eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ «تو فقط بخند» قسمت 1⃣ سرم را بالا می‌آورم ، یک لحظه بدنم داغ میکند و گر میگیرد . وای . این اینجا چه میکند ؟ قلبم لحظه‌ای آرام و قرار ندارد . حس بدی دارم . همیشه نگاهم را میدزدیدم تا این حال نشوم . حالم خیلی خیلی بد است . آب دهانم را به زور قورت میدهم و سعی میکنم عادی برخورد کنم . صدایم را صاف میکنم و با اعتماد به نفسی فوق‌العاده میپرسم : ببخشید ، با حاج علی کار داشتم . نگاهش را از چشمانم میگیرد و میگوید : حاج علی شاکری ؟ میگویم : بله . چشمان عسلی‌اش را به چشمانم میدوزد و میگوید : نیستن . همین ؟ خیلی بی‌تفاوت است . بهم برمیخورد ، در دل میگویم : حوراء خانم ، چه انتظارات بیجایی داری ، اون تورو اصن آدم حساب نمیکنه . سعی میکنم مثل خودش باشم : باشه ، ممنون . و میروم و گوشه‌ی مسجد مینشینم . از دست خودم عصبانی ام که چرا قلبم اینطور میشود ؟ حرصم میگیرد . فکری شیطانی سراغم می‌آید ، نکند عاشق شده‌ام ؟ وای نه . لااله‌الا‌الله . شانزده سال بیشتر نداشتم ‌و این حالات برایم غیر عادی بود و تا حالا تجربه نکرده بودم . نمیدانم چه حسی بود اما هر چه بود خیلی شیرین بود و هر گاه بهش فکر میکردم ، حس خوبی بهم دست داد . یک لحظه دلم خواست بهش فکر کنم . تصورش کردم : یک پسر حدودا 24 ساله بود . قدش تقریبا 1/85 بود . هیکل لاغری داشت اما چهارشانه . خیلی استخوانی نبود . سعی میکنم چهره‌اش را تجسم کنم : پوست گندمی روشن ، ابروهای کشیده‌ی بور . با چشمانی درشت به رنگ آفتاب . موهایش لَخت بودند و به رنگ ابروهایش ، طلایی تیره که در نور به طلایی روشن میزدند . همیشه‌ی خدا موهایش مرتب و مدروز بودند . برخلاف باطن مذهبی که داشت ظاهرش همیشه مثل غیرمذهبی ها بود . مثلا موهای لخت و تقریبا بلندش را طوری میزد که کناره‌ی سرش کوتاه بودند و بالای سرش بلند . ته ریش طلایی‌اش را هم همیشه مرتب میکرد . به مغزم فشار می‌آورم تا یادم بیاید امروز چه پوشیده بود ؟ اگر اشتباه نکنم پیراهن سبز یشمی ، آستین هایش را تا روی ساعدش تا زده بود . با شلوار کتان مشکی که انگار برای خودش دوخته‌اند . هیچ وقت لباس یا شلوارش گشاد نبود . همیشه لباس هایش چسبیده بودند به تنش . _ حاج علی اومدن . سکته کردم ، یک لحظه قلبم ایستاد . سر بلند کردم با فاصله‌ی دو متری‌ام ایستاده بود و زل زده بود بهم . نمیدانست با این نگاه ها خانه خرابم میکند . هول کرده بودم ‌، با مِن و مِن گفتم : ممنون که اطلاع دادید ، الان میام . سرش را تکان داد و رفت . بلند شدم و دستی به روسری‌ و چادرم زدم و رفتم پیش حاج‌علی . یادم نمیرود تمام مدتی که من با حاجی حرف میزدم نگاهش روی ما ثابت بود . ❣تقصیر خود حضرت حق است که مستیم طراحی چشم ایده‌ی او بود ❣ ارسالی از دوست خوبم بنت الزهرا 🌸 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @Khoodneviss ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃