زمان:
حجم:
11.55M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ جوانمرد کوچک
صدای به هم خوردن شمشیرهای چوبی در کوچه پیچیده بود.
گروه کلاس پنجمی ها با گروه کلاس چهارمی ها در جنگ بودند.
شمشیرها بالا و پایین می رفت و گرد و خاک به پا میشد. صدای بچه ها بلند بود.
-یالا زود باش. بزنش
. -نذار بیاد جلو..
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
زمان:
حجم:
10.06M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ بذر آرزو
پدر بزرگ گفت: " میدانی بابا جان، هرآدمی همان چیزی میشود، که آرزو کرده است.
یکی آرزو میکند علف هرز شود، یکی آرزو میکند گل شود و یکی هم برای فردایش آرزو میکند و درخت سیب میشود."
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
21an-shab-ke-ou-nayamad.mp3
زمان:
حجم:
12.67M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ آن شب که او نیامد.
روز داشت به آخر می رسید ک پرطلا از دور پیدایش شد. پر زد و روی لبه چاه نشست. با ناراحتی گفت: در کوفه خبرهایی بود..
بچه ها با ظرفهای شیر دور خاته علی جمع شده بودند و برای سلامتیاش دعا می کردند، شنیدم که حالش زیاد خوب نیست...
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
زمان:
حجم:
13.3M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ کارنامه آرزوها
مامان و مهسا از جا پریدند، مامان رفت پشت در. مهسا پشت شکاف راهرو مخفی شد و به در نگاه کرد.
بابا پشت در بود.
مامان گفت « ا وا! تو مگه کلید نداری؟» بابا خسته و عصبانی آمد توی خانه کیفش را گذاشت روی جاکفشی و گفت « واای هلاک شدم»...
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
زمان:
حجم:
19.39M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ نقش شیطان
مامان از آشپزخانه سرش را بیرون آورد و به مهدی نگاه کرد اما چیزی نگفت مهدی سلام نکرده رفت توی اتاقش.
این اخلاق مامانش را خیلی دوست داشت. مامان خوب می دانست که وقت عصبانیت مهدی نباید از او چیزی بپرسد.
اما خواهرش نرگس اصلاً این حرفها سرش نمی شد، تا مهدی میرسید خانه باید تمام روزش را برای نرگس تعریف میکرد. اما امروز نرگس هم سراغی از او نگرفت، مهدی نگران نرگس شد...
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
23-zamin-saheli.mp3
زمان:
حجم:
14.24M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ زمین ساحلی
هنوز پای آقای صبوری به کلاس نرسیده بود که صدای محمد به گوشش رسید: تو داری رسماً یارکشی میکنی آقا سعید،
این اصلا درست نیست!
و صدای سعید بلندتر به گوش میرسید که: من فقط بروزرسانیشون کردم، دورهی این کارها دیگه سر اومده!
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
25-kelase-zaban.mp3
زمان:
حجم:
12.77M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ کلاس زبان
نیلوفر در کیفش را باز کرد. یواشکی به لقمه نان و پنیرش نگاهی انداخت. آهی کشید. این چندمین بار بود که؛ این کار را انجام میداد.
زهرا که حواسش به نیلوفر بود، گفت:" چرا نگرانی؟" نیلوفر به زحمت آب دهنش را قورت داد و گفت:" هیچی، هیچی " زهرا گفت:" باشد ، اگر دوست نداری چیزی نگو!"....
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
26-golhaye-chadore-donia.mp3
زمان:
حجم:
10.81M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ گلهای چادر دنیا
تا امروز فکر کرده بود که بابایش همیشه پول دارد.
با اینکه دختر بزرگی شده بود و میدانست که برای به دست آوردن پول باید کار کرد اما هیچ فکر نکرده بود که حالا که بابا نمیتوانست به خاطر بیماری سرکار برود پس پول از کجا می آوردند؟!....
دنیا نشسته بود روی تختش و داشت به همه خریدهایی که بابا هر روز انجام می داد فکر میکرد....
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
27-Komak-kardan-kelas-pnjomi.mp3
زمان:
حجم:
21.05M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ کمک کردن کلاس پنجمی
کاوه سرش را از روی میز بلند کرد و با صدای گرفته گفت:بله؟
سهیل گفت:دیدی چقدر کلاس کثیفه؟
کاوه گفت: آره شاید آقای شکوهی یادش رفته کلاس ما رو تمیز کنه.
سهیل گفت: بقیه مدرسه چی؟ حیاط هم کثیفه.
علیرضا با عجله وارد کلاس شد. با صدای بلند گفت: بچهها میدونید چی شده؟
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
28-Govahi-name-mehrsa.mp3
زمان:
حجم:
8.47M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ گواهینامه مهرسا
مهرسا نگاهی به نیمکتهای خالی انداخت، یاد روز اولی افتاد که به این کلاس قدم گذاشته بود،
یاد همکلاسیهایی که نمیشناخت اما چه زود با همهی آنها صمیمی شده بود، چه شوخیها و چه خندههایی بینشان بود و چقدر هوای هم را داشتند...
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
29-parvaze-tamashayi.mp3
زمان:
حجم:
14.32M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ پرواز تماشایی
مهمانی عید فطر خانم جان مثل همیشه شلوغ و پر از مهمان است. ریحانه و سارا دختر عموهایم با پیراهن های خیلی خوشگل رسیده اند.
خانم جان با اشاره ی دست صدایم می کند توی اتاق . می گوید : تو چرا لباس عوض نمی کنی ؟
می گویم : «من با همینا اومدم خانوم جون ، لباس دیگه ای نیاوردم »
سمت کمد می رود و...
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝
30-didi-kari-nadasht(1).mp3
زمان:
حجم:
16.14M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ دیدی کاری نداشت لپ قرمزی
- اسم من حلماست؛ ولی همه بهم میگن لپقرمزی.
اولین بار وقتی خیلی کوچولو بودم، عزیزجونم این اسم رو برام گذاشته. وقتایی که هیجانزده میشم، از خوشحالی زیادی لُپام گل میندازن و قرمزِقرمز میشن.
امروز که عید فطره خیلی خیلی هیجانزدهام. هی بپربپر میکنم و نفسنفس میزنم. من سی روز بود منتظر همچین روزی بودم...
Kids.montazer.ir
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝