🌺به نام خدای راستگو
🍃یا صادق : ای راستگو🍃
اون روز صبح اتاق هتل رو تحویل دادیم و رفتیم حرم. 😊
بابا جون گفت قراره بعد از ناهار بریم سمت کاظمین و سامرا و بعدم کربلا...😍
مامان میگفت امروز به امام علی علیه السلام میگیم که ما میریم اما خیلی زود دعوتمون کنین تا بیایم...🙂
تو دلم میدونستم دلم برای اینجا تنگ میشه...به داداشم گفتم بیا با دقت به همه جا نگاه کنیم تا حرم بابای مهربون رو خوب یادمون بمونه...😌
وقتی ناهار خوردیم سوار اتوبوس شدیم...من و داداشم خوشحال بودیم که دوباره با دوستامون بازی میکنیم.
یه کم کنار هم بازی کردیم اما چون راه طولانی بود خوابمون گرفت و خوابیدیم.🥱😴
وقتی رسیدیم کاظمین بیدار شدیم...🥰
کاظمین خیلی خوشگل بود...خیلی شبیه حرم امام رضا علیه السلام بود...دو تا گنبد طلایی کنار هم بود...😇
بابا گفت اینجا حرم امام موسی کاظم علیه السلام و امام جواد علیه السلام هست. یعنی پدر و پسر امام رضا جانمون...😍
وقتی رسیدیم نزدیک نماز مغرب بود...مامان باباها میخواستن توی صحن نماز بخونن...😊
من و داداشم و بچه های دیگه کاروانمون هم همونجا بازی کردیم.👧🧒👦👧🧒👦👧🧒👦
هممون ماشین داشتیم و ماشین بازی میکردیم که یکی از بچه ها با ماشینش محکم زد به ماشین داداشم و ماشین داداشم شکست...😣
داداش گفت چرا ماشینمو شکستی؟ اون بچه گفت من نشکستم. خودت ماشینت رو زدی به ماشین من که شکست...
داداش گفت نه خودت زدی...من گفتم منم دیدم که خودت زدی...بقیه بچه ها هم همینو گفتن...اما اون بچه داد زد و گفت من نزدم و داداشم گریه اش گرفت...😢
من خیلی ناراحت شدم و داداشم رو بغل کردم... مامانا اومدن پیشمون... من ماجرا رو تعریف کردم و اون بچه همش میگفت من نزدم...😠
مامانم داداشم رو بوسید و گفت بچه ها شماها میدونستین خدا جون یه عالمه صفت داره... یکی از صفت خدا جونمون صادق به معنی راستگو هست... یعنی خدا جون همیشه راست میگه و از ما بنده هاش هم میخواد که راست بگیم... ماشین شکسته و اشکالی نداره. ..حتما هم کسی عمدا اونو نشکسته و توی بازی اتفاق افتاد...اما راست گفتن باعث میشه یه کم شبیه خدا جون بشیم و حالمون خوب باشه...😌
داداش هنوز گریه میکرد...مامان بهش گفت نگران نباش عزیزدلم. همه اسباب بازیها ممکنه خراب بشن. من سعی میکنم برات جبران کنم🥰
من و داداش با بابا رفتیم داخل حرم و خواهرام با مامان... ضریح طلایی و خوشگله امام هفتم و امام نهمون رو دیدیم... بازم مثل حرم امام علی علیه السلام من و داداش ضریح رو محکم با دستامون گرفتیم و برای همه دعا کردیم...🤲
وقتی داشتیم می رفتیم سوار اتوبوس بشیم اون بچه با مامانش اومد جلومون و به داداشم گفت: ببخشید ماشینت شکست. مامانم گفته برسیم کربلا یه دونه برات میخره. 😔
مامانم سر اون پسر بچه رو بوسید و داداشم بغلش کرد... 🤗
خدا جونم خدای صادق، چقدر خوبه که به من و داداش یه مامان بابای مهربون دادی که ازشون زود بخشیدن رو یاد گرفتیم...😇
دوستت دارم خدا جونم...❤️
#عید_غدیر
#شش_روز_تا_غدیر
#صفات_خدا
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
🌺به نام خدای بزرگ
🍃یا جلیل : ای بزرگ🍃
از کاظمین که اتوبوسمون راه افتاد تقریبا همه بچه ها خوابیدن و من و داداش و خواهرام هم خوابیدیم.🥱😴
بابا گفت قراره بریم سامرا...😊
یه وقت دیدم بابا جون داره بیدارمون میکنه و میگه زود باشین بیدار بشین و آماده باشید که اتوبوس وقتی برسه خیلی نمیتونه صبر کنه و باید سریع پیاده بشیم.
هممون آماده بودیم و وقتی اتوبوس وایساد پیاده شدیم.
مدیر کاروان گفت بعد از نماز و صبحانه بیایند اینجا جمع بشین تا دوباره سوار اتوبوس بشیم و بریم کربلا...
یه کم هوا سرد بود...مامان روی خواهرام که تو کالسکه خواب بودن پتو انداخت و به من و داداشم لباس گرم پوشوند...🥶
اینجا مثل نجف نبود و خیلی خلوت بود و حالا که شب بود که مغازه ها تعطیل بودن.
یه کم دیگه که راه رفتیم گنبد معلوم شد...😍
بابا جون گفت گنبد اینجا بزرگترین گنبد کل دنیاست...😌
اینجا قبلا خونه امام حسن عسکری بود و الان حرم امام دهم امام هاعلیه السلام و امام یازدهم امام حسن عسکری علیه السلام هست.
میدونین که امام حسن عسکری پدر امام زمانه...مادر امام زمان و عمه امام زمان هم اینجا هستن... 💔
چند دقیقه مامان و بابا به گنبد نگاه میکردن و چشمای هردوشون خیس شد...🥺
ساعت زیادی قرار بود تو حرم بمونیم...من و داداش هم میخواستیم با مامان بریم...
مامان جون گفت بچه ها چون خواهراتون هم
با من هستن، ممکنه سخت بشه و من نتونم خیلی حواسم بهتون باشه...
اما ما دلمون میخواست پیش مامان باشیم...🙂
مامان جون به بابا جون گفت چاره ای نیست...توکل به خدا و با باباجون یه جایی رو مشخص کردن که بعد از نماز همو ببینیم...
وقتی وارد حرم شدیم یه ضریح خیلی بزرگ دیدیم... مامان رفت جلو و نشست روبروی ضریح و گریه کرد...من و داداش هم دستامون رو گره کردیم به ضریح و به نورهای سبز و خوشگل داخل ضریح نگاه کردیم و به گفته بابا جون برای هر کسی که دوست داره بیاد اینجا دعا کردیم😌
مامان که دید برای همه دعا میکنیم من و داداش رو محکم بغل کرد و بوسید...🥰
مامان جون به من و داداشی گفت بچه ها بیاین بریم زیر زمین و سرداب رو هم ببینیم...😊
با آسانسور رفتیم پایین...خیلی بزرگ بود...یه جای کوچولو رو ضریح گذاشته بودن و مامان گفت: امام زمان بعد از شهادت پدرشون وارد خونشون که اینجا بوده میشن و بعد از این محل غیبت اولشون شروع میشه و دیگه کسی جز چهار نفر از دوستان خیلی نزدیک ایشون، کسی امام زمان رو نمی بینه و بعد از چند سال غیبت دومشون شروع میشه و تا امروز ادامه داره...💔
من گفتم حالا هروقت بابا بگه برای فرج امام زمان دعا کنیم یاد اینجا می افتم...☺️
رفتیم یه گوشه نشستیم. خواهرام بیدار شدن. مامانم بهشون شیر داد و دوباره خوابیدن و داداشم هم خوابش برد...😴🥱
من همینجوری که دراز کشیده بودم داشتم به بقیه نگاه میکردم و با ماشینم هم بازی میکردم، یه دفعه دیدم یه پسر بچه که با مامانش نزدیک ما نشسته بودن، داره با یه موتور خیلی خوشگل بازی میکنه. سریع نشستم و به موتورش نگاه کردم...🏎
به مامان گفتم به اون موتوره نگاه کن چقدر خوشگله... مامان که داشت قرآن میخوند، لبخند زد و گفت خوشگله... 😊
گفتم میشه برم بهش بگم موتورش رو بده منم یه کم باهاش بازی کنم؟🤔
مامان قرآن رو بست و گفت اول اینکه اون بچه ایرانی نیست و زبون شما رو متوجه نمیشه...دوم اینکه شما و داداشت کلی اسباب بازی خوشگل دارین...سوم اینکه شما میدونستی خدا دوست داره آدما برای خودشون ارزش قائل باشن و خودشون رو کوچیک نکنن؟🤔
آخه یکی دیگه از صفات خدا جون جلیل به معنی بزرگ هست و خدا جون دوست داره بنده هاش هم ارزش خودشون رو بزرگ بدونن و برای چیزای ساده از کسی خواهش نکنن و باعث کوچیک شدن ارزش خودشون نشن...😌
مامان جون دوباره مشغول قرآن خوندن شد و من به حرفای مامانم فکر کردم و بعد رفتم سرمو گذاشتم روی پاهاش و دستش رو بوس کردم و چشمامو بستم...🥰
خدا جونم خدای جلیل، چقدر خوبه که با صفات خوشگل خودت، به ما یاد دادی چه جوری باشیم و چه جوری رفتار کنیم...😇
دوستت دارم خدا جونم...❤️
#عید_غدیر
#پنج_روز_تا_غدیر
#صفات_خدا
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
🌺به نام خدای همراه
🍃یا صاحب : ای همراه🍃
مامان جون نماز صبحش رو که خوند من و داداش رو بیدار کرد. داداش غر میزد و میگفت خوابم می یاد.😒
مامانی گفت قراره بریم صبحانه بخوریم...همون جایی که مدیر کاروان گفت...مهمانسرای حضرت😌
رفتیم یکی از صحن ها که اسمش مُضِیف بود و مامان گفت چون از مهمون های امام ها ی و امام حسن عسکری پذیرایی میشه بهش میگن مُضِیف😍
باباجون اونجا منتظرمون بود...بابا جون گفت این صحن از حرم هر روز موقع صبحانه و ناهار و شام غذا هست و به کسایی که اومدن زیارت غذا میدن و تا زائر باشه غذا هم هست...😊
من و داداش با بابا رفتیم تو صف وایسادیم🧒👦🧔♂
چقدر دلم میخواست زودتر نوبت ما بشه...صبحانه عدسی بود و نون باگت...🥠🍲
من خیلی دوست نداشتم و چند تا قاشق خوردم اما داداشم دوست داشت و همش رو خورد...😋
نون باگت ها هم زیاد اومده بود...مامان گفت ببریم هتل...داداش گفت مامان یادته خونمون توی نون باگت ها رو خشک میکردی و با اون دستگاهه خرد میکردی؟ میشه اینا هم خرد کرد؟😊
مامان گفت آفرین پسرم. چه فکر خوبی
بله نون ها رو با خودمون میبریم و خشک کنیم و تبرک با خودمون میبریم خونه...🙂
بعد از صبحانه سوار اتوبوس شدیم... یه آقایی که تو اتوبوس ما بود و پیر هم بود هنوز نیومده بود...بابا میگفت حتما راه رو گم کرده...😟
بابا و چند تا آقای دیگه پیاده شدن و دنبال اون آقا گشتن، اما نتونستن پیداش کنن...
راننده اتوبوس به مدیر کاروان گفت دیگه نمیتونه منتظر بمونه و باید زودتر بریم...
من که رفته بودم جلوی اتوبوس وایساده بودم شنیدم که یه آقای جوونی به مدیر کاروان گفت شماها برین، من راه رو بلدم...ان شاءالله پیداش میکنم و با هم می یایم کربلا...👱♂👨🦳
مدیر کاروان و بقیه خیلی از اون آقا تشکر کرد و اتوبوس راه افتاد...
بابا یکی از خواهرام رو که خواب بود تو بغلش گرفته بود و کنار من نشسته بود.
من به بابا گفتم این آقای جوون که از اتوبوس پیاده شد خیلی مهربون بود...مگه نه؟
بابا با لبخند گفت بله. خیلی کار بزرگی کرد که پیاده شد تا دنبال آقایی که راه رو گم کرده بگرده.😊
میدونستی یکی دیگه از صفات خدا صاحب به معنی همراه هست؟
خدا جون هم همیشه همراه ماست و این همراهی باعث میشه خیالمون راحت باشه که تنها نیستیم و خدا همیشه کنارمونه...
روی صندلی دراز کشیده بودم و سرم رو گذاشته بودم روی پای بابا جون و داشتم به همراهی خدا جون فکر میکردم...😊
خدا جونم خدای صاحب، چقدر خوبه که همیشه کنارمونی...همیشه همراهمونی...چقدر خوبه که تو خدای مایی...اینجوری خیالم راحته که هیچوقت تنها نیستم...😇
دوستت دارم خدا جونم...❤️
#عید_غدیر
#چهار_روز_تا_غدیر
#صفات_خدا
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
🌺به نام خدای تدبیرکننده
🍃یا مدبّر : ای تدبیرکننده🍃
بالاخره رسیدیم کربلا...اول رفتیم هتل و ناهار خوردیم.
بعد رفتیم اتاقامون و باباجون من و داداش رو برد حمام و تا اومدیم بیرون و لباس پوشیدیم سریع خوابمون برد...🥱😴
یه وقت دیدم بابا جون داره موهای من و داداش رو می بوسه و میگه بیدار شین...بالاخره رسیدیم کربلا...میخوایم بریم حرم...😍
با اینکه خوابم می اومد، نشستم...مامان برامون میوه پوست گرفته بود. میوه رو که خوردم خواب از سرم پرید...🍐🍎🍊🍇
همون اول راه گنبد امام حسین علیه السلام معلوم بود. من و داداش کالسکه خواهرام رو هُل میدادیم و با هم میخوندیم...
با پدر و مادرم آقا اومدم دورت بگردم
مدرسه پیش رفیقام خیلی تعریفت رو کردم
از در که رفتیم تو دیدم که مامان چشماش خیس شد و فقط به گنبد نگاه میکرد... بابا هم دستش رو گذاشت روی سینه و بلند گفت السلام علیک یا اباعبدالله...💔
یه کم دیگه پیاده رفتیم تا رسیدیم به یه خیابون خوشگل... ته خیابون هم یه گنبد دیگه بود...من گفتم اینجا چقدر خوشگله...یه خیابون با دو تا گنبد...😍داداش گفت من خیلی دوسش دارم😍
بابا با صدای گرفته گفت اون یکی گنبد، گنبد حضرت عباسه و به اینجا میگن بینالحرمین...😭💔
من و داداش خیلی اونجا رو دوست داشتیم...😍😊
اول رفتیم حرم امام حسین علیه السلام...من و داداش با بابا جون رفتیم تو...
خیلی شلوغ بود...بابا گفت امشب شب جمعه است و هر کسی هر جای عراق که باشه می یاد کربلا...💔
دستمون به ضریح نرسید و با فاصله نگاه کردیم...ضریح امام حسین هم مثل ضریح امام هادی و امام حسن عسکری شش گوشه داشت...😊
یه کم که موندیم موقع نماز شد و بعد از نماز رفتیم بیرون...
مامان و خواهرام هم اومدن...قرار شد بریم هتل شام بخوریم و دوباره بیایم و تا صبح بمونیم...😊
توی راه مامان به بابا گفت برنامهریزی مدیر کاروان خوب بود و توی هر حرم یه نماز جماعت خوندیم و شب جمعه رسیدیم کربلا. 😌
بابا گفت موافقم، خوب تدبیر کردن...
داداشی گفت تدبیر چیه؟
مامان گفت همون برنامهریزی...
شماها میدونستین یکی دیگه از صفات خدا جون مدبّر به معنی تدبیرکننده هست...یعنی خدا جون برای کل دنیا و کل اتفاقات دنیا برنامهریزی داره و یه جوری اتفاقات رو کنار هم قرار میده که اون چیزی که بهترین هست، پیش بیاد... و چه خوب که برای ما هم سفر کربلا رو قرار داد...😍🥰
خدا جونم خدای مدبّر، چقدر خوبه که تو خدامونی...چقدر خوبه برنامه های دنیا رو یه جوری چیدی که من پسر این مامان و بابا باشم...😇
دوستت دارم خدا جونم...❤️
#عید_غدیر
#سه_روز_تا_غدیر
#صفات_خدا
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
🌺به نام خدای حسابرس
🍃یا حسیب : ای حسابرس🍃
بعد از شام تو راه حرم، یکی از اعضای کاروانمون رو دیدیم که دو تا پسر داشتن.😊
مامان باباها با هم صحبت کردن و متوجه شدیم اونا هم میخوان برن حرم.
چون و من و داداش با پسراشون دوست شده بودیم، خوشحال شدیم که قراره با هم باشیم.😍
وقتی وارد صحن امام حسین علیه السلام شدیم، باباها بلند سلام دادن و همگی رفتیم بین الحرمین...😊
حالا که شب بود کل خیابون بین الحرمین با چراغای سبز روشن شده بود و خیلی خوشگل تر شده بود...ما بچه ها چند دقیقه فقط به چراغا نگاه میکردیم...🤩
رفتیم سمت حرم حضرت عباس...
نزدیک حرم یه بچه خیلی خیلی کوچولو رو روی زمین خوابونده بودن و دورش رو پر از شکلات کرده بودن...🍬🍬🍬🍬🍬
مامان گفت این بچه نذر حضرت عباسه...من نفهمیدم یعنی چی🤔
قرار شد ما بچه ها با مامانا بریم داخل حرم...😌
وارد حرم که شدیم یه گوشه وسایل رو گذاشتیم.
قرار شد جدا جدا بریم زیارت. اون خانم کنار وسایل و خواهرام موند و اول من مامان و داداش رفتیم.🧒🧕👦
یه درب بود که جلوش یه پرده مخمل افتاده بود. وقتی پرده رو کنار زدیم ضریح حضرت عباس رو دیدیم...😍
خیلی خوشگل بود. من و داداش دستامون رو به ضریح حلقه کردیم و به نورهای داخل ضریح نگاه میکردیم. من حواسم بود از خدا بخوام یه کاری کنه تا هر کسی که دوست داره بیاد زیارت، بتونه بیاد.🤲
مامان چشماش خیسه خیس بود...شنیدم که میگفت...السلام علیک یا ساقی عطشان...😭
یه کم که کنار ضریح موندیم رفتیم پیش دوستامون و این بار دوست مامانم با پسراشون رفتن زیارت...🧒🧕👦
وقتی اونا هم اومدن با ماشینامون مشغول بازی شدیم...🚎🚌🚙🚕🚗
حرم پر از کبوترایی بود که همینجوری تو حرم راه میرفتن...🐧🐦🐧🐦
یه دفعه یه کبوتر اومد نزدیک ما نشست...
خیلی خوشگل بود...ما کلی ذوق کردیم...داداش میخواست بگیردش که پرواز کرد و رفت😔
پسر کوچیکه دوستمون داداش رو هل داد و گفت چرا یه کاری کردی فرار کنه...داداش عصبانی شد و اونم اون پسر رو هل داد و گفت دوست داشتم...😠😡
مامان بلند شد دست هردوشون رو گرفت و کنار خودش نشوند...مامان گفت بچه ها این کار شما اشتباه بود و گرمای بدی داشت...نار داشت...🔥
من گفتم کارای درست نور داره و حال آدمو خوب میکنه...💫
مامان گفت آفرین...😊
داداش گفت اول اون هل داد...مامان گفت بله اما شما بهتر بود دست دوستت رو بگیری و بگی دست برای هل دادن نیست...شما هم کار اشتباه انجام دادی...😌
مامان اون بچه گفت بهتره همدیگه رو بغل کنین و از هم معذرت بخواین...
داداش و اون پسر همدیگه رو بغل کردن...🤗
مامان گفت بچه ها جون، شما می دونستین یکی از صفات خدا جونمون حسیب به معنای حسابرس هست...
یعنی خدا حساب کارهای ما بنده ها رو داره...
هر کار خوبی که انجام بدیم برامون نور میشه و هر کار خوب ده تا پاداش داره...💫
هر کار اشتباهی که انجام بدیم نار داره یعنی گرمای خیلی زیاد و یه دونه تنبیه داره...🔥
خوبه خودمون هم مثل خدا جون حواسمون به کارامون باشه و مراقب باشیم دهتاییهامون یا همون کارای درستمون کمتر از یکیهامون یا همون کارای اشتباهمون نشه...😊
خواهرام بیدار شدن و مامان شیر خواهرام رو آماده کرد و مامان دوستامون برای ما پارچه انداخت و بهمون نفری یه بیسکوییت داد و گفت بعد از اینکه خوراکی هاتون رو خوردین میریم حرم امام حسین علیه السلام ...🙂
خدا جونم خدای حسیب، چقدر خوبه که حواست بهم هست. میشه کمکم کنی که کارای درستم بیشتر از اشتباه هام باشه... 😇
دوستت دارم خدا جونم...❤️
#عید_غدیر
#دو_روز_تا_غدیر
#صفات_خدا
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
🌺به نام خدای سببساز
🍃یا مُسَبِّب : ای سببساز🍃
اون روز صبح رفتیم یه جایی که بهش میگفتن خیمهگاه...
بابا میگفت وقتی امام حسین و خانواده و یارانشون رسیدن کربلا اینجا خیمه یا همون چادر زدن...⛺️⛺️⛺️
جای خیمه ها ضریح زده بودن...
همون اول یه ضریح بود که مامان با بغض گفت خیمه حضرت عباسه...چون علمدار بودن خیمه شون اوله همه خیمه ها بود...⛺️
داخل چند تا دیگه هم ضریح بود...
خیمهگاه خیلی بزرگ و خوشگل بود و من و داداش خیلی بدو بدو بازی کردیم...یه پله هم بود که من و داداش ازش رفتیم بالا که بابا گفت سریع بیاین پایین اینجا مِنبَره...
فقط نفهمیدم چرا اونجا هروقت من و داداش به مامان گفتیم آب میخوایم، مامان چشماش خیس میشد...🥺😢
موقع برگشت از مغازه های اونجا برای فامیل و دوستامون سوغاتی خریدیم...تسبیحهای کوچیک که فروشنده میگفت تُربته و مُهر...
بابا برای من و داداش هم نفری یه بادکنک هِلیومی خرید...🎈
اومدیم هتل و بعد از ناهار و استراحت دوباره رفتیم حرم...
مامان به بابا گفت اگه میشه شما و دخترا بین الحرمین بشینین، من با پسرا برم زیارت...😊
بابا جون قبول کرد و من و داداش خوشحال شدیم و همراه مامان جون راه افتادیم...😌
اول رفتیم حرم حضرت عباس...من و داداش خیلی پردههای مخمل حرم امام حسین و حضرت عباس رو دوست داریم...🤩
مامان یه کم دعا خوندم و میخواستیم بیایم که دیدیم یه خانمی گریه میکنه و تند تند این ور و اون ور میره...مامان گفت بنده خدا بچهاش رو گم کرده...داداش گفت چرا مثل ما حرف نمیزنه؟ مامان گفت چون عربه و عربی حرف میزنه...
میخواستیم از در بیایم بیرون که یه دختر بچه کنار یه خادم وایساده بود و گریه میکرد...مامان پرسید گم شده؟ خادم که یه مدلی فارسی حرف میزد گفت بله گم شده
مامان گفت من مامانش رو دیدم...بدین ببرمش پیش مامانش...
یه خانم دیگه که اونم عرب بود و اون دختر بچه با ما اومدن...دختر گریه میکرد و مامان بغلش کرد و موهاش رو ناز کرد و یه شکلات هم بهش داد...🥺
من برای گریه های دختر بچه ناراحت بودم نگاه کردم و دیدم داداش هم بغض داره...😞
مامان همون جایی وایساد که مامان دختر بچه رو دیده بودیم...چند دقیقه که گذشت دوباره اون خانم رو دیدیم و دختربچه از بغل مامان پرید بغل مامان خودش...مامانش انقدر خوشحال شد که حتی تشکر هم نکرد. مامان چشماش خیسه خیس شد، اما اون خانم عرب خیلی از مامان تشکر کرد...🙏🌹
من و داداش خوشحال بودیم که دختربچه مامانش رو پیدا کرد...😍
وقتی بابا رو دیدیم من و داداش همه ماجرا رو تعریف کردیم...
بابا با لبخند گفت پس خدای مُسَبِّب مامان و شما رو وسیله قرار داد...😊
من گفتم یعنی چی؟ بابا گفت یکی دیگه از صفات خدا مُسَبِّب به معنی سببساز هست...
خیلی وقتا خدا جون کارا رو به وسیله بنده هاش انجام میده...
شرایط رو طوری میچینه که شرایط برای انجام کار خوب بنده ها مهیا بشه حالا بستگی داره اون بنده انجام بده یا نده...
الان خدا خواست که به وسیله مامان و شماها اون دختر به مامانش برسه...😊
بابا به مامان گفت خوش به حال شما که سبب خیر بودی...😇
بعد از چند دقیقه استراحت، من و داداش با مامان رفتیم زیارت حرم امام حسین علیه السلام...
خدا جونم خدای مُسَبِّب، چقدر خوبه که ما رو وسیله کار خوب قرار دادی... میشه کمکم کنی همیشه سبب و وسیله کارای خوب باشم... 😇
دوستت دارم خدا جونم...❤️
#عید_غدیر
#یک_روز_تا_غدیر
#صفات_خدا
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
🌺به نام خدای بالابرنده
🍃یا رافع : ای بالابرنده🍃
روز آخری که کربلا بودیم من دلم یه جوری بود...😢
مامان وسایل رو جمع کرد و صبح وسایل رو به هتل تحویل دادیم و رفتیم حرم...
مامان به بابا گفت چقدر سخته از اینجا رفتن...🥺😔
من گفتم منم دوست ندارم بریم...🥺
دلم برای اینجا خیلی تنگ میشه...😢
داداشی گفت منم تو گلوم یه جوریه...دوست دارم گریه کنم...😢🥺
بابا جون نشست و هردوی ما رو بغل کرد و گفت یادتون باشه از امام حسین و برادرشون حضرت عباس بخواین که خیلی زود دوباره بیایم...
حالا بیاین تا جلوی درب حرم بدویم و ببینیم کی زودتر میرسه...😌
با یک دو سه بابا من و داداش و بابا دویدیم و من و داداش با هم اول شدیم...😍
اول رفتیم حرم حضرت عباس برای خداحافظی و برای آخرین بار زیارت کردیم و از پله برقی حرم که میرفت زیر زمین چند بار بالا و پایین رفتیم.
آخه یه بازی من و داداش پله برقی سواری بود..😅🙈
بعد رفتیم حرم امام حسین علیه السلام... اونجا هم بعد از زیارت چند باری پله برقی سواری کردیم...😅
بعد از نماز رفتیم هتل و ناهار خوردیم و بعد سوار اتوبوس شدیم.
بابا گفت قراره بریم فرودگاه نجف.
من و داداش تو اتوبوس خوابیدیم...🥱😴
تو فرودگاه خیلی منتظر بودیم و یه کم با بچه های کاروانمون بدوبدو بازی کردیم که مامان جون صدامون کرد. مامان گفت حالا که دختر کوچولوهای من خوابیدن، میخوام برای همتون قصه بگم...😊
ما بچه ها دست زدیم و بلند هوراااا کشیدیم😍
مامان گفت میخوام قصه غدیر رو براتون تعریف کنم. میخوام بهتون بگم که چه جوری پیامبر مهربونمون به دستور خدا جون حضرت علی رو امیرالمؤمنین و امام اول معرفی کردن...فقط هروقت من اسم حضرت علی رو اوردم، شماها با هم میگین:
" فقط حیدر امیرالمومنین است"
مامان قصه رو شروع کرد و ما بچه ها با هیجان گوش میکردیم و کم کم مامانای دیگه هم اومدن کنارمون و اونا هم با ما تکرار میکردن:
" فقط حیدر امیرالمومنین است"
خیلی بهمون خوش گذشت و تو دلم از این کار مامانم کلی خوشحال شدم😍
نوبت سوار شدن به هواپیما رسید...
من و داداش از اینکه بازم سوار هواپیما میشدیم هیجان داشتیم...😍
این بار من کنار بابا نشستم...
🧔♂👶👦🧕👶🧒
وقتی هواپیما میخواست بره بالا بازم دلم یه جوری شد...داداش بلند خندید و گفت چقدر کیف میده...🤩
وقتی هواپیما کنار ابرا بود از بابا جون پرسیدم بابا آسمون چه جوری وایساده بالا...☁️☁️🤔
بابا جون سرم رو بوسید و گفت خدای رافع، بالابرنده آسموناست...
آخه یکی از صفات خدا جون رافع به معنی بالابرنده هست...
خدا جون بدون هیچ ستونی و با قدرت خودش آسمون رو بالا نگه داشته...😊
بابا گفت الان خدا جون ما رو هم با این زیارتی که کردیم بالا آورده و به خودش نزدیک کرده...اما...اما به شرطی نزدیک خدا جون میمونیم که حواسمون باشه با کارایی که نار هستن و گرمای بدی 🔥 دارن، ثواب زیارت رو خراب نکنیم و سعی کنیم فقط کارایی انجام بدیم که نور داره...💫
همون موقع شام آوردن و همه مشغول خوردن شام شدیم...😋
من موقع شام خوردن داشتم به حرفای بابا جون فکر میکردم...🙂
خدا جونم خدای رافع، میدونم بدون کمکت نمی تونم فقط کارایی انجام بدم که نور داشته باشه، میشه مثل همیشه کمکم کنی...دلم میخواد با این زیارت همیشه نزدیک خودت بمونم...نزدیک تو بهترین جای دنیاست...😇
دوستت دارم خدا جونم...❤️
#عید_غدیر
#صفات_خدا
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
#سؤال_مخاطب
💫بهتره کودک رو در طبیعت و در معرض آفریده های خدا قرار داد و کمتر اسم خدا رو مستقیم بر زبان آورد.
💫میتونین به صفات خدا اشاره کنین و داستانهای #صفات_خدا که در کانال هست رو براش بخونین.
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
📣🔔📣🔔📣
بچهها👧🧒👦
مامانا🧕
باباها🧔♂
کیدیو بازم شگفتانه داره🎉🎊🪅
شبهای قشنگ ماه مبارک رمضان با داستانهای صفاتِ دوست داشتنیِ خدا جون، قشنگتر میشه...😍🤩
منتظرمون باشید ☺️
#ماه_رمضان_متفاوت
#صفات_خدا
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
با عرض سلام و احترام
بقیه قسمتهای داستان شهید بزرگوار، شهید محسن حججی بعد از ماه مبارک رمضان ارسال میگردد.
ان شاءالله از فردا شب با داستانهای #صفات_خدا در خدمتتون هستیم☺️
17.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀مجموعه داستانهای صفات خدا
🤩ما منتظر پیامهای قشنگ شما هستیم.👇🏻
🆔 @Kidiyo_admin
#صفات_خدا
#ماه_رمضان_متفاوت
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
#خودمونی
دوستانِ همراه سلام😊
مجموعه داستانهای #صفات_خدا در سال گذشته با یک پیشنهاد دوستانه، کلید خورد...
تقریبا تمام اتفاقات و بازی های نوشته شده در داستانها در زندگی مادرانه من و دلبندانم، اتفاق افتاده و شاید فقط وقایع پس و پیش شدهاند...
من یک مادرم
میدانم چه وظیفه سنگینی دارم
تربیت انسان
تربیت نسل...
که خدا من
یک زن
را لایق آن دانسته
پس باید تمام تلاشم را انجام دهم تا قدر این مقام والا را بدانم...
برای نوشتن این داستانها، احتیاج به مشاور مذهبی داشتم و خواهرم مهربانانه به کمکم آمد...
به این شکل سی روز با #ماه_رمضان_متفاوت و داستانهای #صفات_خدا در سال گذشته همراه شما بودیم.
امسال تیم کیدیو تصمیم گرفت این داستانها به کلیپ تبدیل شوند.
تصمیم بزرگ و تقریبا سختی بود...
اما بازخوردها و پیام های سراسر مهر شما عزیزان، نشان داد که ما در این امر، تا حد زیادی موفق بودهایم.
و ما هنوز نیاز داریم به بازخوردهای شما...
منتظر نظرات و پیشنهادهای شما عزیزان هستیم...
"یا علی"
التماس دعا
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝