eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
193 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹﷽🌹 دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتابو بستم و روی میز رهاش کردم فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم به ساعت نگاه کردم شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردم و کنارش ایستادم _صبح بخیر کی بیدار شدین؟ +همین الان چشمات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟ چشم و ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد +چرا حاضر نشدی ؟ _میشم بابا زوده حالا +خودت میری یا برسونمت؟ _وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟ دارم میرم دانشگاه ! تو منو ببری چیه ؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم فرشته میاد دنبالم +اها _خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر بشم +برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری _چشم بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم تو آینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختم و سرمو به حالت تاسف تکون دادم‌کمدم رو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتم و سرم کردم کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برای خودش لقمه میگرفت چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتم و یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد. خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد از مامان خداحافظی کردم و رفتم دم در از تو جا کفشی کفشمو برداشتم و گفتم :راستی امروز کجایی؟ +یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم _اهان باشه اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم کفشمو پوشیدم، دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم در ماشین فرشته رو باز کردم و نشستم _سلام عشقم خوبی؟ +سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟ _فدات صبح شما بخیر +صبح شمام بخیر _عمو زنعمو خوبن؟ محمدحسین خوبه؟ (محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود) +خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟ _خبر خیر سلامتی +زنعموحالش خوبه ؟ _خوبه خداروشکر +خداروشکر خله خب بگو روز اول دانشگاهت چه حسی داری؟ _واقعا بگم؟ کاملا بی حسم +وا چرا بی ذوق؟! _آخه واقعا حسی ندارم +خیلی عجیبی _اوهوم همه میگن تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه از ماشین پیاده شدم تا پارک کنه منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس از رو کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسو پیدا کردم کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم آخرش بود و من ورودی جدید بودم از هم جدا شدیم و رفتیم تو کلاس تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد هندزفریمو از تو کیفم در آوردم و گذاشتم تو گوشم و یه آهنگ بی کلام پخش کردم کیفم رو گذاشتم روی میزو سرم و روش گذاشتم چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن هندزفریمو از تو گوشم در آوردم و جمعش کردم دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس تو دخترا دنبال آشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن باهاشون سلام علیک کردم و به حرفاشون گوش میدادم بیشترشون همدیگرو میشناختن گوشیم رو در آوردم و مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد تو دستش کیف بزرگ طراحی مهندسی بود با دیدنش خندم گرفته بود،ولی سعی کردم لبخندم و کنترل کنم بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی البته شایدم میدونست،حس کردم متوجه لبخندم شد.... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn نظرتونو درباره فرد جدید به قول زینب پسر ریشو بگین ❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667