خودنویس
🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃💚 🍃💚🍃💚 💚🍃💚 🍃💚 💚 #داستانهای_کوتاه ▪️▪️▪️ #رازخندههایش1⃣ هربار که از چیزی ن
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه
#رازخندههایش2⃣
یک باره احساس کردم صدای جیک جیک جوجه میشنوم آن هم نه یکی نه دوتا..
اول با خودم گفتم خیالاتی شدم ، اما نه واقعا صدای جوجه بود .
از روی کنجکاوی بلند شدم و به حیاط رفتم چشمانم از نور خورشید اذیت می شد ؛ خوب نمیدیدم ، نزدیکتر رفتم
دیدم بله مرغ خودمان است به همراه یازده جوجه که به پشت پنجره آمده اند و مرا صدا میزدند .
دیدم که یک مرغ به تنهایی چه خوب از پس خودش و یازده جوجه اش بر آمده .
در این مدت او تنها بوده نمیدانم چطور توانسته دوام بیاورد ؟! اما دوام آورده بود.
و جز خودش جان یازده جوجه اش را هم نجات داده بود.
آن روز دانستم که زندگی در جریان است ، و می شود تنهایی زندگی کرد و زندگی بخشید .
خداوند می خواست آن روز مرا از خواب بیدار کند.
آن مرغ که از او غافل بودم باعث بیداری من از خواب غفلتم شد.
گاهی چیز هایی در زندگی هستند که به چشم نمی آیند اما نعمتهای بزرگی هستند که از وجودشان غافلیم.
عزیزکم ! مشکلات میهمانهای ناخوانده ای هستند که به هر جا می روند.
هر وقت آمدند بپذیرشان ! به رویشان بخند و چاق سلامتی کن. اما خودت به پستوی خانه ات برو و اسباب پذیرایی برایشان بیاور!
اجازه نده که آنها به همه جای زندگیت وارد شوند.
وقتی پیچک مشکلات به زندگی ات می زند اگر دست روی دست بگذاری و بنشینی یک گوشه ، چشم باز کنی میبینی به کل زندگیت ریشه دوانده
و به دور گردنت پیچیده ،
اما اگر از همان اولِ کار ، هر روز خودت به او سربزنی و شاخ و برگهای اضافی اش را هَرس کنی ، کم کم به بوته گلی زیبا تبدیل میشوند و هر روز صبح شاخه گلی خوش بو به تو هدیه میدهند ..
( باز می خندد) دیگر نبینم چایت را بی قند بخوری هاا..کمی بخند سخت نگیر ! سخت میشودهاا... و با هم می خندیم..
به ساعت نگاه میکنم زمان از دستم در رفته ..
-ای وای عمه جان الان کلاس پریناز تعطیل میشود باید سریع برگردم.
عمه جان خواهش میکنم اینبار به خانه ما بیا ،(با خنده میگویم) قول میدهم چای بی قند ننوشم..
+عزیزدلم باشد یک وقت دیگر ، میترسم خانه نباشم سعیدم بیاید و پشت در بماند. او فقط آدرس همینجا را دارد. می آیم ان شاالله سعیدم بیاید باهم می آییم .
حرفی برایم نمی ماند ، فقط میتوانم بغلش کنم و پیشانی اش را ببوسم .
با او خدا حافظی میکنم. او چند گلبرگ در کاسه آب می گذارد و بعداز اینکه با اتومبیلم از او فاصله میگیرم کاسه آب را پشت سرم می ریزد.
از آینه نگاه میکنم لبخند زیبایش را میبینم و دستان حنایش که برایم تکان میدهد.
تمام راه به حرفهایش فکر میکنم و این آیه زیبا را زمزمه میکنم "وَ اِن تَعُدُّوا نعمَتَ اللّهِ لا تُحسوها"
و اگر بخواهید نعمت های خدای را بشمرید، نمی توانید بشماردید.
بی شک یکی از نعمتهای خداوند داشتن کسانی مثل عمه جان است .حالا آنقدر آرام و سبکم که میتوانم مثل قاصدک بر دستان باد پرواز کنم و آزاد و رها همه جا بروم..
خدایا شکرت برای نعمت های بیشمارت.
#فاطمه_تیموری
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@Khoodneviss
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🖋 #فرهنگ_نوشت:
💠💠💠💠
*در مکان هایی که فیلمبرواری و عکس گرفتن🎥📸📹
ممنوع هست🚫
از گرفتن عکس و فیلمبرداری خودداری کنیم و یه نکته خیلی مهم👇👇👇👇
📛❌هرگزبدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم .📛❌
✅از ویترین مغازه ها با اجازه فروشنده عکس بگیرید
📵🤳📵
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم. 😇☆▪☆
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
.
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس4⃣
#زندگیزهراوعلیدرایران
تصمیم گرفتیم دکتر بریم و بعد از کلی آزمایش و تشخیص گفتند هر دونفرتون هیچ مشکلی ندارید.
اما برام جای سوال داشت که اگر مشکلی نداریم پس چرا بچه دار نمیشیم.
دیگه یکی از دکتر ها برای این که مثلا چیزی گفته باشه گفت احتمالا مشکل از همسرتون هست.
اما مجددا وقتی مراجعه کردیم و علی کلی ازمایش داد و حتی دارو مصرف کرد گفتند نه اون هم مشکلی نداره
به توصیه ی بعضی دوستان سراغ طب قدیم رفتیم. هرچی توصیه میکردن و انجام دادیم از اصلاح تغذیه گرفته تا داروهای گیاهی ...اما فایده نداشت
علی می گفت باید حکمتی داشته باشه .
واسه همین توکل کردیم و به خدا سپردیم.
گاهی با برادرشوهرم به مشکل برمیخوردیم اما سعی می کردم تو کار خانوادگی اونها هیچ دخالتی نکنم.
مادرشوهرم مریض بود و نسبت به غر غر هاش و البته گاهی حرف های سنگینی که میزد ناراحت میشدم اما علی میومد و میگفت تو منو ببخش به جای مادرم. میبینی ضعف اعصاب داره
به دیده یه بیمار بهش نگاه میکردم و همین باعث شده بود حرف هاشو جدی نگیرم. اول سخت بود ولی با تمرین تونستم کمی کوتاه بیام.
البته اینم بگم مادرشوهرم به زندگی ما کاری نداشت. شاید چون طعم زندگی در خارج رو چشیده بود . چون اون جا کسی کاری به زندگی بچه اش نداره. یعنی در واقع حق ندارن کاری داشته باشن.
سعی می کردم با درس خوندن و کتاب و البته کلاسِ ورزش سرمو گرم کنم تا کمتر فکر بچه سراغم بیاد.
بعضی وقت ها می نشستم با خودم کلی فکر می کردم که چه گره ای تو زندگیمون هست.
به توصیه ی یکی از اساتید حتی والدینمون رو هم قسم دادیم که حلالمون کنن اگر از دست ما ناراحت هستند و از ته دل برامون دعا کنند.
آخه یکی از اساتید میگفت بعضی وقت ها گره های زندگی از نارضایتی پدر و مادر هست. تا دلشون رو بدست نیارید کارتون جلو نمیره و اصلا ثمری نداره.
برام سخت بود ، کلی دعا می کردم .خیلی دوست داشتم حداقل بفهمم اشکال کار کجاست؟ وعلت این ماجرا چیه؟
چون اگر خودمون مشکل داشتیم یا بیمار بودیم بهرحال یه دلیلی بود اما وقتی هیچ دلیلی پیدا نمیشد عجیب بود.
خانم های فامیل و مادربزرگم میگفتن بیا برو پیش دعاکن .
من از این چیزها خوشم نمیومد.علی هم صد درصد مخالف بود.
یه روز وقتی رفته بودم خونه مادرم دیدم مهمون دارن
مادربزرگم با یه خانمی که سیده بودند اونجا مهمون بودن.
بعدا فهمیدم بخاطر من آوردنش.
همینجوری که صحبت میشد مادربزرگم به اون خانم گفت نوه ی من هم جندساله ازدواج کرده ولی بچه دار نمیشه .
اون خانم یه کم فکر کرد و گفت : شما زندگیتون تو چشم هست. بعضی وقت ها علت بعضی چیزها چشم زخم هست.
همین خارج رفتن و بعد عشق و علاقه ای که بین تو و شوهرت هست باعث میشه بعضی ها حسادت کنند .
مجددا گفت : اصلا گاهی خود آدم خودشو چشم میزنه .زندگیشو...
من قبول داشتم چون هم روایت داریم و هم ایه قران بوده اما خب خیلی جدی نمیگرفتم.
مادربزرگم گفت اگر دعایی داره بهش بده
گفتم نمیخوام. دعایی بالاتر از قرآن نیست.مرتبا چهار قل و آیت الکرسی میخونم
اون خانم هم گفت همیشه قرآن ڪنار خودت داشته باش. به خودت آویزون کن .
به توصیه ی یکی از اساتید توی خونه اذان رو بلند میخوندیم و مرتبا اسپند دود می کردیم.
#ادامہ_دارد...
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه
😄😂خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ...😃😀
👤بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش
🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
:پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟
یهو همه زدیم زیر خنده
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم...
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
- یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂
📗 کتاب" رفاقت به سبک تانک"
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@Khoodneviss
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🌀🌀🌀🌀
بلند می شوم در آغوش میگیرم زندگی خودم را، همه اش را ، سفت میچسبانمش به خودم.با او حرف میزنم.
میگویم ای دختر موفرفری نق نقوی من!
پاشو که برایت پرتقال آورده ام ..!
پایش هم که بلنگد دوستش دارم ، چون او" تنها " زندگی من است .
کمکش میکنم راه می افتد.. زمین میخورد؟
طوری نیست بازی روزگار است . میتکانمش، بر تک تک زخم هایش بوسه میکارم .
بزرگش میکنم ،من خدا را دارم.
💖💖💖
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
قابل توجه دوستان عزیز یه سورپرایز براتون داریم.😍
برخلاف جمعه ها که رمان نمیذاشتیم به جبران این دو روز تعطیلی ، امروز یه قسمت براتون توی کانال #کوچهاحساس میذاریم.