eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
193 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹﷽🌹 خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود دلم‌ میخواست از این جا به بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره حتی اگه بخوام از خانوادم ترد بشم شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق العاده بود یه الگوی تمام عیار خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم شخصیتی که شیفتش شدم یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسنامم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و محمدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال بعد فوت پدربزرگ‌من اینجا موندگار شدم با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ... مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها آشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم چقدر واسم جالب بود زندگیش ... با شنیدن جمله ی آخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم نمیدونم چرا ولی با شنیدن جمله ی آخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم +حالا فقط یه کمک میخوام از شما جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ولی قسمت آخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه...!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد نه من و نه مامان هیچ کدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه .... چند ماه بعد: محمدحسام: +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا نه ...؟! زینب: _خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...! _میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی آره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی بعد میگم مغروری میگی نه ...!!! _خب نمیگم نه +ولی خودمونیما کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟ +نمیدونم ولی چیزیو که خوب میدونم اینه که همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ... _حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!! جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در آورد _دیوونه +خب آره دیگه دیوونه شماییم جانا ... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ❤😍 نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667