❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت 4⃣
خواستگار داشتم. با مادر بگو مگویم شده بود
_نه مادرِ من ، اولا من سنم کمه . دوما این اونطوری که من میخوام نیست ، مگه نه باید ظاهر به دل آدم بشینه ، ظاهر این شخص به دل من ننشسته .
مامان با کلافگی میگوید : از دست تو حوراء . پسر به این خوبی ، همه چیش عالیه . یه کیس ایدهآله . تو با چی مشکل داری ؟
_با ظاهرش . من دوست دارم تیپش مذهبی باشه ، این آقا تیشرت آستین کوتاه و تنگ میپوشه ، شلوار لی میپوشه .
خلاصه تیپش مذهبی نیست .
صدای کمیل از توی هال شنیده میشد : ولی من میشناسمش ، بچه هیئتی و خوبیه . فقط ظاهرش به روزه همین .
مامان کم بود ، داداش هم اضافه شد . گفتم : مهمترین دلیل من سن کمم هست .
مامان میگوید : خب وقتی این همه چیش خوبه ، هم خانوادهی خوب و مذهبی هم خودش مذهبی هم از نظر مالی خوب هم تحصیلات و شغلش خوب ، سن کم چیز مهمی نیست .
میخواهم بهانهای دیگه بیاورم ، فکری میکنم و میپرسم : چن سالشه ؟
کمیل از توی هال میگوید : بیست و سه .
با تعجب میگویم : یاعلیییییی ، اینکه جای بابا بزرگه منه .
مامان میگوید : فکر کن ببین نمیتونی بهانهای مزخرف تر پیدا کنی ؟ از نظر ظاهری به هم میخورید .
بلند میشوم و به اتاق میروم . مامان میگوید : پس من بگم بیان ؟
قلبم فشرده میشود از اینکه بخواهم کسی را به جز محمدحسین دوست داشته باشم .
میگوید : فعلا بیان تا ببینیم نظر من چیه .
اما به خاطر لجبازی با او هم که شده میگویم بیایند ، شاید مهرش به دلم نشست .
حدیث خواندهام : اگر دینداری و امانتداری پسر را پذیرفتید باید به او دختر بدهید در غیر این صورت باعث فساد میشوید .
خودم هم خوب میدانم سن و تیپ و .... همه بهانه است . من دلم پیش کسی دیگر گیر است .
در ظاهر خیلی سعی کردم نسبت به محمدحسین بیتفاوت باشم ، موفق هم شدم اما در قلبم ذرهای از محبتش کم نشده .
با خودم فکر میکردم اگر کسی وارد زندگیام بشود میتوانم محمدحسین را فراموش کنم .
با خودم میگویم : من عاشق چی این بشر شدهام ؟
اخلاقش که همیشه جلوی من برزخی است . اخم هایش هم همیشه در هم اند .
حتی با آیه هم رفتار خوبی ندارد و دائم با هم دعوا میکنند . تنها زمانی لبخندش را دیده ام که با رفیقانش بوده است .
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خودنویس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین قسمت 4⃣
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت5⃣
در اتاق زده میشود
_بفرمایید .
در باز میشود و قامت رعنای کمیل در چهارچوب در نمایان . کمیل برادر بزرگتر من بود و 21 سالش بود . از نظر اخلاقی دنبال کسی مثل داداش کمیل بودم .
یک پسر خوش اخلاق ، مودب ، خنده رو ، شوخ ، البته در مواقع خاص جدی و اخمو .
با لبخند رو به کمیل میگویم : جانم داداش ، کارم داری ؟
کمیل با مهربانی میگوید : میشه بیام تو ؟ مزاحم که نیستم ؟ با روی گشاده میگویم : اختیار داری برادر .
همیشه برای کمیل وقت داشتم . کمیل کنارم روی تخت مینشیند و میگوید : حوراء من بنیامین و میشناسم ، پسر خیلی خوبیه . از نظر دین و اخلاق اون چیزی هست که لیاقت تو رو داشته باشه . من نمیدونم مشکل تو تیپش هست یا سنش . اما هر دوش مشکل بزرگی نیست . تیپش که گاهی تیشرت میپوشه ، معمولا آستین بلند میپوشه . اتفاقا تیپ جلفی نداره عزیزدلم .
خودم هم میدانستم تیپش جلف نیست و همان تیپی است که محمدحسین میزند . فقط میخواستم مخالفت کنم ، برای چی ؟ برای کی ؟
به خودم نهیب میزدم مگه یادت رفته اون روز چطور باهات برخورد کرد ؟
اون اگر یه درصد دوستت داشته باشه هیچ وقت جلو دوستاش اینطوری سنگ روی یخت نمیکنه .
با صدای کمیل به خودم می آیم ، میپرسد : حواست پیش من نیست ، حوراء من احساس میکنم تو مشکلی با بنیامین نداری . فک میکنم دلت یه جای دیگهست .
از این حرف کاملا مستقیم کمیل گر میگیرم . با مِن و مِن میگویم :
_نه داداش این چه حرفیه .
کمیل میگوید : با من راحت باش حوراء ، من برادرتم هرچی بشه تکیه گاهتم و نمیزارم آبروت بره . الانم میخوام بهترین تصمیم رو بگیری . من نگران خوشبختی و آیندهی توام .
از این حد نگرانی کمیل قلبم لبریز از محبت میشود . همیشه محبت های مستقیم و غیر مستقیمش باعث شده از هر جنس مذکری بی نیاز باشم .
با اطمینان میگویم : نه قربونت بشم ، هیچ خبر دیگهای نیس ، البته دلم گیر یه پسر هست .
کمیل با چشمانی گشاد شده نگاهم میکند که میگویم : تنها جنس مذکر زندگی من تویی داداش . مگه با مهربونیات گذاشتی من احساس کمبود کنم ؟
کمیل لبخند شیرینی میزند و دستش را میگذارد پشت سرم ، سرم را جلو میبرد و بوسهای روی پیشانیام میکارد . سپس میگوید : میدونم خواهرم عاقل تر از این حرفهاست . به حرف هام فک کن . انتخاب با خودته دورت بگردم . کسی نمیتونه تو رو مجبور کنه . منم پشت هر انتخابی که بکنی هستم .
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
(نکته: در خاطرات اسامی تغییر داده می شن، لطف کنید محاوره ای بنویسید که خوندنش راحت باشه ممنون از خاطرات زیباتون😍)
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃
#خاطره
«تو فقط بخند»
#حوراومحمدحسین
قسمت7⃣
خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم کمی بزرگتر میگوید : دخترم شما انتخاب پسرم بنیامین هستی . میفهمم مادر محترم داماد هستند . ادامه میدهد : وقتی بهم معرفیت کرد گفتم سنش کمه . اما وقتی دیدمت فهمیدم آقا بنیامین ما چقدر خوش سلیقهست . نمیدانم از من تعریف کردم یا از پسرش ؟
نگاهی به بنیامین میاندازم ، پیراهن آستین بلند کرمی با شلوار کتان مشکی پوشیده .آستین های پیراهنش تا خوردهاند . خانم جوان باردار روبه مادر بنیامین میگوید : مامان من از الان از عروسمون خوشم اومده . لبخند بنیامین از چشمم دور نمیماند . خانمی که بعدها فهمیدم عروسشان هست رو به من میگوید : حوراء جان چی توی چایی ریختی که انقد خوش طعم شده ؟ از سوال بی ربطش خندهام میگیرد . حرف زدن در این جم کمی برایم سخت است . میگویم : گل محمدی ریختم . طعمش بهتر از گلابه .
صدای پدر بنیامین که مرد مسنی است با چهرهی مهربان توجهم را جلب میکند ، رو به کمیل میگوید : با اجازه ی آقاسید و حاج خانوم حوراء خانم با بنیامین برن با هم صحبت بکنن .
کمیل متواضع میگوید : اجازهی ما هم دست شماست حاجی .
بلند میشوم و با تمام متانتی که بلدم راه میافتم سمت اتاقم . بنیامین هم پشت سرم . در اتاق را باز میکنم و تعارف میکنم وارد شود . با لبخند محجوبانه ای میگوید : بفرمایید . خانم ها مقدم ترند .
نه خوشم آمد . نههه خوشم آمد . نهههههه خوشم آمد . وارد میشوم
او هم پشت سرم . روی صندلی که از قبل گذاشته ام مینشینم و بنیامین رو به رویم مینشیند .
میگوید : بفرمایید . با مِن و مِن میگویم : خب چی بگم ؟ من تجربه ندارم . بنیامین میخندد و میگوید : من هم تجربه ندارم . شما اولین خواستگاری هستین که رفتم و انشاءالله آخرینش باشید .
چیزی نمیگویم که میگوید : خب بزارید من اول خودم رو معرفی کنم . بسماللهالرحمنالرحیم . من بنیامین راد هستم . بیست و سه سالمه . دانشجوی رشتهی مهندسی عمران . در شرکت پدرم کار میکنم . یه خانوادهی شش نفره هستیم . یه برادر دارم بزرگتر از خودم که همسرشونو دیدید ، یه خواهر بزرگتر از خودم که ایشونم دیدید ، خودم و یه خواهر کوچکتر که امسال کنکور داره با پدر و مادر . الحمدلله خانوادهی مذهبی هستیم . خونه ندارم اما ماشین دارم و مقداری پس انداز که فکرکنم بشه باهاش خونه رهن کرد .
#ادامه_دارد
❣مدتی هست که درگیر سوالی شدهام
تــــــ❤ــــــو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام❣
#ادامه_دارد
#ارسالیازبنتالزهرا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
@Khoodneviss
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃