eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت 4⃣ خواستگار داشتم. با مادر بگو مگویم شده بود _نه مادرِ من ، اولا من سنم کمه . دوما این اونطوری که من میخوام نیست ، مگه نه باید ظاهر به دل آدم بشینه ، ظاهر این شخص به دل من ننشسته . مامان با کلافگی میگوید : از دست تو حوراء . پسر به این خوبی ، همه چیش عالیه . یه کیس ایده‌آله . تو با چی مشکل داری ؟ _با ظاهرش . من دوست دارم تیپش مذهبی باشه ، این آقا تی‌شرت آستین کوتاه و تنگ میپوشه ، شلوار لی میپوشه . خلاصه تیپش مذهبی نیست . صدای کمیل از توی هال شنیده میشد : ولی من میشناسمش ، بچه هیئتی و خوبیه . فقط ظاهرش به روزه همین . مامان کم بود ، داداش هم اضافه شد . گفتم : مهمترین دلیل من سن کمم ه‍ست . مامان میگوید : خب وقتی این همه چیش خوبه ، هم خانواده‌ی خوب و مذهبی هم خودش مذهبی هم از نظر مالی خوب هم تحصیلات و شغلش خوب ، سن کم چیز مهمی نیست . میخواهم بهانه‌ای دیگه بیاورم ، فکری میکنم و میپرسم : چن سالشه ؟ کمیل از توی هال میگوید : بیست و سه . با تعجب میگویم : یاعلیییییی ، اینکه جای بابا بزرگه منه . مامان میگوید : فکر کن ببین نمیتونی بهانه‌ای مزخرف تر پیدا کنی ؟ از نظر ظاهری به هم میخورید . بلند میشوم و به اتاق میروم . مامان میگوید : پس من بگم بیان ؟ قلبم فشرده میشود از اینکه بخواهم کسی را به جز محمدحسین دوست داشته باشم . میگوید : فعلا بیان تا ببینیم نظر من چیه . اما به خاطر لجبازی با او هم که شده میگویم بیایند ، شاید مهرش به دلم نشست . حدیث خوانده‌ام : اگر دینداری و امانتداری پسر را پذیرفتید باید به او دختر بدهید در غیر این صورت باعث فساد میشوید . خودم هم خوب میدانم سن و تیپ و .... همه بهانه‌ است . من دلم پیش کسی دیگر گیر است . در ظاهر خیلی سعی کردم نسبت به محمدحسین بیتفاوت باشم ، موفق هم شدم اما در قلبم ذره‌ای از محبتش کم نشده . با خودم فکر میکردم اگر کسی وارد زندگی‌ام بشود میتوانم محمدحسین را فراموش کنم . با خودم میگویم : من عاشق چی این بشر شده‌ام ؟ اخلاقش که همیشه جلوی من برزخی است . اخم هایش هم همیشه در هم اند . حتی با آیه هم رفتار خوبی ندارد و دائم با هم دعوا میکنند . تنها زمانی لبخندش را دیده ‌ام که با رفیقانش بوده است . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @Khoodneviss ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خودنویس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین قسمت 4⃣
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت5⃣ در اتاق زده میشود _بفرمایید . در باز میشود و قامت رعنای کمیل در چهارچوب در نمایان . کمیل برادر بزرگتر من بود و 21 سالش بود . از نظر اخلاقی دنبال کسی مثل داداش کمیل بودم . یک پسر خوش اخلاق ، مودب ، خنده رو ، شوخ ، البته در مواقع خاص جدی و اخمو . با لبخند رو به کمیل میگویم : جانم داداش ، کارم داری ؟ کمیل با مهربانی میگوید : میشه بیام تو ؟ مزاحم که نیستم ؟ با روی گشاده میگویم : اختیار داری برادر . همیشه برای کمیل وقت داشتم . کمیل کنارم روی تخت مینشیند و میگوید : حوراء من بنیامین و میشناسم ، پسر خیلی خوبیه . از نظر دین و اخلاق اون چیزی هست که لیاقت تو رو داشته باشه . من نمیدونم مشکل تو تیپش هست یا سنش . اما هر دوش مشکل بزرگی نیست . تیپش که گاهی تیشرت میپوشه ، معمولا آستین بلند میپوشه . اتفاقا تیپ جلفی نداره عزیزدلم . خودم هم میدانستم تیپش جلف نیست و همان تیپی است که محمدحسین میزند . فقط میخواستم مخالفت کنم ، برای چی ؟ برای کی ؟ به خودم نهیب میزدم مگه یادت رفته اون روز چطور باهات برخورد کرد ؟ اون اگر یه درصد دوستت داشته باشه هیچ وقت جلو دوستاش اینطوری سنگ روی یخت نمیکنه . با صدای کمیل به خودم می آیم ، میپرسد : حواست پیش من نیست ، حوراء من احساس میکنم تو مشکلی با بنیامین نداری . فک میکنم دلت یه جای دیگه‌ست . از این حرف کاملا مستقیم کمیل گر میگیرم . با مِن و مِن میگویم : _نه داداش این چه حرفیه . کمیل میگوید : با من راحت باش حوراء ، من برادرتم هرچی بشه تکیه گاهتم و نمیزارم آبروت بره . الانم میخوام بهترین تصمیم رو بگیری . من نگران خوشبختی و آینده‌ی توام . از این حد نگرانی کمیل قلبم لبریز از محبت میشود . همیشه محبت های مستقیم و غیر مستقیمش باعث شده از هر جنس مذکری بی نیاز باشم . با اطمینان میگویم : نه قربونت بشم ، هیچ خبر دیگه‌ای نیس ، البته دلم گیر یه پسر هست . کمیل با چشمانی گشاد شده نگاهم میکند که میگویم : تنها جنس مذکر زندگی من تویی داداش . مگه با مهربونیات گذاشتی من احساس کمبود کنم ؟ کمیل لبخند شیرینی میزند و دستش را میگذارد پشت سرم ، سرم را جلو میبرد و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام میکارد . سپس میگوید : میدونم خواهرم عاقل تر از این حرفهاست . به حرف هام فک کن . انتخاب با خودته دورت بگردم . کسی نمیتونه تو رو مجبور کنه . منم پشت هر انتخابی که بکنی هستم . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ (نکته: در خاطرات اسامی تغییر داده می شن، لطف کنید محاوره ای بنویسید که خوندنش راحت باشه ممنون از خاطرات زیباتون😍) ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @Khoodneviss ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت7⃣ خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم کمی بزرگتر میگوید : دخترم شما انتخاب پسرم بنیامین هستی . میفهمم مادر محترم داماد هستند . ادامه میدهد : وقتی بهم معرفیت کرد گفتم سنش کمه . اما وقتی دیدمت فهمیدم آقا بنیامین ما چقدر خوش سلیقه‌ست . نمیدانم از من تعریف کردم یا از پسرش ؟ نگاهی به بنیامین می‌اندازم ، پیراهن آستین بلند کرمی با شلوار کتان مشکی پوشیده .آستین های پیراهنش تا خورده‌اند . خانم جوان باردار روبه مادر بنیامین میگوید : مامان من از الان از عروسمون خوشم اومده . لبخند بنیامین از چشمم دور نمی‌ماند . خانمی که بعدها فهمیدم عروسشان هست رو به من میگوید : حوراء جان چی توی چایی ریختی که انقد خوش طعم شده ؟ از سوال بی ربطش خنده‌ام میگیرد . حرف زدن در این جم کمی برایم سخت است . میگویم : گل محمدی ریختم . طعمش بهتر از گلابه . صدای پدر بنیامین که مرد مسنی است با چهره‌ی مهربان توجهم را جلب میکند ، رو به کمیل میگوید : با اجازه ی آقاسید و حاج خانوم حوراء خانم با بنیامین برن با هم صحبت بکنن . کمیل متواضع میگوید : اجازه‌ی ما هم دست شماست حاجی . بلند میشوم و با تمام متانتی که بلدم راه می‌افتم سمت اتاقم . بنیامین هم پشت سرم . در اتاق را باز میکنم و تعارف میکنم وارد شود . با لبخند محجوبانه ای میگوید : بفرمایید . خانم ها مقدم ترند . نه خوشم آمد . نههه خوشم آمد . نهههههه خوشم آمد . وارد میشوم او هم پشت سرم . روی صندلی که از قبل گذاشته ام مینشینم و بنیامین رو به رویم مینشیند . میگوید : بفرمایید . با مِن و مِن میگویم : خب چی بگم ؟ من تجربه ندارم . بنیامین میخندد و میگوید : من هم تجربه ندارم . شما اولین خواستگاری هستین که رفتم و انشاءالله آخرینش باشید . چیزی نمیگویم که میگوید : خب بزارید من اول خودم رو معرفی کنم . بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحیم . من بنیامین راد هستم . بیست و سه سالمه . دانشجوی رشته‌ی مهندسی عمران . در شرکت پدرم کار میکنم . یه خانواده‌ی شش نفره هستیم . یه برادر دارم بزرگتر از خودم که همسرشونو دیدید ، یه خواهر بزرگتر از خودم که ایشونم دیدید ، خودم و یه خواهر کوچکتر که امسال کنکور داره با پدر و مادر . الحمدلله خانواده‌ی مذهبی هستیم . خونه ندارم اما ماشین دارم و مقداری پس انداز که فکرکنم بشه باهاش خونه رهن کرد . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 @Khoodneviss ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃