هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-واڪنش مـردم بہ آتشزدن پࢪچم ایࢪان !
' اےپرچمتماراڪفن 🇮🇷✌️🏻!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از ‹ دࢪتمناے ِ حُـسِین ›
⊰•💚🍃•⊱
.
جاذبھےداداشمون!
ماشااللھبھاینغیرٺ:)"😍🖇🌹
.
⊰•💚•⊱¦⇢#غیرٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
هدایت شده از Myself_Without anyone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥طرف اومده بچه ۱۳ سالشو از وسط اغتشاشات جمع کنه، زامبیها ریختن پدرشو زدن😔
@khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
هدایت شده از Myself_Without anyone
پولی که خابی برا این استوری سفارشی گرفت، برا تا آخر عمرش بسه!
وگرنه که تو کشور خودش وحشیبازی علیه زنان زیاده، برا اونا دل بسوزونه!
🗣فارا
@twtenghelabi
هدایت شده از دکتر امین کوشکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور دانشجویان خانم دانشگاه حکیم سبزواری در راهپیمایی امروز
هدایت شده از روضه فکر
طبیعیه که شرابخورها از حکومت ضدشراب بدشون بیاد! طبیعیه که اهلفسادجنسی از حکومت ضدفسادجنسی بدشون بیاد! طبیعیه که اهلبیبندوباری از حکومت ضدبیبندوباری بدشون بیاد! ولی طبیعی نیس که مذهبیها، درخواست داشته باشن که حکومت دینی، ضد اینا نباشه و رها کنه!🙂 یه بازنگری باید داشته باشند مذهبیهای صورتی در عقایدشون🙏
[ @ruzefekr ±∞ ]
ولی فکر نمیکردم پاییز رو اینجوری شروع کنیم😄 همیشه پاییز رو بیسروصدا و خیلی گرفته شروع میکردیم.. آهسته، یواش، خسته😄
روضهپاییز بخونیم :)
یه همچین روزایی، ظهر از مدرسه
برمیگشتیم، ناهار قرمهسبزی بود
باید سریع کتابا رو جلد میکردیم
دفتر۴۰برگ برا فیزیک
دفتر۱۰۰ برگ برای شیمی
تا غروب آفتاب هم خواب
دم نماز مغرب پا میشدیم
دلگیر، شبزودهنگام، هوا کمی سوزدار
عموپورنگ و کارتونهای بعد نماز مغرب😄
هدایت شده از روضه فکر
روزهای اول مدرسه خیلی مرتب و شیک
پاککن سفید و اتود تمیز و کتابا مرتب
یه هفته بعد، پشیمون بودیم از اول مهر😅
نامردا اونایی که هفته دوم امتحان میگرفتن
آخه آقای زیست! کی هفته دوم کوییز میگیره؟!
هدایت شده از کافه لبخند😂 جوک، طنز، خنده دار
🔶 نمیدونم توی این اربعین چه اتفاقی افتاد که بلا فاصله بعد از اربعین، همه روضه های اهل بیت مصور شد....
🔺 چادر از سر زنی کشیدند...
🔸 کودکی را در شکم مادر سقط کردند...
گلوی جوانی را بریدند...
🔺با سنگ بر سر مردی زدند و بعداز زمین گیر شدن او را کشتند...
جوانی را مثل گرگها دوره کردند و سنگباران کردند...
چشمی کور کردند و به بازویی خنجر زدند...
با مرکب روی مردهای مدافع وطن رد شدند...
🌷 یا حسین چه کشیده ای ما که سینه هامان پر از بغض شده است...
لا یوم کیومک یا اباعبدالله....😭
#حجاب
هرکسی فردا میره مدرسه چه با چادر بدون چادر اما حجاب کامله محکم نگهش داره یادت نره ما دختران فاطمه زهرا هستیم✋
خدا هست کنارمون رفیق:)🌱
ومن الله توفیق
یاعلی🤞🍃
هدایت شده از نمکتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز سالگرد شهید علی لندی هست،
کسی که شد افتخار دهه هشتادیها✌️🏻
لطفا
دهه هشتادی ها رو با چند تا نوجوون هیجان زده تو تظاهرات نشناسید!
دهه هشتادی باغیرت داریم،
مثل علی لندی😎😍
#حجاب
#علی_لندی
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2615869456C65e7ea9c67
هدایت شده از میـــثاق
هدایت شده از چند متری خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پلیسی که گلوش رو بُریده بودند، برگشت الحمدالله..✨
+ مصاحبه با استوار یکم، میلاد علی نقی تبار پرسنل فرماندهی انتظامی آمل که آشوبگران با چاقو، به گلوی ایشون ضربه زدن!
برای بهبودیِ هر چه زودترشون دعا کنیم
#حجاب | #اربعین | #امام_زمان
هدایت شده از محل اسکان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ربطی به با حجاب و کم حجاب بودن نداره
وقتی بحث #وطن بیاد وسط هممون پشت همیم
#اعتراض_صحیح
هدایت شده از - دچار!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فࢪصتیبہنامفضاےمجازی..!-:)
#فضای_مجازی
🌹﷽🌹
#ناحله_فصلاول
#پارت_161
محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!
چند دقیقه بعد برگشت چشمام به حلقه ی تو دستام بود نمیخواستم دیگه نگاهش کنم بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا
+ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟
از جام پاشدم و
_این چه حرفیه!
رفت سمت در و پشت سرش رفتم چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد منتظرش ایستادم کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت
+این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد شما به بزرگی خودتون ببخشید
از حرفش یه لبخند زدم بازم چیزی نگفتم محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود رسیدیم به ماشینش درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد
+بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد
+دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم
_نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و
+پس چرا...؟
سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم چند ثانیه بعد محمدم نشست دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم استارت زدو حرکت کرد به خیابون چشم دوختم
محمد:
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید شکلاتش و از تو جیبم در آوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم
_دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه!
شکلات و از دستم گرفت و
+ممنونم
_خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاهش میکردم کاکائوش و نصف کرد نصفش و گذاشت تو دهنش منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد نگاهش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و
+دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم
_فاطمه خانم
برگشت سمتم دوباره نگاهمون گره خورد.
_به خانواده سلام برسونید
+چشم
خواست برگرده که گفتم
_و...
دوباره برگشت سمتم که ادامه دادم
+مراقب خودتون باشین..
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹
#ناحله_فصلاول
#پارت_162
شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟
چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشبورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین درو باز کردو روی صندلی عقب نشست.
فاطمه :سلام
ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟
فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری؟
ریحانه : خوبم خداروشکر
از تو آینه بهش نگاه کردم که سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم...
چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم ریحانه گفت :بچه ها بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست
حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم.
فاطمه:
کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین؟ اومدین حلقه بخرینا یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من
به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟
دلمنمیخواست این سوال و بپرسه بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازمندارم
ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟
قاطع جواب دادم:آره خوشم نمیاد
با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد...
من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن
محمد:
حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد با تعجب به سمت ریحانه برگشتم بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها
از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه! نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته...
فاطمه:
رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوستش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم کنارم ایستاده بود سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد دوباره گفت :فاطمه خانوم
سرش و سمتم چرخوند حس کردم دلم ریخت هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگاهم میکرد گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد .
از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم خندم گرفته بود و به شدت سعی داشتم کنترلش کنم محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه!
خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله
ریحانه :خب پس بریم داخل
رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم محمد:دوستش دارین؟ نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟
_این خیلی خوشگله
حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟
گوشیم زنگ خورد حلقه و از دستم در آوردم و به تماس جواب دادم....
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
🌹﷽🌹
#ناحله_فصلاول
#پارت_163
_جانم مامان کجایی؟
+سلام من شیفتم تموم شد شما کجایین ؟
آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش مامان اومد داخل و سلام کرد ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد محمد با لبخند نگاهش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد
+سلام پسرم خوبی؟
محمد:سلام ممنونم
مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟
_چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد
نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه
به محمد نگاه کردم که با لبخند نگاهم کرد روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم
مامان به محمد گفت :شما از هیچکدوم خوشتون نیومده
محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد آروم طوری که بقیه نشنون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید؟
بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟
از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت :مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه خیلی قشنگه
صداش آروم بود ولی مامان شنید وبالبخند نگاهمون کرد وقتی نگاهش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشدو مظلوم میشدم پول حلقه ها روحساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتاحلقه روبه مامان داد ریحانه گفت میخواد طلاهاشو ببینه برای همین داخل موند مامان رفت سمت ماشینشو
+جایی میخواین برین بازم؟
بهش نگاه کردمو
_نه کجا؟
مامان بهم تنه زدو
+با تو نبودم،با آقا محمد بودم
خجالت کشیدم محمد گفت
+نه کار خاصی نداریم ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم
مامان گفت:
+نه زحمتتون میشه من باید برم خونه عجله دارم دست شما دردنکنه پسرم
محمد لبخند زدو
+خواهش میکنم چشم اذیتتون نمیکنم
رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت:
+کجا؟
_برم دیگه
+نه شمابمونیدمامیرسونیمتون
ازماشین مامان فاصله گرفتم وباهاش خداحافظی کردم که گفت:
+زودبیاخونه کارت دارم
_چشم
با فاصله پیش محمد ایستادم
اونم ازمامان خداحافظی کرد وبه من گفت:
+یه چنددقیقه صبر کنید بی زحمت الان میام
سرم و تکون دادم دور شد یه نفس عمیق کشیدم واز پشت شیشه به ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه
سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد بلند گفتم:
_مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی
+اولا سلام بردختر عموی خوشگلم دوما حالت چطوره و اینکه نمیای خونمون؛آدرسشم یادت رفته؟ فراموشی رسم ما نبود
در همین حین ریحانه باصورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم دلیل رفتارش ونفهمیدم دستم وکشیدو فاصلم وبا مصطفی بیشترکردکه باعث شد مصطفی بگه
+وا این چه وضعشه
بابرگشتن مصطفی منم برگشتم محمد اومده بود حس کردم یکی قلبم وازجاش کند مصطفی برگشت سمتمو
+فاطمه هنوز دیرنشده،هنوز وقت داری برگرد خوشبختت میکنم من هنوز عاشقتم
دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟
سرم گیج میرفت حس کردم پاهام شل شده عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد دست ریحانه رومحکم گرفتم میخواستم برم ولی نمیتونستم وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد همه ی دنیاروسرم آوار شده بود همه چی دورسرم میچرخید محمد دست مصطفی رو گرفت
+چراول نمیکنی آقا مصطفی؟ کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی بازندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیتو قبول نمیکنی چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟
چندتا نفس عمیق کشید هولش داد واومد کنارمن حس میکردم اگر دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم
ادامه داد
+تو پررو تراز اون چیزی هستی که فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم گفتم نزدیک زندگیم نشو فکر کردی هربار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری نه داداش نه اینطوری هام که فکرکردی نیست وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی
مصطفی بهش یه پوزخند زد ریحانه راه افتاد ترسیدم زمین بخورم محمدجلو میرفت و ماهم پشتش رسیدیم به ماشینش ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جداشد و گفت که خونه شوهرش میره محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد ریحانه در جلوی ماشین وباز کرد و گفت بشینم میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه بهش نگاه کردم که سرش و به فرمون تکیه داده بود گوشیش دستش بود و هرثانیه به پاهاش ضربه میزد داشتم از ترس وامیرفتم ریحانه درو بستو ازمون فاصله گرفت محمد هنوز تو همون حالت بود...
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹
#ناحله_فصلاول
#پارت_164
به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم
_آقا محم...
نذاشت حرفم تموم شه،
+هیس
تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود حس کردم الانه که پاهاش کبود بشه و گوشیش بشکنه دستم و دراز کردم سمت دستاش به زور گوشیش و ازش گرفتم برگشت بهم نگاه کرد خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه صورتش سرخ شده بود باز هم...
نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه چشمام و بستم ،قلبم خیلی تند میزد از ترس دستم و مشت کردم بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت نگاهم کرد و آروم گفت
+فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت! مگه من مُردم که اینطوری اشک..
نذاشتم ادامه بده با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم
_میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم!
+هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه من به راحتی از دستت نمیدم فاطمه من...!
ادامه نداد دیگه به صورتم نگاه نکرد استارت زد و با آرامش بیشتری حرکت کرد آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بود فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت
+برگرد!تصادف میکنم!
از این حسِ لعنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم
_نمیتونم،نگاهت نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟
لبخندش عمیق تر شد
+برسونمت خونه؟
با تردید گفتم
_نمیدونم
دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم از خیابونِ خونمون گذشت از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا بشم میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم باورم نمیشد که این آدم همون محمده این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت پیاده شد بهم نگاه کرد
+پیاده شو
_من؟
خندیدو
+جز شما کسی اینجاست؟
از ماشین پیاده شدم که گفت
+میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم!
به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد
+اقا محمد
ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن
+ایشون ریحانه خانومن؟
خندید و
_نه!ایشون خانوم من هستن
با این حرفش انگار که تو اغما رفتم من...!خانومش؟
محمد:
صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم نمیتونستم ازش دور بمونم این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکردحضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم وبهش پیام دادم
_حالِ دلت خوبه؟
انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد:
+با شما حال دلم خوبه!
_فاطمه؟
+جانم؟
با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم خودم از رفتارم خجالت کشیدم دیگه خودم و نمیشناختم حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر۲۷ ساله قبل فرق میکنم دلم میخواست از همه چی براش بگم بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم کسی که بشه سنگ صبورم..!
ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست از همه چی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه باتمام ظرافتش خیلی ازمن قوی تر بود اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی!
خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده ناراحت بودم از اینکه دیرشناختمش نوشتم :
+بادلم، چیکار کردی؟
_آقا محمد،چیزی شده؟
+آره
_چیشده؟
چند ثانیه به متن پیامم زل زدمو بعد فرستادمش
+یه دلی سخت گرفتار شما شده!
بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظر جوابش موندم چند دقیقه گذشت وچیزی نگفت نا امید شدم خب حق داشت چی باید میگفت لابد خوابید دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود (محمداز بدون تو بودن میترسم)
چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بودفاطمه حرفش و زده بود دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟
میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو بازکردم قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد...
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667