#مالک_زمان
#سردار_شهید_سلیمانی
🔰امیرالمومنین (علیه السلام) در نامه ۵۳ نهج البلاغه توصیه های مهمی به فرمانده سپاه خود جناب #مالک_اشتر نموده اند. این توصیه ها محدود به زمان و مکان خاصی نیست. در زمان ما مالک اشتر دیگری پا به عرصه نهاد و توصیه های مولای متقیان را عملی کرد.
◽️کتاب "مالک زمان" بیش از پنجاه داستان زیبا از زندگی و مجاهدت های سردار رشید اسلام مالک اشتر و #حاج_قاسم_سلیمانی را در خود جای داده و زندگی این دو بزرگوار را با هم مطابقت داده است.
🔸نقطه قوت این اثر٬ مقایسه دو شخصیت برجسته جهان اسلام و تطبیق رفتار ها و اخلاقیات آن ها با دستور العمل حضرت علی (علیه السلام) است که در انتهای هر داستان بخشی از نامه ۵۳ حضرت را بیان میکند.
◼️چهل روز مانده به سالگرد شهادت سردار، این کتاب می تواند ابعاد شخصیتی سردار سلیمانی را برای ما روشن نماید.
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
💠 قیمت پشت جلد : ۱۲۰۰۰ تومان
☑️بر اساس تعداد تخفیف لحاظ می شود
⬜️برای تهیه کتاب از انتشارات شهید ابراهیم هادی با شماره یا آیدی زیر تماس حاصل کنید:
برای دوستان و آشنایان هم ارسال نمایید. #مدیر
خوانسار https://eitaa.com/Khoosarkhomoon
#داستانهای_کوتاه_و_پرمعنا
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
مشهد
علیرضا کیانپور(برادر شاهرخ)
سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خیلی جدی تصمیم مگرفته و کار در کاباره را رها کرده.
عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشــن! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی! گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. در راه، اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رستوران جوان دیوانه ای نشسـتـه بـود. چند نفری هـــم او را اذیت می کردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان دیوانه نشست. دیگر کسی جرأت نمی کرد جوان را اذیت کند! بعد شروع کرد با آن دیوانه صحبت کردن. یکی از همان جوانهای هرزه با کنایه گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید! شاهرخ هم نگاهی به او کرد و بلند داد زد؛ آره من دیوانه ام! دیوانه!
شاهرخ خر انقلاب اسلامی
بعد با دست اشاره کرد و گفت: این بابا عقل نداره اما من دیوانه خمینی ام وارد رستوران شدیم. مشغول خوردن شام بودیم، همان جوانهای هرزه دورهم نشسته بودند. بلند بلند به هم فحش می دادند. شاهرخ اشاره کرد که ؛زن و بچه
اینجا نشستند، آروم ترا اما آنها از روی لجبازی بلندتر فحش می دادند. شاهرخ گفت: لااله الاالله | نمی خوام دعوا کنم. اما یکدفعه و با عصبانیت از جا بلند شد. رفت سمت میز آنها. با خودم گفتم: الان اونها رو می کشه! اما آنها تا هیبت شاهرخ را دیدند پا به فرار گذاشتند!
فردا صبح رسـیـديم مشهد، مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح. عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شـوم. يكدفعه دیدم کنار درب ورودی، شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد.
آهـــــه رفتم و پشت سرش نشستم. شـانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس، من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود.
توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد. دو روز بعـد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاریهای گذشته را رها کرد.
https://eitaa.com/Khoosarkhomoon/33121