🌙💔
#یاعلی
دلتنگِ رخِ
فاطمه اش بود ،
علــــــــــــے(ع)💔
وقتِ سحر از غصه نجاتش دادند°•
● @koocheyEhsas ●
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••✾•🕯•✾••┈┈•
هاعلیٌ بشرٌ كيفَ بَشر
ایوان نجف عجب صفایی دارد.
حیدر بنگر چه بارگاهی دارد.
مظلوم حیدر ...
•┈┈••✾•💔•✾••┈┈•
روحِ روح الامین حیدر امیرالمؤمنين است
•┈┈••✾•💔•✾••┈┈•
#حاجمحمودکریمی
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۸۶ دو سال بعد عروسی ساعتی از تحویل سال نو گذشته بود. محدثه از ت
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۸۷
قبل از بارداری، محدثه مکرر میگفت مامان و خواهر آقا مهدی گفتن باردار شدی از پله بالا پایین نکن ما خودمون هر چی خواستی میرسونیم دستت.
برایم سوال شده بود؛
_چرا؟
_می گن پله ضرر داره؛
_ چه ضرری؟ منظورشون اوایل بارداریه یا فکر می کنن چون ضعیفی ممکنه استراحت مطلقی، چیزی، بشی؟
_نه، کلا میگن. می گن باعث می شه جنین سقط بشه.
_ روال عادی که اشکال نداره! اگه مورد خاصی باشه که دکتر تشخیص بده نباید پله بالا پایین بری، هر چند،کلا باید با احتیاط رفتار کنی. اما نمی شه همچین چیزی که بیدلیل اصلا پله بالا پایین نری؛ نصف ملت خونه شون، پله داره همه که آسانسور ندارن، اونا چیکار می کنن؟
_نمیدونم، اما کلی باهام شرط و شروط کردن که حق نداری بیای پایین.
فکر خونه مامان رفتنو تا بعد زایمان از سرت بیرون کن و... از این چرندیات؛
_ یعنی چی؟ تو چی جواب دادی؟
_ چه فرقی می کنه مامان؟ مهم اینه که آقا مهدی حرف مادرش براش حجته.
وقتی اونا باشن، از من نظر نمیگیره که حرف بزنم.!
_ اِ چه حرفیه موضوع تویی.
_ اینا اینجوری ان، برا همه چیز و همه کَس، خودشونو صاحب نظر می دونن کسی هم حق نداره رو حرفشون حرف بیاره وگرنه حسابش با کرام الکاتبینه
_بعله....صابونش به تنم خورده...!
گیریم که معقول باشه که نیست و بخوای گوش بدی، مگه نمیخوای دکتر بری و تحت نظر باشی؟ نکنه اینم مخالفن؟
_نه بابا، مامانش رفته برام دکتر انتخاب کرده، اون سر شهر. هر چی گفتم اونجا دوره، یه وقتایی آقا مهدی نیست باردار بشم سخته تنهایی؛ می گه فقط همین خوبه. آقا مهدی می گه مامانم تجربه داره می دونه کدوم دکتر بهتره، بالاخره یجوری می ری نگرانی نداره.
_اینش خیلی مهم نیست، این دکتر یا اون دکتر، شوهرت نبود پدر شوهرت یا آژانس که هست؛ اما حرف من اینه نخوای از پله بالا پایین کنی چطوری می خوای بری دکتر؟
_ مامان نمی دونم، کم مونده از دستشون دیوونه بشم، خیلی زورَن. نمی دونی مامانش میگه باردار بشی بچهات خواست به دنیا بیاد خودم می ام بالا سرت.
_خب... بیاد چه اشکال داره؟
_منظورش اینه که فقط خودش باشه. منظورش اینه شما اصلا نباشی.
از این حد از خودخواهی این زن، فقط شاخهایم در نیامد؛ اما نگاهم به دهان محدثه بود؛
_نظر تو برا من مهمه، بگی بیا میام، بگی نیا نمیام، هر چند چه اشکال داره هر دومون باشیم؟
_ من از خدامه مامان، مگه اون میتونه جا تو را برام بگیره؟ با وسواسیش دوستمون می کنه. همین الانش روزگارم سیاهه با این اخلاقش، هر جا میخوام بشینم داد می زنم پارچه بنداز زیرت. اونوقت که دیگه....
می خواد فقط حرفش به کرسی بشینه. هنوز داره با تو می جنگه.
_ بیچاره کرده خودشو... من که دارم زندگیمو میکنم تو ایام عقدتونم چند بار دیدم کیسه فریزر دستش می کنه غذا درست میکنه. من هیچ وقت باهاش کاری نداشتم، حتی به شوهران گفتم به مامانت بگو من کنارتم مقابلت نیستم بخوای باهام بجنگی اما کو گوش شنوا؟! حالا که دوساله اصلا ندیدمش و ارتباطی باهاش ندارم؛
محدثه واقعا چشه؟ من چه هیزم تری بهش فروختم؟
_ هنوز دلش پیش عمو جماله و تو را مقصر می دونه، اگه بیاد خواستگاری شیما، با سر قبولش میکنه.
_مشخص بود وگرنه آبرو خودشو دخترشو نمیگرفت کف دستش بره در خونه عمه التماس که یبار دیگه بیا خواستگاری دختر من.
اصلا چطور رفت؟
_ همین که میگم دیگه. می گه الا و بالله، حرف من به کرسی بشینه، حتی اگه خواستگار اومد و من پسندیدمش.
مامان وقتی شوهرم، مامانشو با این اخلاق، اینقدر قبول داره، نمیتونم مخالفت کنم.
سری از تعجب و تاسف تکان دادم و سکوت کردم.
بیشتر نمیتوانستم حرفی بزنم.
توان محدثه کم بود و از همان ابتدا تصمیم گرفته بود هر چه گفتند تسلیم شود و خودش را نادیده بگیرد.
غصه می خوردم اما زندگی خودش بود و نظر بیشتر من، دخالت محسوب می شد.
اما راهنماییاش می کردم که کمتر رنج ببرد.
خوب یا بد ناچار باید در زندگیاش خیلی چیزها، تجربه می کرد تا به بهترین نتیجه می رسید.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۸۷ قبل از بارداری، محدثه مکرر میگفت مامان و خواهر آقا مهدی گفتن ب
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۸۸
قرار بود ناهار منزل مادر آقا جواد باشیم.
محدثه با همسرش هماهنگ کرد که ناهار کنار ما و منزل مادر بزرگش باشد.
سوار ماشین شدیم، هنوز از کوچه بیرون نرفته بودیم که گوشی محدثه زنگ خورد.
سلام کرد و چند دقیقه سکوت؛
_ با بابام دارم میرم خونه مامان بزرگم.
دوباره مکث کرد و پاسخ داد؛
_ به آقا مهدی گفتم.
و دوباره سکوت و چند دقیقه بعد با چهره گرفته آرام خداحافظی کرد؛
آقا جواد کمی حساس شده بود، پرسید
_ کی بود محدثه؟
_ بابای آقا مهدی
_ خب چیکار داشت؟
_ هیچی...می گه کجا داری میری؟
_ مگه غیر از شوهرت باید از پدر مادرشم اجازه بگیری؟
محدثه سرش را با تأسف سمت شیشه ماشین چرخاند؛
_چی بگم، خودمم نمیدونم بزرگ من کیه؟
_ من شب آقا مهدی بیاد بهش می گم. خونوادهش اجازه دخالت ندارن،به خودشم که گفتی.
من باباتم جای بدی نمی برمت که زنگ زده اصول دین می پرسه!
نگران شدم مثل ایام عقد شود و شرارت آن زن دامنمان را بگیرد. هر چند با آقا جواد موافق بودم اما عصبانیتش خراب می کرد کار را، و محدثه اول راه بود و آسیب می دید.
_ چون اول بارداریشه شاید حساسن. نوه اولشونه.
و زدم به روی شوخی و خنده
_اینا بچه ندیدهان هیچی نشده مواظبشن، بیخیال. و آقا جواد را از فکر حرف زدن بیرون بردم. چرا که محدثه هم با چهره نگرانش نشان داد مایل نبود ادامه دهیم.
عصر قبل از آمدن آقا مهدی از خانه مادربزرگ برگشتیم.
توی راه پله محدثه رو کرد به ما؛
_شما برید بالا من الان میآم
و راهش را کج کرد داخل خانه مادر شوهر؛
بعد از چند دقیقه آمد، اما آرام و ناراحت گوشهای نشست؛
آقا جواد حمام در حال دوش گرفتن بود؛
کنارش نشستم؛ اما به روی خودم نیاوردم.
لب باز کرد و بغضش ترک خورد؛
_ شیما پشت در وایساده اشاره می کنه بیا تو ماهی بخور هوس نکنی بوش پیچیده، رفتم تو، ریختن سرم که حالا اولش نشه هر روز راه بیافتی، مگه نگفتیم باردار شدی بشین تو خونه؛
انگار اسیر آوردن.
فقط نگاهش کردم و تاسف خوردم.
تجربه این دوسال نشانم داده بود محدثه نمی توانست تا آخر همراهی کند یک جا میان راه تسلیم می شد. آن وقت من می ماندم و انگ دخالت کردن.
از سویی اعتراض می کرد چرا هیچ کدومتون کمکم نمی کنید چرا با همسرم حرف نمی زنید. بابا نه، اما تو بگو.
چند باری گفتم و....
دلم می خواست کاری کنم اما چشمم ترسیده بود.
_ محدثه دلم می خواد کاری کنم اما واقعا خیلی نمی دونم چی و چطور که نتیجه داشته باشه. بهترین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که برید مشاوره که گوش نمی کنین؛
_ مشاوره...؟ مشاورش مامانشه و آبجی هاش.
_ اینقدرم بی منطق نیست دیگه، الان عصبی شدی همین طور غر می زنی.
یک آن به خودش آمد؛
_ اره. از بس که دخالت میکنن و نمیذارن روز خوش داشته باشم. بیشتر دعواها ما دوتا زیر سر ایناس؛
و اشاره کرد به طبقه پایین.
اما آنها زمانی می توانستند موفق باشند که نقطه ضعفی هم این طرف باشد یک تایید، یک اعتماد بیش از حد و نشناختن مرز و حریم ها.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
•┈┈••✾•💔•✾••┈┈•
یتیمشدن
امت حال یتیمی دارد که پدر ندارد
در یمن سرزمین اویس ات
در ایران سرزمین سلمان ات
در عراق سرزمین مالک ات
در شامات سرزمین مقداد ات
در حجاز سرزمین مادری ات...
برخیز بی سرپرست شدن شیعیان خود را ببین که پس از تو خوار و تنها رها شده اند...
سال های سال برای علی علیه السلام بگرییم و قلم بزنیم و سخنرانی کنیم ... بازهم کم است. درد علی درد تنهایی بود که هیچ کس نفهمید.
#هیام
🍃@khoodneviss🍃
وقتی مناجات تنهایی علی را از قلم شهید چمران میخوانم خوب میفهمم❤️ علی❤️ در کویر شریعتی وجود مصطفی چمران را لرزاند.
مثل من !
شاید هم مثل تو ...
هرچه از علی علیه السلام بگویم باز هم کم است. کم 😓
وعین اول حرف عشق است همان جا که نام تو آغاز میشود.
علی... علی ... علی ... ❤️
💎علی علیه السلام 💎
#هیام
خودنویس
وقتی مناجات تنهایی علی را از قلم شهید چمران میخوانم خوب میفهمم❤️ علی❤️ در کویر شریعتی وجود مصطفی چم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
#شهیدمصطفیچمران می نویسد:
"ای خدای بزرگ،ای آن که علی را آفریدی
وبا آفرینش او خلقت خود را تمام کردی
من کمال تو را درعلـــــی می بینم و علی را شاهد وجود تو می شمرم.
ممکن نیست که هر مخلوقی به این عظمت و کمال وجود داشته باشد و کمال مطلق که خداست انکار شود!
آن چه مرا به علی نزدیک کرد،عشق و ایمان او و دریای غم و درد او بود.در کودکی از شجاعتش لذّت می بردم و او را حماسه تهوّر و جنگ و فداکاری می شمردم.
روزگاری از علمش و سخنوریش و رهبریش و زهد و تقوایش محظوظ می شدم و او را ستاره درخشان عالم خلقت می دانستم!
امّا امروز تنهایی علی مرا جذب کرده است، صدای ناله او را در دل شب میان نخلستان های فرات می شنوم، مردی عظیم که محبوب خداست از همه جا و همه کس گریخته و یکّه و تنها با خدای خود راز و نیاز می کند،
اشک می ریزد تا در دریای غم و درد کمی آرامش بیابد،صیحه می زند تا از فشار سینۀ پر نور خود بکاهد!
ای خدای بزرگ،تو را شکر می کنم که علی را آفریدی تا در عشق و درد و تنهایی مظهری خدایی باشد و دردمندان دلسوخته در عالم تنهایی به او بیندیشند و از تصوّر چنین محبوبی خدایی آرامش بیابند.
🍃در آتش عشق، در طوفان درد، در کویر تنهایی، فقط علی است که می تواند دست بر قلب ما بگذارد و با ما همدردی کند.
عشق ما را بفهمد،
درد ما را لمس کند و تنهایی ما را بفهمد!🍃
روحشباامیرالمومنینمحشورباد🌸
@khoodneviss
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۸۸ قرار بود ناهار منزل مادر آقا جواد باشیم. محدثه با همسرش هماهن
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۸۹
محدثه هر روز تماس می گرفت و گزارش حالش را بی کم و کاست تعریف می کرد.
یک روز ویارش زیاد بود، یک روز کم
یک روز اعصابش آرام بود یک روز طوفانی.
یک روز خوشحال بود یک روز ناراحت. یک روز شاد بود یک روز دلتنگ.
اما در خلال تمام تماسها از سقط نگران بود.
_ مامان چه ویژگی هایی داشته باشم خطر سقط هست؟
_ مگه دکترا بهت نمی گه؟
_ چرا مامان
_ خب پس چی؟ من هر چی بگم به کاملی دکتر که نمی گم؛ وسواس گرفتی هر بار می پرسی؟
_ نه مامان، اما آقا مهدی قبولش نداره.
_ خب چرا پیشش می ری؟ برو پیش یه دکتر که قبولش داشته باشه.
_ مامانش معرفی کرده و فقط همینو قبول داره اما از بس مدام تو خونه حرف سقطه، آقا مهدی ترسیده.
_خب کمتر حرف بزنید.
_من که نه. سیما و مامانش مدام تعریف می کنن. خسته م کردن به خدا.
این دفعه تو باغ نشسته بودیم سیما دوباره داشت می گفت. عصبانی شدم پیش شوهرش بهش برگشتم.
گفتم چرا هر وقت من میشینم شما سر این حرفو باز می کنین؟ موضوع دیگه ای به ذهنتون نمی رسه؟ دیگه حق نداری پیش من تو این موضوع حرف بزنی.
خودش باردار بود دخترخاله اش سقط کرد مامانش به همه فامیل سپرد که به سیما نگید استرس می گیره اما حالا دوتاشون مدام رو مخ من رژه می رن.
آقا مهدی هم خیلی ترسیده؛ با وسواس مدام به رفتارم گیر می ده.
_ والله نمی دونم چی بگم. با همه اینا فکر می کنم یه دفعه شوهرتو ببر پیش دکتر بگو اون خودش براش توضیح بده. شاید نتونی خوب نقل قول کنی. به قول خودت خونواده شم مدام رو مخن؛ پذیرش شوهرت پایین اومده.
_اره، اینم فکر بدی نیست. این دکترم نیومد یه دکتر دیگه می برمش.
راستی مامان اگه چه چیزایو بخورم برا بچه ام ضرر داره؟ جیگر بچه را کور می کنه؟
_ جیگر؟ والله من که تو همه بارداریام خوردم. بچه هامم همه چشماشون درشته و خوشگل. ویتامینای زیادی داره اما نه؛ چطور؟
_ آخه اینا می گن ویتامینAش خیلی زیاده بچه را کور می کنه.
_ نمی دونم. شاید مصرف زیادش همچین تاثیری داشته باشه اینم از دکتر بپرس.
_ پرسیدم. اونم حرف شما را می زنه.
تو این دو هفته دوبار درست کردن اما نذاشتن من بخورم. دیشب که از جلوم کشیدن. شیما با تشر گفت می خوای بچه داداشم کور بشه؟
_یعنی چی؟ بو داره، تو بارداری! خیلی هوس می افتی؛
_ اره پس چی؟ اونقدر دلم می خواست. از جلوم کشیدن دلم شکست.
_ آقا مهدی چیزی نگفت؟
_نه مامان، می دونی آقا مهدی نمیتونه باور کنه مادرش داره شیطنت می کنه. منم نمیتونم مدام بهش بگم منظور دارن در حالی که واقعا اذیتم از کاراشون. چند بار که گفتم گارد گرفت. شما که نیستی ببینی، مامانش وقتی آقا مهدی هست بهم احترام میذاره مدام دور و برم میگرده، اما وقتی نیست تغییر رفتار می ده.
_خب وقتی شوهرت نیست نرو پایین. با هم برین و بیایین که فرصت نداشته باشه اذیتت کنه.
_ آقا مهدی مدام زنگشون می زنه خانم منو صدا کنید پایین تنها حوصله اش نره. مگه دیگه من حریفشون می شم؟
اما مامان، من میدونم اینا چرا دیشب جیگرو از جلوم کشیدن؛
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۹۰
_ چرا؟
_از این می سوزَن که من دو هفته پیش اومدم نامزدی خاله مهری.
_ مجبور نیستی هر اتفاقی اینجا می افته بهشون بگی.
_ آقا مهدی خیلی بهش خوش گذشته بود با هیجان تعریف کرد.
مامانش می گه چرا رو نظر من حرف زدی و مسافرت رفتی. بعدشم چرا رفتی مراسم خاله ت.
خیلی دلم می خواست بیام؛ خاله مهریو خیلی دوستش دارم ان شاالله خوشبخت بشه؛ از بس دلم گرفته بود آقا مهدی یه دفعهای نمی دونم چی شد دلش به حالم سوخت، گفت پاشو آماده شو بریم؛
وقتی برگشتیم تا دو روز مامانش، آقا مهدیو تحویل نمی گرفت. با منم اینجوری لجبازی می کنن، اما بی صدا که مهدی متوجه نشه؛ می گن برا سلامتی بچه ت. فکر می کنن حالیم نیست؛
_ محدثه میگم خیلی بدجنس شدیا!
_ چرا؟ مگه چیکار کردم؟
_ مثل این تحلیل گرا شدی اینجوری نبودی؛
_دارم مثل خودشون می شم. بیشتر از دو ساله مدام پیششون بودم و شناختمشون.
تو اینجوری نبودی منم یاد نگرفتم. اما اینا خیلی اهل دوز و کلکن.
_خدا نجاتشون بده، اینجوری باشه این بنده خداها همیشه روح و روانشون درگیره.
من که نمیفهمم این همه کینه سر چیه. دخترشون ازدواج کرده اما هنوز دلشون یه جای دیگه اس.
خدا بهتر می دونه من هیچ تقصیری نداشتم و خواستم رفع سوء تفاهم کنم، به شوهرتم اعلام آمادگی کردم.
چند ماه بعد عروسی تون؛ یادت که هست؟!
خودشون نخواستن.
_ اونا اصلا دنبال حقیقت نیستن.
نه، شنیدن و مخالف نظرشون رفتار کردن، کلا اذیتشون میکنه. حیف که یکم دیر فهمیدم اینقدر خودخواهن
اگه می شناختمشون نمیذاشتم عقدمو اونقدر ساده بگیرن.
مامان تو را خدا برا بعدیا حواستون باشه هر کی ادعای دینداری کرد باور نکنید.
بیشتر تحقیق کنین.
_ محدثه چقدر تغییر کردی؟ اون روزا که مادر شوهرت منو اذیت می کرد بعد قربون صدقه ات میرفت متوجه نمی شدی اما الان اینجوری حرف می زنی.
_ تجربه است مادر من تجربه.
با خنده ادامه داد؛
این موها را که تو آسیاب سفید نکردم؛
اِ نه هنوز سفید نشدن ببخشید،
مامان دور از شوخی برا همینه که گفتم بهش زنگ نزن دیگه؛ من اینجا تحقیر میشدم.
شاید اگر یک سال هر روز می خواستم رفتار مادر شوهر محدثه طی مدت شش ماه عقد را برایش توضیح دهم تا باور کند من بی تقصیرم محدثه باور نمی کرد اما توی زندگی خودش به نتایج زیادی رسیده بود. گویی مادر شوهرش با رفتارش ناخواسته سبب شده بود محدثه به سمت من بیاید و بیشتر به من اعتماد کند.
مهری بعداز پنج سال طلاق و جدایی از یک زندگی نکبت بار، مجددا ازدواج کرده بود و محدثه روی علاقه شخصی خودش، بدون ذره ای اصرار و انتظار از جانب من یا خانوادهام، همسرش را راضی کرد و وسط ماه رمضان عصر آمد و صبح زود روز بعد برگشت. هر چند در سه ماهه اول بارداریاش بود اما به لطف خدا هیچ اتفاقی هم برایش نیافتاد.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
دمت نگرم مولاوردی جون😒
باید بهت گفت دمت سرد.
شاید هم یخ بندان 🥶
بعد میگن چرا میگید ۲۰۳۰ تو ایران اجرا میشه.😐
بیا وقتی تعریف خانواده از دید تو که معاون امور زنانی اینه 👈👩👩👧👧 👨👨👧👦 دیگه آدمچی بگه.🤷♀
البته از کسی که از منافق حمایت کرده و پست مصی علینژاد رو لایک میکنه انتظار بیشتری نیست ولی اینکه چرا همچین آدمی معاون امور زنانه جای تعجب داره!!
#هیام
@khoodneviss