eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
193 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹﷽🌹 چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون،که بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجراییه که سر من آوردی!در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در آوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم،از تو هواپیما که آوردنش بیرون همه ی آرزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد،سیاه تر از همیشه به احترام حضور محمدم سجده کردم رو زمین لرزش بدنم به وضوح احساس میشد از رو زمین بلندم کردن به قولم عمل کرده بودم،روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم، همونی که محمد واسم خریده بود روی سرم بود محمد و همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاهش کنم خسته بودم دلم می خواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاهش کنم آدمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سر ماها بود زیر لبم گفتم _خدایا خودمو به خودت میسپرم به من صبر بده دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلوم رو ببینم‌ انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش کارشون که تموم شد گذاشتنش تو آمبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینم میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟ آخه نامرد انقدر بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم دنیا برام کما بود کنار تابوتش نشستم وقتی سر تابوت و برداشتن جلو دهنم و گرفتم که صدای جیغم و نامحرم نشنوه یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه... منی که تو عمرم تو تشییع هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟ به زور دستامو آوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کلنا عباسک یا زینب بهش بسته بود دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره،برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم _تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگاهم نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشماتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده آقا محمدم موهات چرا پریشونه ؟ آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟ محمد تو رو خدا پاشو ببینم قدو بالاتو تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو،یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نفسم رفت محمد زینبت بی قراری میکنه محمد زیر چشمات کبوده،نکنه پهلوتم شکسته؟ محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه،ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم سلام منم به خانم برسون مرتضی دوستت دارم ! دستمو گذاشتم رو مژه هاش، تو این حالتم چشماش دلبری میکرد‌‌‌ چه رازی داشت تو چشماش ؟ _خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه آقامحمد چرا چشمات خوشگل تر شده؟ لابد چشمات امام حسینو دیده ‌آره؟ دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم کل چادرم از اشک چشمام خیس بود انقدر اطرافم شلوغ میکردن که کلافه شدم آخرشم نذاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید بابا خم شدو پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش مامان ،ریحانه ،علی ؛محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش خواستم بگم زینبمم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه سمت پای محمد و بوسید و گفت +داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون نمیدونستم اصلا زینب دست کیه؟اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود خم شدم چشماشو، بوسیدم تو دهنش پنبه گذاشته بودن آدمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم،آدمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و... از گریه به سرفه افتاده بودم هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن خیلی دلم براش تنگ شده بود،حق داشتم که بعد از اینهمه روز سیر نگاهش کنم ولی نمیذاشتن دستمو گذاشتم رو محاسنش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش آروم گفتم _به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم وقتی برگشتم دیدم زینب و آوردن پارچه ی سبز کنار صورت محمد و کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش آروم شده بود... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون،که بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجراییه که سر من آوردی!در هواپیما باز شد هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در آوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم،از تو هواپیما که آوردنش بیرون همه ی آرزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد،سیاه تر از همیشه به احترام حضور محمدم سجده کردم رو زمین لرزش بدنم به وضوح احساس میشد از رو زمین بلندم کردن به قولم عمل کرده بودم،روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم، همونی که محمد واسم خریده بود روی سرم بود محمد و همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه از خودم خسته بودم از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاهش کنم خسته بودم دلم می خواست باهاش حرف بزنم قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاهش کنم آدمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سر ماها بود زیر لبم گفتم _خدایا خودمو به خودت میسپرم به من صبر بده دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلوم رو ببینم‌ انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش کارشون که تموم شد گذاشتنش تو آمبولانس قرار بود ببرنش قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینم میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟ آخه نامرد انقدر بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم دنیا برام کما بود کنار تابوتش نشستم وقتی سر تابوت و برداشتن جلو دهنم و گرفتم که صدای جیغم و نامحرم نشنوه یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه... منی که تو عمرم تو تشییع هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟ به زور دستامو آوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کلنا عباسک یا زینب بهش بسته بود دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره،برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم کنار گوشش گفتم _تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگاهم نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشماتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشماتو باز کن ببینم چشماتو دلم واسشون تنگ شده آقا محمدم موهات چرا پریشونه ؟ آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟ محمد تو رو خدا پاشو ببینم قدو بالاتو تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو،یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نفسم رفت محمد زینبت بی قراری میکنه محمد زیر چشمات کبوده،نکنه پهلوتم شکسته؟ محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه،ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم سلام منم به خانم برسون مرتضی دوستت دارم ! دستمو گذاشتم رو مژه هاش، تو این حالتم چشماش دلبری میکرد‌‌‌ چه رازی داشت تو چشماش ؟ _خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه آقامحمد چرا چشمات خوشگل تر شده؟ لابد چشمات امام حسینو دیده ‌آره؟ دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم کل چادرم از اشک چشمام خیس بود انقدر اطرافم شلوغ میکردن که کلافه شدم آخرشم نذاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید بابا خم شدو پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش مامان ،ریحانه ،علی ؛محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش خواستم بگم زینبمم بیارن باباشو ببینه که چشمم افتاد به محسن که با گریه سمت پای محمد و بوسید و گفت +داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون نمیدونستم اصلا زینب دست کیه؟اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود خم شدم چشماشو، بوسیدم تو دهنش پنبه گذاشته بودن آدمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش بشم که مرگشو نبینم،آدمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و... از گریه به سرفه افتاده بودم هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن خیلی دلم براش تنگ شده بود،حق داشتم که بعد از اینهمه روز سیر نگاهش کنم ولی نمیذاشتن دستمو گذاشتم رو محاسنش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش آروم گفتم _به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم وقتی برگشتم دیدم زینب و آوردن پارچه ی سبز کنار صورت محمد و کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش آروم شده بود... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667