🌹﷽🌹
#ناحله_فصلسوم
#پارت_222
+مزاحمت شدم عذر میخوام
_این چه حرفیه نازنین جان مراحمی
+قربونت بازم مرسی بابت کتاب
_خواهش میکنم
+با اجازه دیگه پس من برم
_خداحافظ عزیزم
+خدانگهدار
حس خیلی خوبی داشتم انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود حس خوبمو از بابا داشتم از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار بار عاشقش شدم دلم واسه بابا تنگ شده بود از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود دلم میخواست برم بهش سر بزنم به یه بابا با یه مزار خاکی
دم آرامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم چند تا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار بابا نشسته پشت به من بود چهرش رو ندیدم ولی به نظرم امیرعلی نمیرسید بعد از یکم مکث رفتم جلو بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم سرمو آوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم
یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش
انگار متوجه حضور من نشده بود بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرآنی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد خالی شده بود عجیب بود تو سه روز مگه امکان داره این همه آدم بیان سر مزار بابا تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم سرمو آوردم بالا محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست
رفتارش از اولین روز عوض شده بود انگار میخواست یه کاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد اونم تنها؟ چرا گذرش به من افتاده بود؟ اصلا چرا تا به حال این طرفا ندیده بودمش؟
خیلی عجیب بود سرش به سمت گوشیش خم شده بود انگار داشت یه چیزی میخوند موهای بلند و لختی داشت محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت آخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو آوردم بالا
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا آخرش باهاتم
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا مداحی معروف محمد حسین پویانفر تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام
محمد حسام با بهت نگاهشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد هنوز تو بهت بود بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون داشتم نگاهشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشک آلود شد دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش
گریش گرفته بود ؟
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667