، علــــــــــــے(ع)💔 وقتِ سحر از غصه نجاتش دادند°• ● @koocheyEhsas
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••✾•🕯•✾••┈┈• هاعلیٌ بشرٌ كيفَ بَشر ایوان نجف عجب صفایی دارد. حیدر بنگر چه بارگاهی دارد. مظلوم حیدر ... •┈┈••✾•💔•✾••┈┈• روحِ روح الامین حیدر امیرالمؤمنين است •┈┈••✾•💔•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
سلام تقبل الله 😍🌹
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۱۸۶ دو سال بعد عروسی ساعتی از تحویل سال نو گذشته بود. محدثه از ت
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۱۸۷ قبل از بارداری، محدثه مکرر می‌گفت مامان و خواهر آقا مهدی گفتن باردار شدی از پله بالا پایین نکن ما خودمون هر چی خواستی می‌رسونیم دستت. برایم سوال شده بود؛ _چرا؟ _می گن پله ضرر داره؛ _ چه ضرری؟ منظورشون اوایل بارداریه یا فکر می کنن چون ضعیفی ممکنه استراحت مطلقی، چیزی، بشی؟ _نه، کلا می‌گن. می گن باعث می شه جنین سقط بشه. _ روال عادی که اشکال نداره! اگه مورد خاصی باشه که دکتر تشخیص بده نباید پله بالا پایین بری، هر چند،کلا باید با احتیاط رفتار کنی. اما نمی شه همچین چیزی که بی‌دلیل اصلا پله بالا پایین نری؛ نصف ملت خونه شون، پله داره همه که آسانسور ندارن، اونا چیکار می کنن؟ _نمی‌دونم، اما کلی باهام شرط و شروط کردن که حق نداری بیای پایین. فکر خونه مامان رفتنو تا بعد زایمان از سرت بیرون کن و... از این چرندیات؛ _ یعنی چی؟ تو چی جواب دادی؟ _ چه فرقی می کنه مامان؟ مهم اینه که آقا مهدی حرف مادرش براش‌ حجته. وقتی اونا باشن، از من نظر نمی‌گیره که حرف بزنم.! _ اِ چه حرفیه موضوع تویی. _ اینا اینجوری ان، برا همه چیز و همه کَس، خودشونو صاحب نظر می دونن کسی هم حق نداره رو حرفشون حرف بیاره وگرنه حسابش با کرام الکاتبینه _بعله....صابونش به تنم خورده...! گیریم که معقول باشه که نیست و بخوای گوش بدی، مگه نمی‌خوای دکتر بری و تحت نظر باشی؟ نکنه اینم مخالفن؟ _نه بابا، مامانش رفته برام دکتر انتخاب کرده، اون سر شهر. هر چی گفتم اونجا دوره، یه وقتایی آقا مهدی نیست باردار بشم سخته تنهایی؛ می گه فقط همین خوبه. آقا مهدی می گه مامانم تجربه داره می دونه کدوم دکتر بهتره، بالاخره یجوری می ری نگرانی نداره. _اینش خیلی مهم نیست، این دکتر یا اون دکتر، شوهرت نبود پدر شوهرت یا آژانس که هست؛ اما حرف من اینه نخوای از پله بالا پایین کنی چطوری می خوای بری دکتر؟ _ مامان نمی دونم، کم مونده از دستشون دیوونه بشم، خیلی زورَن. نمی دونی مامانش می‌گه باردار بشی بچه‌ات خواست به دنیا بیاد خودم می ام بالا سرت. _خب... بیاد چه اشکال داره؟ _منظورش اینه که فقط خودش باشه. منظورش اینه شما اصلا نباشی. از این حد از خودخواهی این زن، فقط شاخ‌هایم در نیامد؛ اما نگاهم به دهان محدثه بود؛ _نظر تو برا من مهمه، بگی بیا میام، بگی نیا نمیام، هر چند چه اشکال داره هر دومون باشیم؟ _ من از خدامه مامان، مگه اون می‌تونه جا تو را برام بگیره؟ با وسواسیش دوستمون می کنه. همین الانش روزگارم سیاهه با این اخلاقش، هر جا می‌خوام بشینم داد می زنم پارچه بنداز زیرت. اونوقت که دیگه.... می خواد فقط حرفش به کرسی بشینه. هنوز داره با تو می جنگه. _ بیچاره‌ کرده خودشو... من که دارم زندگی‌مو می‌کنم تو ایام عقدتونم چند بار دیدم کیسه فریزر دستش می کنه غذا درست می‌کنه. من هیچ وقت باهاش کاری نداشتم، حتی به شوهران گفتم به مامانت بگو من کنارتم مقابلت نیستم بخوای باهام بجنگی اما کو گوش شنوا؟! حالا که دوساله اصلا ندیدمش و ارتباطی باهاش ندارم؛ محدثه واقعا چشه؟ من چه هیزم تری بهش فروختم؟ _ هنوز دلش پیش عمو جماله و تو را مقصر می دونه، اگه بیاد خواستگاری شیما، با سر قبولش می‌کنه. _مشخص بود وگرنه آبرو خودشو دخترشو نمی‌گرفت کف دستش بره در خونه عمه التماس که یبار دیگه بیا خواستگاری دختر من. اصلا چطور رفت؟ _ همین که می‌گم دیگه. می گه الا و بالله، حرف من به کرسی بشینه، حتی اگه خواستگار اومد و من پسندیدمش. مامان وقتی شوهرم، مامانشو با این اخلاق، اینقدر قبول داره، نمی‌تونم مخالفت کنم. سری از تعجب و تاسف تکان دادم و سکوت کردم. بیشتر نمی‌توانستم حرفی بزنم. توان محدثه کم بود و از همان ابتدا تصمیم گرفته بود هر چه گفتند تسلیم شود و خودش را نادیده بگیرد. غصه‌ می خوردم اما زندگی خودش بود و نظر بیشتر من، دخالت محسوب می شد. اما راهنمایی‌اش می کردم که کمتر رنج ببرد. خوب یا بد ناچار باید در زندگی‌اش خیلی چیزها، تجربه می کرد تا به بهترین نتیجه می رسید. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۱۸۷ قبل از بارداری، محدثه مکرر می‌گفت مامان و خواهر آقا مهدی گفتن ب
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۱۸۸ قرار بود ناهار منزل مادر آقا جواد باشیم. محدثه با همسرش هماهنگ کرد که ناهار کنار ما و منزل مادر بزرگش باشد. سوار ماشین شدیم، هنوز از کوچه بیرون نرفته بودیم که گوشی محدثه زنگ خورد. سلام کرد و چند دقیقه سکوت؛ _ با بابام دارم میرم خونه مامان بزرگم. دوباره مکث کرد و پاسخ داد؛ _ به آقا مهدی گفتم. و دوباره سکوت و چند دقیقه بعد با چهره گرفته آرام خداحافظی کرد؛ آقا جواد کمی حساس شده بود، پرسید _ کی بود محدثه؟ _ بابای آقا مهدی _ خب چیکار داشت؟ _ هیچی...می گه کجا داری می‌ری؟ _ مگه غیر از شوهرت باید از پدر مادرشم اجازه بگیری؟ محدثه سرش را با تأسف سمت شیشه ماشین چرخاند؛ _چی بگم، خودمم نمی‌دونم بزرگ من کیه؟ _ من شب آقا مهدی بیاد بهش می گم. خونواده‌ش اجازه دخالت ندارن،به خودشم که گفتی. من باباتم جای بدی نمی برمت که زنگ زده اصول دین می پرسه! نگران شدم مثل ایام عقد شود و شرارت آن زن دامنمان را بگیرد. هر چند با آقا جواد موافق بودم اما عصبانیتش خراب می کرد کار را، و محدثه اول راه بود‌ و آسیب می دید. _ چون اول بارداریشه شاید حساسن. نوه اولشونه. و زدم به روی شوخی و خنده _اینا بچه ندیده‌ان هیچی نشده مواظبشن، بیخیال. و آقا جواد را از فکر حرف زدن بیرون بردم. چرا که محدثه هم با چهره نگرانش نشان داد مایل نبود ادامه دهیم. عصر قبل از آمدن آقا مهدی از خانه مادربزرگ برگشتیم. توی راه پله محدثه رو کرد به ما؛ _شما برید بالا من الان می‌آم و راهش را کج کرد داخل خانه مادر شوهر؛ بعد از چند دقیقه آمد، اما آرام و ناراحت گوشه‌ای نشست؛ آقا جواد حمام در حال دوش گرفتن بود؛ کنارش نشستم؛ اما به روی خودم نیاوردم. لب باز کرد و بغضش ترک خورد؛ _ شیما پشت در وایساده اشاره می کنه بیا تو ماهی بخور هوس نکنی بوش پیچیده، رفتم تو، ریختن سرم که حالا اولش نشه هر روز راه بیافتی، مگه نگفتیم باردار شدی بشین تو خونه؛ انگار اسیر آوردن. فقط نگاهش کردم و تاسف خوردم. تجربه این دوسال نشانم داده بود محدثه نمی توانست تا آخر همراهی کند یک جا میان راه تسلیم می شد. آن وقت من می ماندم و انگ دخالت کردن. از سویی اعتراض می کرد چرا هیچ کدوم‌تون کمکم نمی کنید چرا با همسرم حرف نمی زنید. بابا نه، اما تو بگو. چند باری گفتم و.... دلم می خواست کاری کنم اما چشمم ترسیده بود. _ محدثه دلم می خواد کاری کنم اما واقعا خیلی نمی دونم چی و چطور که نتیجه داشته باشه. بهترین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که برید مشاوره که گوش نمی کنین؛ _ مشاوره...؟ مشاورش مامانشه و آبجی هاش. _ اینقدرم بی منطق نیست دیگه، الان عصبی شدی همین طور غر می زنی. یک آن به خودش آمد؛ _ اره. از بس که دخالت می‌کنن و نمی‌ذارن روز خوش داشته باشم. بیشتر دعواها ما دوتا زیر سر ایناس؛ و اشاره کرد به طبقه پایین. اما آنها زمانی می توانستند موفق باشند که نقطه ضعفی هم این طرف باشد یک تایید، یک اعتماد بیش از حد و نشناختن مرز و حریم ‌ها. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
•┈┈••✾•💔•✾••┈┈• یتیم‌شدن امت حال یتیمی دارد که پدر ندارد در یمن سرزمین اویس ات در ایران سرزمین سلمان ات در عراق سرزمین مالک ات در شامات سرزمین مقداد ات در حجاز سرزمین مادری ات... برخیز بی سرپرست شدن شیعیان خود را ببین که پس از تو خوار و تنها رها شده اند... سال های سال برای علی علیه السلام بگرییم و قلم بزنیم و سخنرانی کنیم ... بازهم کم است. درد علی درد تنهایی بود که هیچ کس نفهمید. 🍃@khoodneviss🍃