eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
960 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره‌_چله‌ی‌عاشقی_1 سلام من مریم هستم ۳۷ ساله و اهل یکی از کلانشهرهای وطنم ایران ب
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 سعید آشفته و نگران بود چون توانایی فراهم کردن یک زندگی مرفه همانند آنچه تاکنون داشتم را نداشت. در همین ایام یکی از همسایگان که پیرزنی بسیار زنده دل و شاداب بود و رفت و آمد زیادی هم با ما داشت برای پسر یکی از اقوامش من را از پدر و مادرم خواستگاری کرد. علی از خانواده ای بسیار سرشناس و ثروتمند والبته محترم بود. من که به بهانه های مختلف خواستگارهای خودم را رد میکردم دیگر در این مورد خاص هیچ بهانه ای نداشتم. موضوع را با سعید در میان گذاشتم و سربسته به او فهماندم که اگر دیر بجنبد ممکن است هردو ضرر کنیم. اصرار های خانم همسایه و پدرو مادرم و دل نگرانی های سعید که احساس میکردم چیزی را از من مخفی میکند حقیقتا کلافه ام کرده بود . مادرم، خاله ام را واسطه کرده بود که اجازه بدهم حداقل برای خواستگاری بیایند و اگر نخواستم به بهانه ای ردشان کنم ولی من از قبل میدانستم که هیچ بهانه ای برای رد کردنشان ندارم. روزی که علی و خانواده اش برای خواستگاری آمدند من تمام مدت دعا میکردم کاش من را نپسندند. چون با دیدنشان تازه مطمئن شدم که اگر سعید نبود حتما علی را به عنوان مرد آینده ام انتخاب میکردم. وقتی مادر علی اجازه خواست که برای حرف زدن با همدیگر به مکان خلوتی برویم فهمیدم دعایم مستجاب نشد. علی من را پسندیده بود . هنگامی که برای حرف زدن رفتیم واقعا نمیدانستم چه سوالی باید از او بپرسم . تمام وقت آرزو میکردم ای کاش اکنون سعید به جای او نشسته بود و راجع به آینده مان حرف میزدیم . بیشتر علی صحبت میکرد. حالت نگاهش و لبخند روی لبش حاکی از رضایت داشت و مدام از من میخواست هرسوالی دارم از او بپرسم . من هم چند سوال کلیشه ای راجع به شغل و سن و ... پرسیدم و گفتم که دیگر سوالی ندارم . چشمان علی رنگ تعجب به خود گرفته بود . پرسید: _ مطمئنی سوالی نداری؟ و وقتی با پاسخ منفی من مواجه شد لبخند روی لبانش شکوفاتر شد. این حالتش برای من هم عجیب بود ولی چندان اهمیتی نداشت چون در هر صورت پاسخ من منفی بود . بعد از رفتنشان کسی از اعضای خانواده ام نبود که لب به تحسین از علی باز نکرده باشد واقعا هم جای تحسین داشت . پسری مومن و باوقار با شغل و درآمد خوب خانواده ای بسیار محترم و نامی و از نظر ظاهری هم مقبول و مورد پسند. حرفی برای گفتن و بهانه ای برای رد کردن نداشتم جز اینکه علی به دلم ننشست. حرفم برای همه خنده دار بود برای همه حتی کوچکترهای جمع. از فردا اصرارهای علی برای جلسات بعدی شروع شد. وقتی با هزار زحمت خانواده ام را قانع کردم که به درد هم نمیخوریم. این علی بود که کوتاه نمی آمد و خواهان جلسات بیشتری بود تا به قول خودش من را قانع کند به خواهرش گفته بود علاوه بر ظاهر این دختر که بسیار به دلم نشسته رفتار موقرانه اش بیشتر مجذوبم کرده است . ظاهرا برایش عجیب بوده که چرا من هیچ سوالی راجع به مال و منال و میزان درآمدش از او نپرسیده ام و حال آنکه هرجا به خواستگاری میرفته اولین سوال دخترها همین بوده است . حالا میفهمیدم چرا اینقدر در جلسه خواستگاری از من میخواست هر سوالی دارم بپرسم و چرا با چشمانش اظهار تعجب و البته خوشحالی میکرد. سعید اما همچنان دل نگران و البته منفعل شاهد ماجرای ما بود. نه مستقیم میگفت که به خواستگاریم می آید و نه اجازه میداد که راجع به علی حتی فکر کنم . در دوراهی عجیبی بودم . تکلیفم با خودم هم مشخص نبود . علی دست بردار نبود و مدام دیگران را واسطه میکرد . خواهرانش را به عناوین مختلف مثل شرکت در مجلس مولودی خوانی که در منزلمان برپا بود به نزد من میفرستاد و یا برای نذری پزان سالانه شان خانواده ام را دعوت میکرد. تصمیم گرفتم با سعید قاطعانه صحبت کنم باید میدانستم اصلا من قرار است جایی در زندگی آینده اش داشته باشم یا نه؟ نزدیک ماه رمضان بود و سعید به پیشواز رفته بود؟ جدیدا رنگ و روی زرد و ضعف های گاه و بیگاهش من را به فکر برده بود. . ... نویسنده: ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜 @Khoodneviss ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜