eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
960 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
این هم تشبیه جالبیه و قابل تامل...
تقویت قوه عقل 👆👆👆
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷 حجم پیام ها بالاست☺️ نمیشه همه رو فرستاد😊 ان شاء الله فردا میفرستم .بقیه ی پیام ها رو ولی اینکه دغدغه دارید و واقعا دقت میکنید خیلی خوبه. ان شاء الله که هممون بتونیم در این راه موفق باشیم. البته خدا به من دختر نداده 😁 اما یکی از ارزوهام همیشه داشتن یک دختر هست که بتونم درست تربیتش کنم. شاید خدا میگه از پسش برنمیای و بهت نمیدهم😂 اگرچه خب تربیت فرزند پسر هم به همون مراتب مهم هست. برای همه دختر دارها دعا میکنم. و برای همه ی اونهایی که در آرزوی فرزند هستند.
الحمدلله 🍃❤️علی❤️ و ما ادراک ما علی 🍃 کار جنون ما به تماشا کشیده است یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی (فروغی بسطامی) 🖌@khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 مردي کنار بيراهه اي ايستاده بود. ابليس را ديد که با انواع طنابها به دوش در گذر است. کنجکاو شد و پرسيد: اي ابليس، اين طنابها براي چيست؟ 👹جواب داد: براي اسارت آدميزاد. طنابهاي نازک براي افراد ضعيف النفس و سست ايمان، طناب هاي کلفت هم براي آناني که دير وسوسه مي شوند. سپس از کيسه اي طناب هاي پاره شده را بيرون ريخت و گفت: اينها را هم انسان هاي با ايمان که راضي به رضاي خدايند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذيرفتند . 🗣مرد گفت: طناب من کدام است ؟ 👹ابليس گفت: اگر کمکم کني که اين ريسمان هاي پاره را گره زنم، خطاي تو را به حساب ديگران مي گذارم. مرد قبول کرد. 👹ابليس خنده کنان گفت: عجب، پس با اين ريسمان هاي پاره هم مي شود انسان هايي چون تو را به بندگي گرفت! 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷 سلام به همگی🌹 صبحتون بخیر از امروز با خاطره ‌ی جدید با شما همراه هستیم. این خاطره اگرچه کوتاه است اما زیباست. لطفا نوجوان ها و جوان ها تون رو به خوندن این خاطره ی آموزنده ترغیب کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 سلام من مریم هستم ۳۷ ساله و اهل یکی از کلانشهرهای وطنم ایران با وجودی که در دوران تحصیل به اصطلاح اهل قلم بودم و اتودهای ادبی زیبایی میزدم ولی تا حالا داستان یا خاطره ننوشتم و نمیدونم میتونم در نگارش بخشی از مهمترین اتفاق زندگیم حق مطلب رو ادا کنم یا نه . ولی با پیشنهاد جالب خانم هیام که فرموده بودند بیشتر خاطرات تحولات معنوی براشون بفرستیم بهتر دیدم تجربیات زیبای زندگیم رو با شما دوستان گلم به اشتراک بزارم . پس به احترام چهل شب خلوت عاشقانه با معبود مهربانم اسم خاطره ام رو ((چله ی عاشقی)) میزارم . من مریم در کنار همسر بزرگوارم و مهدیار و مهدخت دو دسته گلم زندگی بسیار زیبایی دارم . خوشبختیم چون سعی میکنیم در جای جای زندگی مطیع اوامر پروردگارمان باشیم . معتقدیم خوشبختی و آسایش جز در پرتو گذشت ، قناعت ،همدلی و مهربانی حاصل نخواهد شد. اما برای بیان سرگذشتم مجبورم به سالها قبل برگردم ... من در خانواده ای سنتی و معتقد به دنیا آمدم ، مثل اکثر خانواده های ایرانی . در دوران کودکی به خاطر بیماری خاصی که گریبان مادرم را گرفته بود اکثر مواقع را نزد مادربزرگ مادری ام سپری میکردم و همین سبب شد که وابستگی خاصی به او پیدا کنم به صورتی که حتی وقتی مدرسه میرفتم منتظر اولین تعطیلی بودم تا به خانه ی او بروم تعطیلات عید ، تعطیلات تابستان و ... دوران دبیرستان چون دیگر همه ی خاله ها و دایی هایم ازدواج کرده بودند به صلاحدید همه در دبیرستانی نزدیک منزل مادربزرگم ثبت نام کردم و دیگر عملا با او زندگی میکردم . متاسفانه دوران خاص نوجوانی و دوستان نه چندان مقیدی که در اطرافم داشتم و مهمتر از همه دوری از والدینم که نمیتوانستند نظارت چندانی بر من نوجوان داشته باشند باعث شد در روابط محرم و نامحرمی چندان رعایت مسائل را نکنم و آزادانه با جنس مخالف رابطه داشته باشم البته منظورم از رابطه تماسهای تلفنی و یا دیدارهای گاه و بیگاه در پارک و ... است و از این حد خارج نشد ولی همین حد هم من را سالها از معشوق حقیقیم دور نگه داشت . شبی که همراه مادربزرگ و خواهرم به یکی از مکانهای باستانی و تفریحی شهرمان رفته بودیم متوجه ی نگاههای خیره ی پسری بسیار خوش چهره و خوش صدا به روی خودم شدم . سعید فاصله ی نسبتا زیاد آن مکان تا منزل را که معمولا پیاده طی میکردیم به دنبالمان آمد و بالاخره موفق شد در فرصتی مناسب شماره ی تلفن خودش را به من بدهد. بعد از چند روز کلنجار رفتن با ندای وجدان بالاخره این هوای نفس بود که پیروز شد و من با سعید تماس گرفتم . مشتاقانه تحویلم گرفت و گله کرد که چرا این همه مدت او را منتظر گذاشته ام . صدای دلنشین و چهره ی زیبایش مرا جذب خود کرد و روز به روز بیشتر وابسته اش میشدم. البته از حق نگذریم سعید پسر موجه و موقری بود و اگرچه اکنون میفهمم که تا داشتن ایمان واقعی فاصله ی زیادی را باید سپری میکرد اما به اصطلاح اهل نماز و روزه و رعایت مسائل مذهبی بود و ادعا میکرد من را برای همیشه در کنارش میخواهد . در این فاصله من هم کم کم به نزد خانواده ی خودم برگشتم . دیدارهای گاه و بیگاه با سعید و البته تماس های تلفنی روزانه ادامه داشت و من شناخت مختصری نسبت به او پیدا کرده بودم. پسری به شدت عاطفی و متعصب . توان اینکه به قول خودش نامحرم با چشمانش مرا دید بزند نداشت و عجبا که خودمان را محرم هم فرض میکردیم . پدرم هیاتی و اهل برگزاری مجالس اهل بیت بود . هیات هفتگی دعای ندبه در محله ی ما برگزار میشد و اینبار نوبت ما بود . سعید هم در صحبتهایمان متوجه قضیه شد و روز برگزاری هیات دیدم که به همراه دوستش شرکت کرده بود . دیدم که چگونه متعجبانه خیره به منزل بزرگ و باشکوهمان بود و اخمهایش در هم رفت. ... نویسنده: ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜 @Khoodneviss ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
🌸تو را مى خوانم! کارى از دستم بر نمى آید!... حناىِ قول دادَنَم هم که پیش روى تو رنگى ندارد!... مى نشینم کنار سجاده، تسبیح را مى گیرم و برایَت "وَاِن یَکاد"... مى خوانم!... مادرجان همیشه مى گفت: براىِ سلامتىِ عزیزانت دعا کن!... و تو، عزیزترین هستى براى من! سلام! تو را مى خوانم و قند در دلم آب مى شود! 🖌@khoodneviss🖌
12.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوخی کاربران لبنانی 🔺کاخ سفید داره حسینیه میشه!😁 اینجوری که داره پیش میره کم کم باید بریم.😎 صداگذاری تعدادی از جوانان لبنانی بر روی تظاهرکنندگان امریکایی ●ما حسینی هستیم فرزندان هستیم به یاد(امام) هستیم... : یه عده باور کردن این صدای واقعی هست. یکیش خودم اولش باور کردم.بعد که دقت کردم از کله تکون دادن اون اقای بلندگو به دست فهمیدم نه واقعی نیست😁 اونهم با این لهجه عربی غلیظ دارن سرود معروف حزب الله رو میخونن. @khoodneviss http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9