eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
929 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودنویس
🍃امشب دعای سلامتی اقا امام زمان را زیاد بخونید.🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درسته که در روایات حتمی ظهور شنیدن صیحه ی آسمانی یا ندای آسمانی در شب بیست و سوم رمضان هست. اما بچه ها این نه یعنی ناامیدی. درسته دل شکسته میشیم اما نباید نا امید بشیم. اگرچه برخی روایات زمان های دیگه هم گفتند. حالا چون صدایی نشنیدیم، پس تا رمضان سال دیگه منتظر نخواهیم بود!» خیر؛ امر ظهور، مثل ساعت تحویل در نوروز نیست که گفته بشه، چون تحویل امسال گذشت، پس تا انتهای اسفند بعدی، منتظر نخواهیم بود. نه عزیز دل! نه قربونت بشم. شیعه در هر لحظه "منتظر" است، یعنی در جهت ظهور گام بر می‌داره، با علم به این که اقدام فردی و مهم‌تر از آن جمعی، سبب "تعجیل" می‌شه و غفلت و بی‌توجهی و انتظار ویرانگر (دست روی دست گذاشتن و منتظر حادثه شدن)، سبب بداء در زمان و تأخیر در وقت ظهور می‌گردد. خدا را چه دیدی شاید با اعمال خوب ما و دعاهامون،خیلی حوادث دگرگون شد. حتی تاریخ ظهور خیلی خیلی نزدیک تر شد. بنابراین حق نداریم ناامید بشیم و از دعا کردن و تلاش دست برداریم. 🌸الهی بحق علی‌ عجل‌لولیک‌الفرج🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠تلنگر تو جوشن كبير يه عبارتی هست كه مى‌گیم: "يا كَريمَ الصَّفْح" معناش خيلى جالبه. یه وقتی یه کسی تو رو می‌بخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یه‌جوری نگات می‌کنه که تو حس می‌کنی هنوز یادش نرفته؛ یه‌جورایی انگار که سابقه‌ی بدت رو مدام به یادت میاره. ولی یه وقتی، یه کسی تو رو می‌بخشه و یه‌طوری فراموش می‌کنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی و از برخورد و نگاهش حس بدی بهت دست نمیده. به این نوع بخشش میگن "صَفح" و خدای مهربون ما همین‌جوریه... پس از صمیم قلب می‌گیم: "يا كَريمَ الصَّفْح"
خاطرات ارسالی اعضای کانال رو از دست ندید💁🏻 بسیار آموزنده ویژه مذهبی ها و اونایی که دنبال تجربه و هیجان هستن😍 🔰🔰🔰⁉️ 🍎🍃قسمت اول خاطره ی زیبا و پرطرفدار: ♡علی و زهرا♡🌺 قسمت اول https://eitaa.com/Khoodneviss/158 زهرا و علی قسمت دوم https://eitaa.com/Khoodneviss/446 خاطره پایان انتظار قسمت اول https://eitaa.com/Khoodneviss/375 توفقط بخند(حورا و محمد حسین)❤️قسمت اول https://eitaa.com/Khoodneviss/595 داری از دست میری دلم♥️ قسمت اول https://eitaa.com/Khoodneviss/1028 💔 https://eitaa.com/Khoodneviss/1545 لینک قسمت اول خاطره ی عاشقانه https://eitaa.com/Khoodneviss/2697 میانبر به لینک های مربوط به مبحث https://eitaa.com/Khoodneviss/2730 خاطره کوتاه و عاشقانه مردخوب من https://eitaa.com/Khoodneviss/4111 قسمت اول خاطره ی نامادری را از اینجا بخونید👇👇 https://eitaa.com/Khoodneviss/4183
🌱🌼 |به‌چیزے‌ باش؛ ڪه‌ِبَرات‌بِمونه‌، ارزش‌داشته‌ِباشه‌کهِ‌وابسته‌ش‌بِشی نه‌این‌دُنیا‌ڪهِ‌به‌هِیچے‌بَندنِیست...!" یه‌ِچیزمِثل‌نِگاه‌های‌مهدی‌فاطمه|🌱•
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۱۹۰ _ چرا؟ _از این می سوزَن که من دو هفته پیش اومدم نامزدی خاله مهری
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۱۹۱ هر بار تماس محدثه بیش از یک ساعت طول می کشید و از هر دری صحبت می کرد. گاهی‌ تماس آنقدر طول می کشید که وقتی به خودم می آمدم نزدیک اذان ظهر بود و من هنوز کلی کار انجام نشده داشتم. مثل همیشه تماس گرفته بود و‌گرم صحبت. از حال و روزش پرسیدم. از حال و هوای بارداری، از شوق مادر شدنش. _خوبه مامان ، اگه حرص تو زندگیت نداشته باشی. _خب اونوقت بگو ببینم کدوم زندگی بی حرص و مشکله؟ تا تو دنیایی و نَفَس می‌کشی این چیزا هست. دنیا با سختی‌ها پر شده. اگه نباشه چطوری رشد کنیم و برا کارهای مهم‌تر قوی بشیم؟ _ درسته مامان، اما مشکلات من دست ساخت ادماس. وگرنه خیلی مشکل ندارم. _دقیقا همینه. دیوار که برا کسی مشکل درست نمی کنه؛ آدما درست می کنن.خودتو تقویت کن بتونی راحت از این چیزا گذر کنی. برا خودت بزرگشون نکنی. یه سری حرف و حکایت ها را هم خاکشون کن تا آرامش داشته باشی. _می دونی مامان‌ می خوام این کارو کنم اما گاهی یه اتفاقاتی می افته نمی ذاره. کارو برام سخت می کنه. مثل همین دیروز، عقد دختر خاله آقا مهدی بود. مامان، حتی یه نفر نرقصید کامل مولودی بود. هم کیف کرده بودم، هم غصه ام گرفته بود. یاد عروسی خودم افتادم که همین خاله، مادر شوهرمو تحریک کرده بود و نذاشت درست بگذره. تو این دو سال بیشتر عقد و عروسی هاشون همین طور بوده. _محدثه نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه خاله شوهرت یه عقده داشت اما زیر زیری، زهرشو ریخت، مادر شوهرتم متوجه نشد. _دقیقا دیروز شیما بعد عقد همینو گفت. آخه نمی دونی مادر شوهرم چقدر حرص خورد. این خاله خیلی دلش می‌خواسته آقا مهدی دخترشو بگیره. آقا مهدی قبول نکرده اونم اینطوری جبران کرد. _ عجب. پس من چوب دو سر سوخته بودم. از این ور به خاطر نخواستن عمو سوختم. از اون ور شوهر تو. هر چند ازشون هنوز دلگیرم اما همون سال اول بخشیدمشون.از حق خودم گذشتم؛ _ اما من نمی بخشم تا الان چند بار به مادر شوهرم گفتم؛ همین دیروزم دوباره گفتم.حق نداشتن عقده هاشونو سر زندگی می خالی کنن. بهش هم بر، خورد؛ بخوره، مهم نیست. با کمی خنده و مزاح ادامه دادم؛ کاش اصلا شوهرت قبول کرده بود دخترخاله را، این همه من اذیت نمی شدم. که با اعتراض محدثه روبرو شدم. _اِ مامان...این چه پیشنهادیه؟ شوهر منو داری می گیا... مال یکی دیگه باشه؟ _اون روز که تو نمی شناختی و دوستش نداشتی. من چیکار کرده بودم اونقدر عذابم دادن؟ جفتشون به دلخواهشون نرسیدن منو عذاب دادن؛ _خب مامان این از همون امتحاناس که چند دقیقه پیش گفتی. _باریکلا چه زرنگ! سریع براش مصداق پیدا کردی؛ و هم زمان با هم خندیدیم. _واای مامان، چقدر دلم براتون تنگ شده دو ماهه ندیدمتون. _منم خیلی دلم تنگ شده کاش می تونستی راضیش کنی بیای؛ محدثه بارداری سالمی داشت اما متاسفانه مادر داماد از بارداری محدثه استفاده کرد و مدام پسرش را از احتمال سقط در مسافرت ترساند. طی این دو سال به بهانه‌های متفاوت مانع از آمدن محدثه و داماد می‌شد. هر وقت زورش نمی‌چربید سر راهشان سبز می‌شد و با اعصاب خورد روانه شان می کرد. ابتدای بارداری محدثه اتمام حجت کرده بود که برای زایمانت خودم هستم اما از سوی اقوام و مادر خودش توبیخ شد. _چی بگم مامان! گفتم که نشستن مدام از تجربه سقط چند نسلشون تعریف می‌کنن؛ فلانی ماشینش تصادف کرد؛ فلانی تو راه استرس پیدا کرد؛ فلانی تو بیابون حالش بد شد دکتر بهش نرسید بچه شو سقط کرد. آقا مهدی هم حسابی نگرانه. می‌گه نمی ریم، مامانت اینا بیان. _عجب افکار دور از خدایی! اگه خدا نخواد اون بچه را نگه داره، تو خونه خودتون هم، این اتفاق می‌افته. بخواد نگهش داره، بقول معروف شیشه را تو بغل سنگ نگه می‌داره.خودتونو به خدا بسپارید. _مامان من این حرفو می‌فهمم. اعصابمم از این حرفاشون خورده، اما اصلا به من گوش نمی‌کنه. نگاهش تو دهن مامان و خواهرشه. خسته شدم. _آخه ما، خیلی زود به زودمون که بیاییم دو ماه یکباره، تو اذیت می‌شی. اینبار که بیام باهاش حرف می‌زنم. ان شاالله نگرانیش برطرف می‌شه. _ ممنون مامانم، ان شاالله اثر بذاره. تابستان بود و مدرسه بچه ها تعطیل. سفر زیارتی مشهد مقدس، توفیقی است که بعضی سالها، نصیب‌مان می‌شود.‌ محدثه خیلی بی‌تاب مشهد بود اما به خاطر بارداری‌اش، همسرش موافق نبود بیایند. فکر کردم در برگشتن از مشهد، فرصت مناسبی برای صحبت با همسر محدثه، پیدا خواهم کرد. بعد از سفر مشهد، دو سه روزی دیگر کنارش ماندم. آخرین روزمان در شهرکرد، آخر شب قبل از خواب که بچه‌ها خوابیدند و خانه آرام شد، بهترین فرصت بود. آقا مهدی لب تابش را مقابلش گذاشت؛ قبل از اینکه روشنش کند شروع کردم. _آقا مهدی جان، من یه مقدار باهاتون حرف دارم؛ نگاه دقیق و متفکرانه ای کرد و لب تاب را کنار گذاشت. _بفرمایید در خدمتم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۱۹۲ _ظاهرا خیال دارین تا آخر بارداری محدثه نیاریدش شهرستان؛ _ بله، سفر براش خطر داره؛ _چه خطری؟ وقتی پزشک نظر موافق داره؟ _ دکترش زیاد چیزی نمی‌فهمه. _ اِ...پس چرا تغییرش نمی دین؟ محدثه می گفت مادرتون بهتون معرفی کرده و خیلی قبولش داره؛ هر دکتری این حداقل ها را می فهمه. این چیزا براشون پیش پا افتاده اس. _ اره اما نمی تونم ریسک کنم. _ ریسک؟ چه ریسکی؟ مردم کربلا و مکه می‌رن تو باردای، دو ساعت راه ریسکه؟ _من بچه اولمه، اگه براش اتفاقی بیفته و دیگه بچه‌دار نشم هیچ وقت خودمو نمی‌بخشم. _عزیز من، این چیزا دست خداست، اگه نمی‌خواست بهت بده همینشم نمی‌داد. پس اگه بخواد بده ، این افکار شما غلطه. اگه قرار باشه اتفاقی بیافته، تو خونه هم می‌افته. تو سطح شهر هم می‌افته. ممکنه همین فردا صبح که می‌خواد از در حیاط، پاشو بیرون بذاره، یه گربه جلوش در بیاد، یه لحظه بترسه و منجر به سقط، بشه. _آره اما تو جاده این احتمالات قویتره. بخوام یا نخوام، درس احتمالی که خوندم تو زندگیم اثر داره. _یعنی اونقدر اثر داره که جای خدا را، هم گرفته؟ من طبق وظیفه‌ام اینا را بهت می‌گم وگرنه خودم به اندازه توانم می‌ام کمکش می‌کنم. اما محدثه از نظر روحی ضعیفه. نمی‌تونه این مدت دووم بیاره افسرده می‌شه. نیاز داره سری به وطنش بزنه. شاید شنیده باشید که می‌گن زنای قدیم، بعد از زایمان، جن زده می‌شدن و گاهی هم دیوونه می‌شدن؟ جن زده نمی شدن، بلکه افسردگی شدید، زایمان می‌گرفتن. کسی نمی‌فهمید مشکل شون چیه. آقا مهدی جان، کم نیستن زن و شوهرهایی که تا قبل از بچه‌دار شدن با هم خوب و صمیمی بودن؛ اما بعد از اومدن بچه، بینشون فاصله افتاد. اگه امروز با این بهانه‌ها، در حقش کوتاهی کنی فردا با همین مشکل روبرو می‌شین. محدثه نیاز داره بیاد تو خونه‌ای که بزرگ شده، انرژی بگیره. اونقدر روحیاتشو می‌شناسم که این اندازه تاکید می‌کنم. قوی نیست و روحیه اش ضربه پذیره. _ من نمیتونم ریسک کنم. کم اطرافمون تجربه سقط نداریم. آنقدر توسط خانواده‌اش ترسیده بود که دیگر گوشی برای شنیدن حرف های من نداشت. تجربه های من هم برایش اهمیتی نداشت؛ با شب بخیری از کنارش بر خواستم. بارداری محدثه به اواخر ماه ششم رسید. نه من می‌توانستم به شهرکرد برای خرید سیسمونی بروم و نه همسر محدثه، او را به شهرمان آورد. شروع کردم به خرید سیسمونی. قبل از هر خرید، عکسش را برای محدثه می فرستادم و بعد از تایید خرید انجام می شد.خربد یک هفته‌ای یکماه طول کشید. هر چند محدثه از اوضاع ناراحت بود و دلش می خواست خودش حاضر باشد و نظر دهد. این حق طبیعی اش بود اما به لطف شیطنت ها نتوانست. همان شهر هم اجازه بازار رفتن نداشت. سیسمونی محدثه را چیدم. دو سه روزی هم کنارش ماندم و به شهرم برگشتم. از بس راه رفته بودم پاهایم درد می کرد، در حد بی قراری. به دکتر مراجعه کردم؛ _ خانم خیلی راه می رین؟ _ یه مدت مجبور بودم. _ استراحت کنید کم کم بهتر می شین به علاوه استفاده از کلسیم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۱۹۳ محدثه ماه هفتم بارداریش را گذراند. مادر شوهرش هم پایش را عمل کرده بود و از همان ابتدا برای استراحت دوران نقاهتش، به خانه مادرش رفته بود. کارهای پدر شوهر هم روی دوش محدثه بود. از من خواست چند روزی پیشش بروم و نظافت اساسیی انجام دهم. مدرسه بچه ها تازه شروع شده بود و نمی‌شد مرخصی بگیریم. آقا جواد هم درگیر کارهای خودش بود. دو سه روزی به همراه حنانه به شهرکرد رفتم تا کمک محدثه کنم. _محدثه چقدر خونه بهم ریخته است؟ حالت که خدا را شکر خوبه؛ آروم آروم کارهای دم دستی‌تو انجام بده. _من اصلا بالا نمیام همه‌اش پایینم. _ چرا؟ _ باباش تنهاس _ یعنی حتی برای خواب هم پایینی؟ _ آره آقا مهدی می‌گه یه وقت نصفه شب حالش بد می‌شه. می دونی که قلبش مشکل داره. دوبار سکته کرده. _درسته، اما اگه نصف شب حالش بد شه، تو خودت اونقدر توان داری که کمک کنی یا تو هم استرس می گیری و حالت بد می شه؟ _وای نه، خدا نکنه من می‌ترسم. _خب همین دیگه. منم همینو می گم. چرا مادرش همین جا نموند؟ اقلا دخترش یه ترم مرخصی می‌گرفت. اتفاقی نمی‌افتاد. _چی می‌گی مامان! اینا اصلا براشون مهم نیست. فقط شوهر منه که نگران باباشه. نه گذاشتن خودم تو خرید سیسمونی باشم و نه حالا می تونم یه دل سیر بشینم نگاشون کنم. مگه چقدر می تونم پله بالا پایین کنم؟ خسته می شم دیگه سنگین شدم. _عجب که اینطور! _خونه با سوسک یکی شده. یه شب که بالا می‌خوابم از سر و رومون بالا می‌ره. می‌ترسم داخل سیسمونی هم بره. هر چی به مهدی می‌گم سم بپاش گوش نمی‌ده می‌گه برات ضرر داره. _آره دیدم پره. فردا صبح که رفت سر کار، تو هم برو پایین، من ماسک می‌زنم و سم پاشی می‌کنم. _ وای جدی مامان! تو درز کابینت‌ها و همه ظرف‌ها رفتن. _اره.... اصلا برا همچین کارا اینجام. یک روز کامل توی آشپزخانه راه رفتم تا نظافت انجام شد. دو تا از اتاق خواب ها هم نظافت شد. یکی دیگر مانده بود اما من دیگر فرصت نداشتم. بچه ها به نبودنم عادت نداشتند. آقا جواد صبح تماس گرفت؛ _هانیه از دیروز تب کرده. صبح زود بلیط گرفتم و برگشتم. آقا جواد مقابل ورودی ترمینال با خوشحالی منتظرم ایستاده بود. _سلااام خوبی؟ _سلام خانوم خودم. صفای خونه‌ام، خدا را شکر، شما که باشی خیلی خوبم. اما رنگش گواه خوبی نمی‌داد. ظهر که بچه ها از مدرسه آمدند با دیدنم از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورند. اما ریحانه خیلی کسل بود. جلو رفتم و به آغوش کشیدمش. بغضش ترکید؛ _مامان دیگه نرو بابا بدون تو غذا نمی‌خوره. رو کردم به آقا جواد؛ _واقعا؟ _اشتها نداشتم. _نه دیگه، اینکه نشد. این بچه حرص می خوره، چرا اشتها نداشتی؟ ریحانه جواب داد؛ _خب معلومه دیگه، چون شما نبودی غذا نمی‌خورد. _ نه عزیز من این چه کاریه؟ من مجبورم این مدت برم کمک محدثه. شما یه جوری رفتار کن که خیال من از شما راحت باشه، اونجا فکرم پیش شما نباشه‌. رنگ آقا جواد زرد شده بود و ضعف های قبل مجدد سراغش آمده بود. کم کم طی چند روز آنقدر ضعف کرد که نگرانش شدم. آزمایشات نشان دهنده نتایج خوبی نبود. عصر پنج شنبه بود و نمی‌توانستیم تا شنبه صبر کنیم و به شهرکرد برویم. پیش یک متخصص داخلی رفتیم و شرح حال دادیم . دوز داروی‌اش را بالا برد. کم کم حالش بهتر شد. مرد عاطفی و وابسته هم نوبر است. تا این اندازه وابسته بودن آزار دهنده است. محدثه اوایل ماه هشتم بارداری را هم گذراند و طی تماسی با خوشحالی گفت: _مامان آخر هفته می‌آم پیشتون. _اِ....جدی چطور شد؟ دیگه نگران نیست؟ _از بس روحیه‌ام گرفته، حالم بد می شه بی‌حال می افتم یه گوشه؛ نگرانم شده. باباشو می‌فرستیم تهران. قبلش هم یه سری به مامانش می‌زنیم که متوجه نشن و بعد می آییم. همچنان گیرش مادرش بود. چقدر یک مادر می‌توانست خود خواه باشد و اطرافیانش را در آتش خودخواهی اش بسوزاند با این عنوان که مادرست و حقش سنگین!!! احترام وظیفه فرزند است اما باید حدود و مرزها را بتواند خوب مشخص کند تا نه سیخ بسوزد و نه کباب. موضوع مهمی که متاسفانه داماد ما نتوانست از هم جدا کند و محدثه چند سال عذاب کشید. آمدن دو سه روزه شان، تاثیر خوبی در روحیه محدثه داشت. بعد از رفتنشان، برای خرید به بازار رفته بودم، قبل از خرید کامل محدثه تماس گرفت؛ _ مامان فکر کنم نزدیک زایمانم باشه _ واقعا؟ هنوز که دو هفته وقت داری! زنگ بزن به دکترت، وضعیتت را بهش بگو؟ _هنوز نیومده مطب. نیم ساعت دیگه میاد. خب وقتش که شد زنگ بزن بعد به من خبر بده تا بیام. الان می‌رم خونه، منتظر تماس می‌مونم. _باشه. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠 بعد از مدت ها کمی طنز😊 "ﺍﯾﻦ ﻣـــــﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻟﻄﻔﺎ ﺑﺎ ﻟﺒـــــﺨﻨﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﯾﺪ😕 ﺧﺐ با این قیمتا به ارواح نیاکانمون بخندیم؟؟ 😂 والا... نه خب به دور از شوخی خود مغازه دار ها هم باید خوش رو باشن. خیلی چیزها متاسفانه در فرهنگ ما هنوز نیست. در خیلی از کشورها اگر جنسی مشکل داشت یا حتی با تاخیر در ارسال مواجه شد، کل مبلغ پول رو برای جلب اعتماد مشتری بر میگردونند. متاسفانه هنوز خیلی از فروشنده ها آداب مشتری مداری رو رعایت نمیکنند. امیدوارم رفتار و منش و خلق و خوی ما با اسلام ناب محمدی تناسب داشته باشه. و نخوایم از دیگران یاد بگیریم. چون ما منبع اخلاقی در دسترسمون هست. البته بگم تو این اوضاع کرونایی(اسمشو نبری) خیلی ها هنوز خرید درست و حسابی نرفتن. به جز مایحتاج روزانه خرید دیگه ای نکردن. امیدوارم هرچه زودتر این بلا از ما دور بشه بحق این شب و روزهای مقدس.