🌹﷽🌹
#ناحله_فصلسوم
#پارت_218
_مامان...
+همین که گفتم!
_باشه
+یکم رو خودت کار کن انقدر غرور یه جا بد حالت و میگیره ها رفتارت اصلا درست نبود تکرار نکن کارت رو
_چشم
اینو گفتمو رفتم تو اتاقم گاوم زاییده بود دو قلوهم زاییده بود عذرخواهی و دیگه کجای دلم میذاشتم حالا از اون دختره یه چیزی،ولی از محمد حسام،امکان نداشت!من بمیرمم ازش عذرخواهی نمیکنم!
_____________
شب اول قبرش بود همیشه ازش میترسید، میگفت فاطمه وقتی مردم شب اول قبر کنارم بمون و واسم قرآن بخون بلند بلند قران بخون شب اول قبر تنهام نذار همیشه به شوخی میگفتم تو هفتا جون داری نمیمیری حالا حالاها ولی الان، رو زمین نشسته بودم و سرمو روی قبرش گذاشته بودم دوتا دستام رو هم باز کرده بودم من،بابا و آقا محسن پیشش مونده بودیم حالم انقدر خراب بود که دلم میخواست جیغ بکشم جلو چشمام محمدمو به خاک سپردن براش تلقین خوندن،شونشو تکون دادن جلو چشمام روش سنگ لحد گذاشتن جلو چشمام روش خاک ریختن و من موندم و خاطره هاش..
آدمی که تا اراده میکردم صداش کنم جلوم ظاهر میشد و با لبخند جواب میداد:
جان دلم؟ جونم فدات بگو عزیزم؟
الان صدای زار زدنمو میشنید ولی جواب نمیداد میشنید التماسش میکنم ولی جواب نمیداد فکر نمیکردم انقدر زود از دستش بدم میدونستم موندنی نیست و میره ولی فکرشم نمیکردم به این زودی!
_دلم برات تنگ شده آقا محمد باورم نمیشه دیگه نمیبینمت چرا دیگه جوابمو نمیدی؟چرا امروز دیگه نگاهم نمیکردی؟
محمد دیگه باکی حرف بزنم از همه چی تو که نیستی من با کی خاطره های گذشته رو مرور کنم؟محمد دیگه با کی برم هیئتتون؟محمد من دیگه چجوری تو خیابونایی که باهم توش قدم زدیم راه برم؟محمد من بدون تو چه جوری زندگی کنم؟محمد خنده هات از جلو چشمام نمیره محمد کاش یه بار دیگه بغلت میکردم محمد به خدا چشمام خسته شد چرا نیستی بگی از کجا میاری این همه اشکو؟ محمد جواب بده دیگه چرا بامن اینطوری میکنی؟ محمد یادته بهت گفتم برو از کنارم؟به خدا ازعشق داشتم میمردم یادته میدیدمت دست وپامو گم میکردم؟ محمد من به خاطر تو زهرایی شدم محمد مگه تو به من زندگی نداده بودی؟ دوستت دارم خیلی دوستت دارم با اینکه مثل همیشه جلو زدی ولی میدونم بی معرفت نیستی منم ببر پیش خودت بدون تو همه ی زندگیمو کم دارم
آقا محسن داشت قران میخوند که تو همون حالت گفتم
_وصیتنامشو خوندین؟چی نوشته بود؟
+چی داشت که بگه؟فقط اینکه واسه من سنگ قبر نذارین ومزار درست نکنین همین که جسمم برمیگرده شرمنده ی امام حسین میشم که اون بی کفن ومن با کفن دفن شدم ولی حداقل نمیخوام تو صحرای محشر شرمنده ی مادرم زهرا بشم!
آقامحسن میگفت ومن اشک میریختم اگه میشد دونه به دونه ی اشکامو بشمرم قطعا عدد کم میاوردم همینطورکه واسه ابراز حالم حرف کم آوردم!پیشونیمو به خاکش چسبوندم وخاکش وبوسیدم که محسن گفت :
+راستی فاطمه خانم
با چشمم دنبالش کردم که دستشو کرد تو جیبش و یه چیزی ازتوش درآورد که چون عینک نداشتم وازگریه ی زیاد چیزی نمیدیدم متوجه نشدم چیه سمت من گرفتش وگفت
+بفرمایین اینم ازشفاعتنامتون
کاغذ و ازدستش گرفتم و بازش کردم نمیتونستم بخونم کلافه شده بودم گرفتمش سمت محسن و گفتم
_میشه برام بخونیدش؟
کاغذو از دستم گرفت وشروع کرد
(اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشوم که در صورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را درمحضرخدا و رسولش واهل بیت بزرگوارش بکنم یاعلی امضا، یادت نره لا یوم کیومک یا ابا عبدالله)
با اینکه گریه امونمو بریده بودوحتی نفسامو منقطع کرده بود با خوندن جمله ی آخرش مو به تنم سیخ شد جمله ای بود که بارهاو بارها تکرار میکرد ولی من نمیفهمیدم مفهومشو!
محمد امروز خوب برام معنیش کرده بود کاغذ و از محسن گرفتم وجای نوشته هاشو بوسیدم وبه عکسش که رو به روم بنر شده بود زل زدم و گفتم :
_هرنفس درد بیاید برود حرفی نیست
عکست بشود دار و ندارم سخت است!...
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667