🌹﷽🌹
#ناحله_فصلسوم
#پارت_227
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا آوردم محمد حسام بود پسره ی استغفرالله دلم میخواست خرخرشو بجوم
_و علیکم
درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست همون طور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه میکرد حق داشت منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبه ها میام اینجا ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان چرا ..؟
نذاشتم حرفش تموم بشه که گفتم
_ببینید یه کاری کردم تموم شدو رفت نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود فقط همین خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید
حرفم که تموم شد گفت
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم ولی یه موردی آزارم میده اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟ نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه غرور خوبه ولی به جاش دلم نمیخواست اینارو بگم من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید اون از اولین برخوردتون اینم از الان
بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم حلال کنید یاعلی
بلند شد که بره بهت وجودمو با خودش برده بود نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره بنده ی خدا گناه داشت همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد انگار منتظر بود همینو بگم آب دهنمو به زور قورت دادمو گفتم
_پس بشینید
پشت به من یه چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ...
چیزی نگفت که گفتم
_آقای ابتکار فقط برای این اون کار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟ شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!
خیلی خجالت کشیده بودم اینکه اومده بود جلو بابا زیرآبمو بزنه ته ته نامردی بود یه جورایی حق با اون بود من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم
_چه جوری با پدرم آشنا شدین ؟
+داستان داره حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمی پرسیدم
+خیلی خوب من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم مهندسی پزشکی میخوندم اما به گرافیک علاقه داشتم از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم تو کلاسای طراحی شرکت میکردم اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود دوتا بچه مذهبی یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد محمدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم رضا دنبال کتاب دا و محمدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش اون روز برگشتیم خونه
شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم نه برای اینکه رضایت اون مرد نورانیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخودآگاهم مونده اون زمان نوزده سالم بود کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برای خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم.....
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹 @naheleayn
حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667