eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
212 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید ابراهیم هادی در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند! تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند... آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه... از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و  گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!🤯 خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.🤭 اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.😐 اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ ╭━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╮ @rcrcrcrcjik ╰━⊰🌹❀🕊❀🍀⊱━╯
تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهش نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت‌: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.😄 هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم.»😢 اصرار می‌کرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی‌ یکی بلند شدند و نشستند.»😁 شاید فکر می‌کردند حالا می‌خواهد سوره‌ی واقعه‌ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافه‌ی عابدانه‌ای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیه‌ی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: ‌«همه با هم می‌خوابیم»😂🤲بعد پتو را کشید سرش.😂🙃 بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.😁
اینا دیوَند یا اَجِنّه؟😳 🌴خرمشهر بودیم! آشپز و کمک آشپز👨🏻‍🍳، تازه وارد بودند و با شوخی‌ بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب‌ها رو چید جلو بچه‌ها. رفت نون🍞بیاره که علی‌رضا بلند شد و گفت: «بچه‌ها! یادتون نره!» 👨🏻‍🍳آشپز اومد و تند و تند دو تا نون گذاشت جلو هر نفر و رفت. بچه‌ها تند نونهارو گذاشتند زیر پیراهناشون. کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد. تعجب کرد😯. تند و تند برای هر نفر دو تا کوکو🍳 گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت کوکوهارو گذاشتن لاي نونهایی که زیر پیراهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدند بالاسر بچه‌ها. زُل زدند به سفره. بچه‌ها شروع کردن به گفتن شعار هميشگي:« ما گُشنه‌مونه یالله!😉». که حاجی داخل سنگر شد و گفت:« چه خبره؟🤔» آشپز دوید روبروی حاجی و گفت:« حاجی! اینا دیگه کِیَند! کجا بودند!؛ دیوُونه‌اند یا موجی؟!» فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟😊» آشپز گفت: « تو یه چشم بهم زدن مثل آفريقايي هايِ گشنه، هر چی بود بلعیدند!؟». آشپز داشت بلبل زبانی میکرد که بچه‌ها نونها و کوکوهارو يَواشکي گذاشتند تو سفره. حاجی گفت:‌« این بیچاره‌ها که هنوز غذاشونو نخوردند!».آشپز نگاه سفره کرد. کمی چشماشو باز و بسته کرد.😳 با تعجب سرشو تکوني داد وگفت:« جَلّ الخالق!؟ اینا دیوَند یا اَجِنّه!؟» و بعد رفت تو آشپزخانه. هنوز نرفته بود که صدای خندهٔ بچه‌ها سنگرو لرزوند.😅 🌱|@rcrcrcrcjik
🌱در‌زمان‌اشغال‌خرمشهر..!! عراقۍ‌ها‌روۍ‌دیۅار‌ نوشتھ‌بودند:«جئنا‌ لنبقے‌‌!!"😐 آمدیم‌تآ‌بمانیم"🙄» بعد‌از،‌آزادے‌خرمشهر🌱 شهید‌بهروز‌مـرادۍ‌زیرش‌نوشت «آمدیم ‌نبودید🤨🚶🏼‍♂😂» 🌿|@Koche_shohada
😁 ➕ماجرای‌خواستگاری‌از خواهر سردارشهید زین‌الدین 🔹اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت: ➖میخوای بری ازدواج کنی؟ ➕گفت: «بله میخوام برم خواستگاری! ➖خب بیا خواهر منو بگیر ➕جدی میگی آقا مهدی؟! ➖آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..! 🔹اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود! به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید! 🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😜😂 🔹پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆 🌿|@Koche_shohada
😊 ...!! 🌷بنا بود آن روز ما را نسبت به خط توجیه کنند، در همان بای بسم الله خمپاره زدند مسئول محور دود شد رفت روی آسمان. رو کردند به کسی که در میان برادران همه قدیمی‌تر بود، برادر سید حمید سیدی، پرسیدند: آیا می تواند این وظیفه را به عهده بگیرد؟ با خوشرویی گفت: بله مسأله مهمی نیست. بعد رفت بالای خاکریز. همه منتظر بودیم که او یک جلسه مفصل راجع به این قضیه صحبت کند. 🌷....اول با دست اشاره کرد به سمت چپ: این چاله که می‌بینید جای خمپاره ۶۰ است. بعد رویش را برگرداند به طرف راست: آن یکی گودال هم محل اصابت خمپاره ۱۲۰ است. بعد از مکث نقطه کوری را در دشت نشان داد و گفت: این هم جای خمپاره ای است که در راه است و تا چند لحظه دیگر می‌رسد! والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. 📚 کتاب "فرهنگ جبهه"، جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی 🌹شادی روح شهدا صلوات 🌹 •┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈• ↳@Koche_shohada
فرمانده روز اول نارنجکے را انداخت بینِ جمعیت کہ بعضے ها ترسیدند ضامنش را نکشیده بود بعد بہ آن ها گفت: بچہ ننہ ها برگردید عقب پیشِ نـنہ تان شما به درد جنگ نمے خورید یك بار کہ فرمانده رفتہ بود توالت یکے از همین بچه نـنہ ها رفتہ بود چند تا سنگ آورده بود انداخت روے سقف توالت کہ فلزے بود و صداے زیادے درست شد فرمانده آمد بیرون بہ یك دستش شلوار بود و دست دیگرش را گرفتہ بود پشت سرش یك نفر روے خاکریز نشستہ بود مے گفت: برگردید عقب پیش نـنہ تان،شما بہ درد جنگ نمے خورید و مے خندید😂😂
عازم جبهه بودم یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد😃 مادرش برای بدرقه ی او اومده بود خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد بهش گفتم: مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم دعای مادر زود مستجاب میشہ😇 در جواب گفت: خدا نڪنه مادر الهی صد سال زیر سایه‌ی پدر و مادرت زنده بمونی... الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن میده!😐