🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
📖 #داستانهای_کوتاه
#بچه_شیرخواره😭
موضوع:اعتقادی_اخلاقی
یکی از دوستان تعریف میکرد میگفت وسط بیابون بنزین تموم کردیم
خونوادم تو ماشین بودند
هوا خیلی گرم بود تقریبا نزدیک ظهر
گالن 4لیتری رو برداشتم اومدم کنار ماشین وایسادم شروع کردم به دست بالا کردن واسه ماشینهایی که به سرعت از کنارم رد میشدند
ساعتی گذشت و کسی نایستاد
کلافه شده بودم
از من بدتر زن و بچه هام تو ماشین خیلی از این وضعیت شاکی بودند
بازم سعی خودم رو کردم ولی بازم فایده نداشت
یک دفعه فکری به ذهنم رسید
سرم رو از شیشه داخل ماشین کردم و به خانومم گفتم بچه شیرخوارم رو بده
پرسید میخوای چیکار کنی
گفتم مگه نمیبینی کسی نگه نمیداره بهمون بنزین بده شاید به خاطر بچه نگه دارند
به محض اینکه بچه رو بغل گرفتم دیدم ی ماشین 18چرخ منو که دید به سرعت نگه داشت و به سرعت پایین پرید و با ی کلمن اب به سمت ما دوید
نفس زنان گفت چی شده ؟
بچه تشنشه؟
گفتم نه
دوساعتی هستش اینجا ایستادیم برای بنزین
دیدم کسی نگه نمیداره بچه رو بغل کردم
دوستم میگفت دیدم اشک تو چشمای راننده حلقه زده
گفت مرد حسابی تو که میدونی ما شیعه ها به اینجور صحنه ها حساسیم
چرا با دل ما بازی میکنی
ونشست کنار ماشین
من و خونوادم دیگه حالمون رو نفهمیدیم و شروع به گریه کردیم
نمیدونم چندتا ماشین نگه داشتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده
ولی همینو میدونم
هیچ وقت
هیچوقت دیگه اون لحظه روضه رو یادم نمیره
لحظ ای که امام نگاه کرد دید گوش تا گوش .....
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@Khoodneviss
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
☘☘☘☘☘☘☘
1⃣بعضی از دوستان پیام داده بودند که ما چطور میتونیم مثل اسراء باشیم؟
2⃣چطوری میتونیم با صلابت و با اطلاع پشت رهبرمون در بیایم و پاسخگو به سوالات و شبهات باشیم؟
3⃣گفته بودند اگر میشه کتاب هایی در این زمینه معرفی کنید.
✅برای پاسخ به نکات زیر توجه کنید.
1⃣ اول این که توقع نداشته باشید طی یک ماه فول فول بشید و همه ی اطلاعات رو از بر باشید.
گاهی چندین سال لازم هست تا شما کار کنید ،مطالعه داشته باشید .
2⃣نیازمندی هاتون رو لیست بندی کنید.
پراکنده خوانی نداشته باشید.
مثلا اولویتتون رو بزارید صرفا روی مبحث ولایت فقیه .
وقتی همه مطالب رو یاد گرفتید بعد میتونید برید سراغ مبحث بعدی!
3⃣سوالات و شبهات رو یادداشت کنید.
💠ان شاء الله به مرور کتاب های مهم را براتون این جا قرار میدیم .
✅پس منتظر معرفی کتاب هایی در زمینه
#ولایتفقیه باشید.😊
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#خاطره
«تو فقط بخند»
قسمت 1⃣
سرم را بالا میآورم ، یک لحظه بدنم داغ میکند و گر میگیرد . وای .
این اینجا چه میکند ؟ قلبم لحظهای آرام و قرار ندارد . حس بدی دارم . همیشه نگاهم را میدزدیدم تا این حال نشوم .
حالم خیلی خیلی بد است . آب دهانم را به زور قورت میدهم و سعی میکنم عادی برخورد کنم .
صدایم را صاف میکنم و با اعتماد به نفسی فوقالعاده میپرسم : ببخشید ، با حاج علی کار داشتم . نگاهش را از چشمانم میگیرد و میگوید : حاج علی شاکری ؟ میگویم : بله .
چشمان عسلیاش را به چشمانم میدوزد و میگوید : نیستن .
همین ؟
خیلی بیتفاوت است . بهم برمیخورد ، در دل میگویم : حوراء خانم ، چه انتظارات بیجایی داری ، اون تورو اصن آدم حساب نمیکنه .
سعی میکنم مثل خودش باشم : باشه ، ممنون .
و میروم و گوشهی مسجد مینشینم . از دست خودم عصبانی ام که چرا قلبم اینطور میشود ؟
حرصم میگیرد . فکری شیطانی سراغم میآید ، نکند عاشق شدهام ؟
وای نه . لاالهالاالله .
شانزده سال بیشتر نداشتم و این حالات برایم غیر عادی بود و تا حالا تجربه نکرده بودم .
نمیدانم چه حسی بود اما هر چه بود خیلی شیرین بود و هر گاه بهش فکر میکردم ، حس خوبی بهم دست داد .
یک لحظه دلم خواست بهش فکر کنم .
تصورش کردم : یک پسر حدودا 24 ساله بود . قدش تقریبا 1/85 بود . هیکل لاغری داشت اما چهارشانه . خیلی استخوانی نبود . سعی میکنم چهرهاش را تجسم کنم : پوست گندمی روشن ، ابروهای کشیدهی بور . با چشمانی درشت به رنگ آفتاب . موهایش لَخت بودند و به رنگ ابروهایش ، طلایی تیره که در نور به طلایی روشن میزدند . همیشهی خدا موهایش مرتب و مدروز بودند . برخلاف باطن مذهبی که داشت ظاهرش همیشه مثل غیرمذهبی ها بود . مثلا موهای لخت و تقریبا بلندش را طوری میزد که کنارهی سرش کوتاه بودند و بالای سرش بلند . ته ریش طلاییاش را هم همیشه مرتب میکرد .
به مغزم فشار میآورم تا یادم بیاید امروز چه پوشیده بود ؟ اگر اشتباه نکنم پیراهن سبز یشمی ، آستین هایش را تا روی ساعدش تا زده بود . با شلوار کتان مشکی که انگار برای خودش دوختهاند .
هیچ وقت لباس یا شلوارش گشاد نبود . همیشه لباس هایش چسبیده بودند به تنش .
_ حاج علی اومدن .
سکته کردم ، یک لحظه قلبم ایستاد . سر بلند کردم با فاصلهی دو متریام ایستاده بود و زل زده بود بهم .
نمیدانست با این نگاه ها خانه خرابم میکند .
هول کرده بودم ، با مِن و مِن گفتم : ممنون که اطلاع دادید ، الان میام . سرش را تکان داد و رفت .
بلند شدم و دستی به روسری و چادرم زدم و رفتم پیش حاجعلی .
یادم نمیرود تمام مدتی که من با حاجی حرف میزدم نگاهش روی ما ثابت بود .
❣تقصیر خود حضرت حق است که مستیم
طراحی چشم #عسلی ایدهی او بود ❣
#ادامه_دارد
ارسالی از دوست خوبم بنت الزهرا 🌸
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
📣بزرگوارانی که خیلی اهل مطالعه نبودند چند نکته رو توجه بفرمایید:
✅برای افزایش آگاهی و اطلاعات معرفتی و سیاسی باید از از پایه و شالوده 🏗
شروع کرد
و در این راه بهترین مسیری که میتونه در اوایل کار به شما کمک کنه ، سیر #آسانبهمشکل کتاب های شهید مطهری هست.
در زیر تعدادی از کتاب های این سیر مطالعاتی رو بهتون معرفی میکنم.
1- داستان و راستان
2- حکمت ها و اندرزها
3- حماسه حسینی
4- ازادی معنوی
5- ده گفتار
6- پانزده گفتار
7- بیست گفتار
8- سیری درسیره نبودی
9- سیری در سیره ائمه اطهار(علیهم السلام)
10 – جاذبه و دافعه علی علیه اسلام
11- ولائها و ولایتها
12- خاتمیت
13- ختم نبوت
14- پیامبر امی
15- اسلام و مقتضیات زمان (2جلد)
16 – امدادهای غیبی در زندگی بشر
17- توکل و رضا
18- گریز از ایما و گریز از عمل
19- تکامل اجتماعی انسان
20- انسان کامل
و...
فراموش نکنید باید مطابق با شماره پیش برید.
•┈••✾•🍃📚🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃📚🍃•✾•┈•
••✾🌻🍂🌻✾••
✍ |بعضی ﭼﻚﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛
ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ
نقد ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨﻨﺪ،
ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛
ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ
ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ...
ﺣﺎﻝ،
ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭ
ﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ،
ﻣﺜﻞ ﭼﻚ دﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛
ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ
ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ خدﺍﺳﺖ ...
ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ..👌
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
فرهنگ بعنی:
خودت را صاحب نظر ندونی😏😏
تا رسیدی به کسی در مورد
مدل مو و رنگ مو👨🎤👩🎤
آرایشش 💄💅
و چاقی و لاغری او نظر بدی🙁😏
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم. 😇☆▪☆
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه 📖
حساب و کتاب دنیا
شیخ رجبعلی خیاط می فرمود:
در بازار بودم ،اندیشه ی مکروهی در ذهنم گذشت بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می گذشتند
ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی کشیدم ،خطرناک بود به مسجد رفتم و فکر می کردم همه چیز حساب دارد!
این لگد شتر چه بود!
در عالم معنا گفتند: "شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه ی آن فکری بود که کردی"
گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم!
گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد!
هیچ اتفاقی در این دنیا تصادفی نیست
همه چیز حساب و کتاب دارد...
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@Khoodneviss
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
💠💠💠💠💠💠💠💠💠
معرفی کتاب مهم اعتقادی:
اگر کتاب های شهید مطهری براتون مشکل بود
📚کتاب دانش نامه عقاید اسلامی، اثر آیت الله محمدی ریشهری ، هم در این راستا به شما کمک خواهد کرد.
✅این مجموعه از سیر شهید مطهری آسون تر هست.😊
در پایگاه اطلاع رسانیشون میتونید در مورد این کتاب بیش تر بدونید .
👇👇👇
http://www.reyshahri.ir/post/53085/دانش-نامه-عقاید-اسلامی
•┈••✾•🍃📚🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃📚🍃•✾•┈•
📚معرفی کتاب
ولایت فقیه ، ولایت فقاهت و عدالت
نویسنده:آیت الله جوادی آملی
در این کتاب به تبیین و چرایی نظریه ولی فقیه پرداخته شده و نویسنده با دلایل محکم عقلی و نقلی به اثبات این اصل مهم می پردازد.
در این کتاب شما با تمام سوالات و شُبهات پیرامون نظریه ولایت فقیه آشنا و نسبت به جواب هایی که داده شده آگاه خواهید شد.
💎دشمن برای انحراف شما هزینه و وقت صرف می کند.
✅شما هم برای علم و عقاید خودتون هزینه و وقت صرف کنید.
•┈••✾•🍃📚🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃📚🍃•✾•┈•
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#خاطره
«تو فقط بخند»
قسمت 2⃣
رو به آیه میگویم : زشت نیست ؟ آخه ....
نمیگذارد حرفم تمام بشود ، میگوید : آخه و زهرمار ، زشت نیست من با شما بیام ؟ حالا زشته یه بار ما برسونیمت ؟
میگویم : آخه مامانت بنده خدا تو زحمت میوفته .
آیه میگوید : ماشین دست داداشمه .
و دنیا روی سرم آوار میشود . یعنی .....
تصور اینکه او بیاید دنبالمان قلبم را میلرزاند .
حالم بد است . آیه متوجه حال بدم میشود و میپرسد : خوبی حوراء ؟
با صدایی که از ته چاه میآید میگویم : آره. چیزیم نیس .
صدای بوق ماشینی توجه هر دو ما را جلب میکند . برمیگردم . سمند سفیدشان کمی آن طرف تر پارک شده .
میبینمش .
و باز هم همان دلهرهی عجیب .
با هزار سلام و صلوات سوار میشوم . با صدایی که خودم هم به زور میشنوم سلام میکنم . جوابم را میدهد. ، با صدایی آرامتر از صدای خودم .
احساس میکنم صدای تپش قلبم در تمام ماشین پخش میشود .
آیه از جلوبر میگردد و نگاهی به چهرهی رنگ پریدهام میکند و میگوید : خوبی ؟ رنگ به رخ نداری .
قبل از اینکه جوابش را بدهم نگاهم قفل میشود در نگاه محمدحسین .از آینهی جلو با اخم زل زده به صورتم .
کلا همیشه با اخم نگاه میکند . احساس میکنم زمین دور سرم میچرخد .
میگویم : خوبم .
با تمام شدن حرفم صدای آهنگ در فضای ماشین میپیچد . آهنگ ( من و تو ) محسن ابراهیم زاده .
هیچ وقت رابطهی خوبی با موسیقی نداشتم . معمولا مداحی گوش میدادم .
بقیهی راه را در سکوت به بیرون زل میزنم . ته دلم یه حسی میگوید : چه میشد محمدحسین هم من را دوست داشته باشد ؟
از این فکر غیر ممکن دلم میگیرد .
نگاهی به تیپش میکنم ، شلوار لی سورمهای تنگ پوشیده با تیشرت آستین کوتاه طوسی با خط های صورتی کم رنگ .
طبق معمول موهایش روبه بالا شانه زده اند و ته ریش بسیار کوتاهش مرتب است .
یک دفعه صدای آهنگ بسته میشود ، دستش میرود سمت گوشیاش . تمام لمس است و پیداست خیلی گران است . جواب میدهد :
جانم ؟
با خود میگویم ای کاش من جای آن شخص پشت خط بودم .
محمدحسین میگوید : الان میآم پیشت . باشه .
آن شخص چیزی میگوید که محمد تکرار میکند : باشه .
و دوباره او حرفی میزند و محمد : باشه .
خندهام میگیرد اما جرئت خندیدن ندارم . محمدحسین میگوید : باشه ، خدافظ .
آیه بدون وقفه میپرسد : کی بود داداش ؟
و محمدحسین میگوید : دوستدخترم . سپس خندهی شیرینی میکند که صدایش ماشین را برمیدارد .
دروغ چرا ؟ حالم بد میشود از شوخیاش .
آیه میگوید : دروغ نگو . من داداش خودمو میشناسم .
بعد گوشی محمدحسین را برمیدارد و روشن میکند . صفحهی گوشی را میگیرد سمت محمدحسین و میگوید : رمز ؟ محمد محکم میگوید : آیه خانم پشت فرمونم . سپس رمز را میزند . آیه میرود در فهرست تماس ها . بعد از مدتی میخواند : اسم دوس دخترت هادی رضاییه ؟
محمدحسین با شیطنت میگوید : آره ، اینجوری سیو کردم تو فضول نفهمی کیه .
ادامه_دارد
ارسالی از بنت الزهرا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃