تو حالت خواب و بیدارے بودم؛
ے حس عجیبے بود؟!
تلوزیون روشن بود...
+اوف چیشده😪
دلم میخواست خبرے ڪ شنیدم دروغ باشه...
باور نمیکردم 🥺
فقط ے صداهایے میشنیدم نمیفهمیدم چیشده اخه شب دلشوره داشتیم خوب نخوابیدیم...😭
بابا اومد بالا سرم...
+چیشده؟؟
_بلند شو ببین حاج قاسمو شهید کردن😭
+یعنیی...
واقعے بود
رفتم نشستم جلو تلوزیون همینطورے عکساے حاج قاسم خبرا...
نمیخواستم جلو خانواده گریه کنم 😓😓
دیگ نشد زدیم زیر گریه 😭😭😭
یکے میگف دیشب حالشو پرسیدم دیشب حالم یجورے بود دلشوره داشتم اخه چراااا.....جمعه بود فقط تو گروه چت میکردیم بچه ها دیگه هیچکدوم حال نداشتن؛
فرداش امتحان علوم داشتیم
جمعه غریبے بود🥀
هر جمعه ڪ دلگیر این جمعه بد تر بود داغمون تازه شد کل دنیا یتیم شد😭
فرداش ڪ رفتیم مدرسه عکساے سردار رو در و دیوار مدرسه بود هرکے ے طرف و نیگا میکرد و میزد زیر گریه اخه مگه میشه ...
بعد یڪ سال ما هنوز باورمون نشده ڪ حاجے شهید شده حاجے دیگه بینمون نیس🥺🥀
حاج قاسم هنوز زندست🖤
اسم:#زینب_حاج_قاسم
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
طبق روال، هر جمعه ساعت حدود ۸ و نیم ۹ صبح بیدار شدم و حاضر شدم برم کلاس صبح جمعه مسجد مونده بودم چه روسری سر کنم دست انداختم و روسری مشکیمو برداشتم حاضر شدم و راه افتادم. تو کلاس اصلا دقت نکردم که بیشتر جمعیت مشکی پوشیدن آخر کلاس مرّبی قران گفت که بامداد جمعه سردار رشید اسلام سردار سلیمانی رو ترور کردن منم اصلا متوجه نشدم قضیه چیه یعنی فکر کردم درباره شخص دیگه ای صحبت می کنن...
بعد یکی از بچه ها گفت:اره من داشتم میومدم خانوادم گفتن برو مشکی بپوش شهادته...
بازم نفهمیدم...
تا اینکه بلند شدم از سر کلاس دیدم دوستم با چشمای قرمز و اشک الود وارد مسجد شد تازه کم کم فهمیدم که نه جدی جدی سردار سلیمانی ... حاج قاسم شهید شده اصلا طوری تو شک بودم که نمی دونستم باید چه حسی داشته باشم... دوستام تک تک میومدن و با گریه هاشون فضا رو عوض میکردن حتی سر کلاس تنها کاری که تونستم بکنم این بود که نتو روشن کنم و خبر رو ببینم و اولین عکس که دیدم عکس دست سردار بود💔کلی دوست هامو سوال پیچ کردم تا درک کنم قضیه رو .خونه هم که اومدم مادرم گریه می کرد و من تا یک هفته با دیدن عکس سردار بهم شک وارد میشد و یادم میوفتاد که سردار شهید شدن. هنوزم نمی خوام بپذیرم سردار شهید شدن
ولی این که شهدا زنده اند میتونه آرامشی باشه بر این درد یک ساله
نام :بنت الحسین
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
بسم رب الشهدا و الصدیقین
صبح بود و خورشید
نوید روز جدید رو به من ارزانی میداد
دردی از ناحیه شکم و پهلو آزارم میداد
من در نزدیکی سومین بار از مادر شدن بودم
و این نهایت آرزوی من بود
اما
چه بگویم که زبانم قاصر است
زبانم قاصر است از بیان
حادثه ای که رخ داد و تمام امید هایم به یکباره
همچون قلعه ای از شن فرو ریخت .
الهی بشکند آن دستی که ما را یتیم کرد .
من کودکم را که خدای متعال
بعد از این هجران
به من هدیه داده بود
با بغضی در گلو در آغوش گرفتم
و با خواندن اذان در گوش هایش
نجوا کردم
که
تو را پرورش خواهم داد
تا
روزی که دور هم نیست
سربازی شوی در راه اسلام
و بگیری انتقام سختی از دشمنان ترسو
به مدد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
ان شاء الله ❤️
نام : میرزایی
آیدی : Enteghamesakht
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام
شب قبل از شهادت حاج قاسم
مهمون داشتیم خیلی شب خوبی بود ...خیلی خوش گذشت بهم ... تا نیمه شب هم بیدار بودم و به چیزهای خوب فکر میکردم اصلا به ذهنم خطور نمیکرد صبح بیدار شم با این خبر وحشتناک و بد مواجه بشم که حاج قاسم شهید شده ..
قشنگ یادمه صبح جمعه ساعت ده و ربع یا ده و نیم بود بلند شدم دیدم همه توی خونه دارن گریه میکنن و چشماشون خیسه ...
پرسیدم چی شده چرا همه ناراحتین؟؟
داداشم با صدای گرفته گفت
میگن حاج قاسم شهید شده😭
همون لحظه حس کردم بهترین تکیه گاهم رو ، کسی که مسبب امنیت وآرامش من بود رو از دست دادم ..😭💔
هنوز هم رفتن حاجی رو باور نکردم و هر شب اون صحنه ای که خبر شهادتش رو شنیدم میاد جلوی چشمم و گریم میگیره ..
نام مستعار: sadatkhanom313
آیدی ایتا : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام
اون روز خیلی روز بدی بود..
بااینکه توی شهریم ولی توی یکی از اتاقامون کرسی انداخته بودیم و خوابیده بودیم...
اونشب تنها شبی بود که مامانم باما زیر کرسی خوابید..
ساعتا6 7صبح یدفعه از خواب پریدم مامانمم باهام بیدار شد ..
مامانم رو به بابام گفت:چیشده؟
بابام گفت:کسی رو که خیلی دوستش داشتی ترور کردن...!
مامانم درجا گفت:حاج قاسم!؟
منم که گیج خواب بودن اصلا باورم نمیشد
سریع از زیر کرسی امدم بیرون و گفتم:شایعست دروغه باورنکنین!
بعدم دویدم سمت تلویزیون و روشنش کردم و دیدم بله...!
سردار شهید شده!
مامانم که بغض کرده بود و داشت دونه دونه اشک میریخت!
من اصلا باورم نمیشد...
حتی وقتی تشییعشونو میدیم باورم نمیشد
مثه دیوونه ها هی سرمو تکون میدادم میگفتم دروغه!دروغه!
ولی نبود!
روز شنبه که رفتیم مدرسه وارد سالن که شدیم یه بنر از سردار گذاشته بودن که نوشته بود بالاش سردار دلها!
اصلا خیلی وحشتناک بود..
بچها میامدن میدیدن بنر رو بغض میکردن..
اشک میریختن..
و از همه بدتر این بود که معلم پرورشیمون میخواست شهادت سردار رو تسلیت بگه پشت میکروفون یکدفعه زد زیر گریه!
حالاماهم میخواستیم امتحان بدیم..
اوضاع روحی همه داغون بود!
خیلی روز بدی بود...
ولی عموجان
عموقاسم
انتقامتو میگیریم
اسوده بخواب عموی ما..:
نام :گل نرگس
آیدی: ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام
صبح از خواب بلند شدم دیدم بابام داره با تلفن حرف میزنه و میگه سردار سلیمانی ترور شده و خیلی ناراحت بود
بعد تلفنش به من گفت سردار سلیمانی شهید شد من اصلا باورم نمیشد گفتم شوخی میکنی دیگه
گفت نه جدی میگم
به مامانم گفتم مامان سردار شهید شده گفت چی چی میگی و با ترس و وحشت از خواب بلند شد و میگفت آخه چطوری چرا 😭
من اصلا حالم خوب نبود همش بغض گلوم را می گرفت اما به روی خودم نمی آوردم و نمی ذاشتم گریه هام سرازیر بشه
سردار را به عنوان برادر نداشتم انتخاب کردم
و مطمئن بودم که میتونم تو تشیع جنازه سردار شرکت کنم
من اصفهان بودم ولی خالم قم زندگی میکنه شب قبلش به مامانجونم زنگ زدم و گفتم میاید با اتوبوس بریم قم گفت چرا خوب با بابات برین بابام معلم بود و نمی تونست بیاد مامانجونم هم گفت نه دردسر داره و نمیخواد بریم
من امیدوار بودم که قطعاً میریم و امید داشتم
صبح بلند شدم دیدم انگار خبری نیس لباس هام را پوشیدم و دیگه ناامید از همه جا رفتم سوار سرویس مدرسه شدم که مامانم از آیفون داد زد بیا بالا دایی زنگ زد گفت بیاید بریم قم 😳
من اصلا حال خودم را نمی فهمیدم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم
مثل جت پریدم بالا لباس هامون را جمع کردیم و راهی قم شدیم
💔💔
نام : ساراسادات نوربخش
آیدی : it_sara
" #چالشخاطرهیتلخ "
طبق معمول بابا سرکار بود حتی توی روز جمعه...
سپاه و نظام که جمعه و غیر جمعه نمیشناسه...
با تلفن بابام از خواب بیدار شدم...
مامان پشت تلفن بود و به یه نقطه خیر شده بود...گیج و توی اون حالت خواب الودگی گفتم کیه؟!
نگاهم کرد و اشک از چشماش بدون پلک زده افتاد روی گونه های همیشه خندونش...
دیگ چهره شاد مامان پیدا نبود...
نشست روی زمین
ترسیدم...
رفتم سمتشو تلفن رو گرفتم دیدم باباس...
الو سلام بابا چیزی شده؟
سلام بابا من باید برم از مامانت بپرس و قطع کرد...توی صدای باباهم یه حالت عجیبی بود
برگشتم سمت مامان هنوز توی شوک بود گفتم مامان میخای بگی چی شده؟!نگاهم کرد و سرشو توی بغلم جا کرد و شونه هاش لرزید دیگ داشتم دیونه میشدم مامان با شمام چی شده خبببببب
گفت:حاج قاسم...دیگ نگفت!
حتی نمیخواستم ب ذهنم این ی تصور رو برسونم که شاید شهید شده یا...
نمیتونسم فکرشم بکنم
مبهوت مامانمو نگاه میکردم که دوباره تلفن زنگ خورد این دفعه زهرا بود....الو زهرا؟
فقط صدای هق هق میومد...
دیگ جون توی بدنم نبود نکنه اتفاقی افتاده واسه حاجی...گفت:فاطمه حاجیو زدن...
بدون یه لحظه مکث با دو رفتم سراغ کنترل و تی وی رو روشن کردم اولین زیر نویسی ک میشد خوند رو با چشمای خیس و تار دنبال کردم...
مگ میشد؟!اصن مگ میتونسم باور کنم بی پدر شدم؟برگشتم طرف مامان ک داشت اشک میریخت گفتم مامان اینا چین؟!چی میگن؟!
چی شده؟!
دیگ نتونسم ادامه بدم بغضمو شیکوندمو هق هقم توی سالن پیچید...سخت بود..
جمعه بیدار شی حال مامانو ببینی بد صدای خاهرتو بشنوی ک گریه میکنه
تهش با زیر نویسی بفمی همه امیدت الان دیگ نیست....اون روز ب زور گذشت..
اوت روز که هیچ روز های بعدیشم ب زور و ضرب میگذشت...
تا اینک از طرف ستاد رفتیم بیت...
توی بیت تنها امیدم تگاه ب چهره اقام بود
وارد شدن قامتشون بلند بود بی هوا همه از ورودشون بی طاغت شدن و زیر گریه زدن و لبیک گفتن
شب فاطمیه بود حاج مهدی شروع کرد ب روضه خوندن ی جایش.... ی حرفی زد...
صدای ناله مجلس رو نابود کرد....
گفت اقا!...
انقدر که بغض شما و گریه شما مارو نابود کرد شهادت حاجی نابودمون نکرد..
نگاهمون افتاد به اقامون...
سرشون پایین بود و شونه های لرزانشو رو خوب میشد تماشا کرد...
هیچ وقت اون گریه های اقا رو از یاد نمیبرم...
نام : ...[مجنون حسن]...
آیدی : ...[majnonhasan:ایدی ایتا]...
" #چالشخاطرهیتلخ "
شب جمعه تقریبا نیمه های شب بود... خواب دیدم که توی یک حیاط بزرگی ایستادم که سر درش نوشته بود سپاه پاسداران...
من به عنوان گرافیست و طراح صحنه اونجا داشتم به سرباز ها دستور میدادم و روی دیوار ها پوستر های خیلی خیلی بزرگ از شهید سلیمانی را نصب میکردم که زیرشون نوشته بود شهادت سردار سلیمانی و...
یادمه حتی به عنوان ماکت داشتم یک صحنه ای رو درست میکردم...[صحنه انفجار و شهادت سردار] یکی از سرباز ها یک جعبه ای به دستم داد وقتی بازش کردم ماکت یک دست بود با انگشتر عقیق....![دقیقـــا همون عکس دست سردار] و خلاصه وقتی صحنه آماده شد و تموم شد...
مراسم برپا شد و سیل مردم بود که وارد اون مقر میشدند...
خواب عجیبی بود...
صبح که از خواب بیدار شدم با چشمای سرخ پدرم و مادرم رو برو شدم باورش سخت بود حتی میترسیدم به صفحه تلویزیون نگاه کنم...
ترس از اینکه خوابی که نیمه های شب حوالی ساعت ۱:۲۰دقیقه دیدم درست بوده باشه داغونم میکرد...
امــا...
اون خواب...اون ساعت شب...اون نوار مشکی و صدای مجری تلویزیون...و
بعدش صدای نوحه حاج محمود... آاااایییی شهید بی ســر اومد...
همشون منو داغون کرد...
از همونجا بود که حس کردم سردار دستشو گزاشته روی شونم و میگه به محکم راهت ادامه بده...
از اونجـا بود که تردید رو گزاشتم کنــار و قدم هامو محکم تر از همیشه برداشتم...
جمعه سختی بود...خیلی سخت...اما...
اتمام.
نام: گمنـام
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
دقیق یادمه...
نماز صبح بود
شنبه اش امتحان ترم فیزیک داشتم
برای نماز بیدار شده بودم
موقع ای که رفتم بخوابم گوشی و چک کردم
هی دیدیم تو کانالای ایتا زدن
سردار قاسم سلیمانی را ترور کردند.
اصلا باورم نمیشد ¿¡
به مامانم گفتم
گفت اینا برا تبلیغ کانالشون میگن ول کن برو بخواب
گفتم نه مامان تبلیغ چیه باور کن راسته
به بابا گفتم
بابام سریع تو کانالای خبری چرخید
گفت بزنید شبکه خبر
وقتی تلوزیون و روشن کردیم ...
همچی یه رو سرمون آور شد
اولش باور نشد ...
تو شک بودم
حتا گریه هم نمی کردم
گفتم الکیه بابا فردا میگن "نه اشتباه شده"
نمی دونم جمعه اون روز چه جوری تموم شد¡¡¡
فقط شنبه ...
مدرسه...
سیاه پوش...
همچی تموم شد...
نام:زیݩݕ
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام
هدفم شرکت تو چالش نبود ولی میخواستم یه یادی از اون ایام بکنم..از اون روزای تلخ که مثل برق گذش...⌛️
صبح ساعتای ۷ یا ۸ بود که با صدای مامانم بیدار شدم.. داشت به سمت تلفن میرفت که همزمان منم صدا کرد
با اکراه و زیر پتو، از مامانم پرسیدم چی شده؟
وقتی توضیحات رو شنیدم انگاری دنیا روی سرم خراب شد! 💔
تا ظهر که رفتم نمازجمعه تو شوک بودم
امام که خطبه رو شروع کرد، تا کلمه شهید رو قبل اسم حاج قاسم گذاش، مسجد رو صدای گریه پر کرد
روضه اون روز در وصف حاج قاسم خیلی دلی بود و توام با گریه هایی که به هیچ عنوان بند نمیومد
نماز ظهر و عصر هم با گریه ادا شد، با اشک هایی که امون نمیداد از فرط دلتنگی حاج قاسم! 😔
بالاخره اون روز به سختی گذشت ولی یاد و خاطره ی سردار، یه ملت رو بیدار کرد و شد تلنگری به دل های غافل مَردُم🖤
نام مستعار: زینب
آیدی ایتا: ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام
جمعه بود وقتی که نماز صبح رو خوندم یه حسی اجازه نداد که بخابم و بهم تلقین میکرد که بیدار باشم.
منم به ندای قلبم گوش دادم و بیدار بودم و مشغول کارم بودم.
گوشیم هم کنارم بود ناگهان صدای پیامک اومد. وقتی اسم فرستنده رو خوندم چون از بچه های دبیرستانمون بود که دو سال رابطه ای نداشتیم تعجب کردم که اول صبحی با من چیکار داره!!
متن پیام رو خوندم و باورم نمیشد که این اتفاق افتاده سریع زدم شبکه خبر و دیدم که متاسفانه و خوشبختانه درسته.
همونجور که توی بهت بودم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به رفیقام تبریک و تسلیت بگم.😭
نام مستعار : سرباز گمنام
آیدی:@sghn128
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام میشه اسم منو نزازید
سین هم نخورد و برنده نشد هیچ مشکلی نداره
هدف حرفِ دله که اعضای کانال یه یادی از اون روزا توی دلشون جاری بشه
زمانی که من خبر شھادتِ سردار و شنیدم چه موقعی بود ؟
روزا روزای امتحانات ترم بود و خیلی سرمون شلوغ بود اونقدری که شب تا صبح دستمون بنده کتابو درسا بود .. :)
نزدیکای صبح بود اومدم که نمازمو بخونمو بخوابم ، بعد از نماز گوشیمو چک کردم اومدم داخل ایتا توی یه گروهی بود راجب به شهدا مطلب میزاشتن یکی اعضای گروه گفتش آخ سردار و ایموجی گریه ...
من سریع جواب دادم مگه چی شده
گفت سردارو به شهادت رسوندند من گفتم میشه شایعه نسازید و اون موقع از فکرِ اینکه سردار به شهادت رسیده باشه بغضم گرفتو گفتم واقعا براشون متاسفم که چرا شایعه میسازن اما یهو دیدم پدرم سریع تلوزیونو روشن کردن و گریشون گرفت و من وقتی فهمیدم واقعیه هق هق زدم زیر گریه و آروم نمیشدم من تا حالا عزیزانم رو از دست دادم اما این یکی از همشون سخت تر بود
گویا سوختم ، جگرم آتش گرفت گویی جانم به لب آمد ، شاید که آن لحظه فقط گریه امانم داد
و فهمیدم قضیه شھادت گرفتنیه دادنی نیست :)
خلاصه که دل فدای او جان نیز هم
التماس دعا
صلواتــــــــ🌿🌱
نام : گمنام
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
یکی از فامیل های شوهر خالم فوت شده بود برای همین میخواستیم بریم تهران برای ختم.صبح که پاشدیم میخواستیم راه بیفتیم عموم زنگ زد و گفت که سردار رو شهید کردن...
ما همه ماتمون برده بود:سردار خودمون؟
باورمون نمیشد اما چه کنیم که عین حقیقت بود🖤
من تا اونموقع شناختم از سردار یه جمله بود:تا وقتی که سردار هست کسی جرات نداره به ایرانمون چپ نگاه کنه....تا تهران تو رادیو آهنگای خیلی غمگین پخش میکردن و همه گریه میکردیم.وقتی از تهران برمیگشتیم من خوابم برد و غروب که پاشدم یه حسی داشتم.انگار که یه تیکه از قلبم نبود...انگار که هوا اکسیژن نداشت...انگار جمعه اون روز یه چیزی کم داشت....
من سردار رو خوب نمیشناختم ولی با رفتنش آتیش به دلم زد...💔
اینم یادمه که وقتی رهبر الهم نعلم منهم رو سر نماز میخوندن و اشک میریختن چقدر دلم گرفت....هیچوقت طاقت نداشتم انقدر رهبر رو ناراحت ببینم😞
یه تسلیت هم باید به دل رهبرمون بگیم.🖤💔
نام:فاطمه سادات
آیدی: ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
✨بِسْمِ اللّٰهِ القاصِمِ الجَبّارین
به نام عشق✨
ذهنم،ازمیان تمام خاطره ها،میانبری⬅️برای رسیدن به یک خاطره پیدا میکند.خاطره ای که با یک نوار مشکی➖به کُنجِ قلبم💔سنجاق📌شده و پیدا کردنش سخت نیست.
به یاد می آورد شبی🌌را که برای فردا برنامه ریزی می کردم.بی شک امتحان 📝سختی در انتظارم بود.امتحان📊شیمی ای که در آن روز به جای واکنش FeوHcl،آه و حسرت و بی قراری را در دلم مخلوط🌡کرد.
خوابی🛌آرام و به دور از هیاهو🔥،و صبحی🏞طوفانی🌪.صبحی🏙که با صدای🗣 مبهم برادرانم👨👦چشم گشودم👁و اولین کلمه ای که مغزم به پردازش آن پرداخت،*زدند* بود.نمی دانستم چه کسی را میگویند با پهپاد زده اند؟!هنگ بودم😳.فکرم به سمت هر آنکه می شناختم پرواز🕊کرد،جز او😖.جز اویی که از مدت ها قبل،ناخود آگاه😓نامش را با قید شهید😫😢به زبان می آوردم🤦🏻♀.به شوخی میگفتم:آخر با این شهید گفتنات شهیدش میکنی😅.
*حقیقت مانند آذرخش💥⚡️بر قلبم💔فرود آمد*حقیقتی تلخ🍫.چه اتفاق هولناکی!!!
🍳صبحانه☕؟ناهار🍛؟هه😏😒مسخره بود.جسم سردم،میل به غذا🍽نداشت.نه زمانی که روحم مرده☠ بود.آن را کشته بودند؛با گرفتن غذایش،روحم را کشتند💀.
ضعف داشتم.می دانستم منجر به از حال رفتنم🤒می شود ولی،دست و دلم به خوردن🍴نمی رفت.
گریه😭میکردم.منی که گریه هایم در خلوت خودم👱♀بود،بدون در نظر گرفتنِ غرورم،آشکارا گریه😭😫میکردم.نه برای شهادت🕊 سردار🎖،برای از دست دادن یک *مرد*،برای بیچارگیِ😑ایران🇮🇷،برای بی یاور شدن سید علی(مد)😔😫.
و اما غروبِ🌄جمعه.جمعه ای متفاوت از جمعه های قبل.جمعه ای که همراه دلتنگی،درد💔داشت و سر درگمی.فراغ داشت و حس آوارگی...):)
◼️◾️▪️فاطمه(س) گمنام می خَرد.▪️◾️◼️
نام:🖤کربلا🖤
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
بسم رب الحسین صبح جمعه بودو قرار بود دعای ندبه و پیاده روی و مراسم برای خانم حضرت زینب داشته باشیم ساعت هفت صبح که بلند شدم ...سری به گوشی زدم ....اما با هجوم پیام های تسلیت و ایران عزادار شد مواجه شدم ....اما مگر باورمان میشد حاج قاسمی که همیشه بهمان میگفتند شهید زنده است .... حالا واقعا به ارزویشان رسیده باشند ...مردی که هربار خبر از داعش و امریکا میرسید دلمان گرم بود به حضورشان ...اولین چیزی که به ذهن همه ی مان رسید شایعه بودن این خبر بود ..اما افسوس که زیر نویس شبکه های تلویزیون صدق این حادثه را خبر میداد ...اون روز مراسم ما برگزار شد اما هر بار به هم میرسید اشک چشمانون رو پر میکرد و بغضمون میشکست .... اون روز هیچ کس باور نشده بود که دیگه حاج قاسمی نیست .... تا چند روز بعد هیچ کس امتحان هاشو درست نداد ...برا تشییع وقتی به کرمان رسیدیم و در و دیوارای سیاهپوش شهر رو دیدیم واقعا حس یتیمی میکردیم ..وقتی تابوت حاج قاسم مرد مقاوت رو دیدم دیگه اشک هام دست خودم نبود ...مردم با صدای بلند گریه میکردند و کسی ناراحتیشو پنهان نمیکرد ....همه شوکه بودن ...من اون روز بهت رو در چشمان همه میخوندم و غم رو ...و ما تا همین الان این داغ برامون تازه مانده ....داغی که رهبر را بی مالک و علمدار کرد .....داغی که ملت ایران رو بیدار تر کرد ..اما این داغ گوشه دل ایرانی ها میمیونه تا ظهور مولا ... ان شالله نام :ماه
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
.Esmailpor:
خاطره تلخ من 😩
شب تصمیم گرفتم منزل مادر بزرگم بخوابم، بر عادت همیشه توی حال خوابیدم صبح مامان بزرگم تلوزیون را توی حال روشن کرد راستش صدای تلوزیون اعصابم را خورد کرده تا اینکه کم کم بیدارشدم تلوزیون را که دیدم دیدم خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی را می دهد یک حس عجیبی بهم دست داد (یک حس غمگین، با اینکه اون زمان حاج قاسم سليماني را نمی شناختم! ) همین جور از صبح تلوزیون روشن بود و در رابطه با شهید سلیمانی صحبت می کرد، نمی دونم اما ظهر یک بغض خیلی قریبی داشتم، که بعد از دو دقیقه زدم زیر گریه خیلی ناراحت شدم، خیلی آون روز روز سختی بود ، واقعا سخت.
التماس دعا.
اسم مستعار : خادم الشهدا
آیدی : ESMAYLPOR@
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام
صبح جمعه بود که از خواب بیدار شدم.بعد از نماز پدرم رو بوسیدم و رفتم که بخوابم...
توی تخت دراز کشیدم و طبق عادت نتم رو روشن کردم تا یسری ب کانالای دانشگاه بزنم...
اما....
بیشتر کانالا تو نوتیفیکیشنش مشکی و انالله و....
دستام میلرزید...یکیو باز کردم و دیدم خبر شهادت سردار.....
پریدم از جام و رفتم پیش بابام ک مشغول تلاوت قرآن بود...خبرو با بغض دادم...گفت دروغه...شایعس...اما نبود...
مادرم سریع سراغ تلوزیون رفت...صوت قرائت سوره واقعه و نوارمشکی گوشه تلوزیون و خبرفوری شبکه ۶.....دروغ نبود😭😭
تا ساعت ۱۰ جون کندیم انگار...۱۰ رفتیم مصلی کرج..قیامت بود...همه زار میزدن....همه....
انگار هنوز نمیتونیم باور کنیم زیر عکس سردار سلیمانی بزنن:
سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی....
حاج قاسم....التماس دعا....
نام : ....
آیدی : gomnamm118
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام.
#چالشخاطرهیتلخ
خبر شهادت سردار رو من ساعت ۲ نصف شب فهمیدم....
خواب بودم که مامانم در رو با شدت باز کرد و بلند گفت پاشو که سردار شهید شد... از جا بلند شدم...
۵ دقیقه تو شوک بودم... بعدش باورم نشد...
خندیدم.. خندیدم... خندیدم... تا ۳ روز بعد از شهارت سردار همچنان من باورم نشده بود که به شهادت رسیدن... تلوزیونو روشن میکردم به همشون میخندیدم...
روز سوم تشییع ایشون تو شهر ما بود... رفتم برای تشییع که ببینم راسته یا چی...
پیکر که از جلوم رد شد انگار یه سطل اب یخ رو سرم خالی کردن....
یه شوکِ بسیار شدید بهم وارد شد...
تا یک هفته با هیچ کس حرف نمیزدم. از اتاقم بیرون نمیومدم...
بعد از یک هفته افسردگی شدید گرفتم... تا سه ماه افسردگی شدید داشتم تا اینکه با مراجعه به مشاور کم کم حالم بهتر شد...
نمیدونم این چه داغی بود که اینجوری بهم وارد شد....
انگار که یه شبه یتیم شدم...
نام مستعار: وَهّاج
ایدی : i_wish_the_best_for_u
" #چالشخاطرهتلخ "
سلام
مثل این روز ها بود که به همراه بچه های مدرسه مون به حرم امام رضا علیه السلام مشرف شدیم سحر گاه روز جمعه به تصمیم یکی از معلمین برای زیارت به حرم رفتیم ومشغول دعا شدیم وبه همراه هم در مسجد گوهرشاد نماز صبح رو اقامه کردیم.
بعد از نماز همه با هم به سمت ضریح مطهر رفتیم ومشغول زیارت بودیم که صدایی توجه ما رو جلب کرد :(شــادی روح شهـــید حاج قاسم سلیمانی بلند صلوات).
من که حرف اورا باور نکردم واز حرم خارج شدم که ناگهان با حال گرفته ی دوستانم مواجه شدم ودیدم که عکس دست بریده شده حاج قاسم را به یکدیگر نشان می دهند وگریه میکنند. تا اینکه به حسینیه آمدیم وهمه جلوی تلویزیون داخل حسینیه نشسته بوديم وبا عکس هایی که نشان میدادند اشک مي ریختیم.
🌷🌹شادی روح شهید حاج قاسم سلیمانی صلواتی رو تقدیم کنید🌷🌹
نام : ....
آیدی : @javad138181
" #چالشخاطرهیتلخ "
یکی از فامیل های شوهر خالم فوت شده بود برای همین میخواستیم بریم تهران برای ختم.صبح که پاشدیم میخواستیم راه بیفتیم عموم زنگ زد و گفت که سردار رو شهید کردن...
ما همه ماتمون برده بود:سردار خودمون؟
باورمون نمیشد اما چه کنیم که عین حقیقت بود🖤
من تا اونموقع شناختم از سردار یه جمله بود:تا وقتی که سردار هست کسی جرات نداره به ایرانمون چپ نگاه کنه....تا تهران تو رادیو آهنگای خیلی غمگین پخش میکردن و همه گریه میکردیم.وقتی از تهران برمیگشتیم من خوابم برد و غروب که پاشدم یه حسی داشتم.انگار که یه تیکه از قلبم نبود...انگار که هوا اکسیژن نداشت...انگار جمعه اون روز یه چیزی کم داشت....
من سردار رو خوب نمیشناختم ولی با رفتنش آتیش به دلم زد...💔
اینم یادمه که وقتی رهبر الهم نعلم منهم رو سر نماز میخوندن و اشک میریختن چقدر دلم گرفت....هیچوقت طاقت نداشتم انقدر رهبر رو ناراحت ببینم😞
یه تسلیت هم باید به دل رهبرمون بگیم.🖤💔
نام:فاطمه سادات
آیدی: ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام..
چندوقتی بود که از حاجی خبرنداشتیم ،
چندروز بود از پدرم مدام میپرسیدم پس حاجی کجاست ؟
اونم میگفت طبق معمول ممکنه ایران نباشه و منم فعلا خبری ندارم ازش.
من اونشب از خستگی تو سالن خوابم برد ،
ساعت پنج صبح بودکه گوشی بابام مسلسل زنگ میزد. من تو حالت خواب و بیداربودم ،
بابام اومد گوشیش رو جواب داد.
بابام نظامی هست و شروع کرد به عربی صحبت کردن و مشخص بود اتفاقی افتاده.
یهو بابام گوشی رو قطع کرد و شروع کردن گریه کردن ..
من هنوز کامل بیدارنشده بودم. یعنی حس میکردم دارم خواب میبینم.
مامانم اومد به بابام گف چیشده؟
بابام گف حاجی شهیدشده .. حاج قاسم رو ترور کردن.. جمال شهید شده .. (جمال اسم اصلی ابومهدی المهندس) بابام از رفقا و همکارای قدیمی ابومهدی بود و حالش خیلی خراب شده بود ..
یهو یه شوک بزرگ بهم وارد شد و ازخواب پریدم..
و در صدم ثانیه اشکام بدون اراده میومد. تلوزیون رو روشن کردم و دیدم همه دارن از حاجی حرف میزنن.. مدام به بابام میگفتم شایعس.. ظهر تکذیب میشه.. بابام زنگ زد دوباره به همکاراش و خبر قطعی شهادت رو گرفت ..
اونروز یادمه گریه میکردم .. فقط گریه میکردم..
حس یتیمی داشتم.. حس میکردم برای اولین بار دلم عزای واقعی رو داره تجربه میکنه...
ناممستعار: 'بانــ🌸ــو'
آیدی: ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام
همیشه فکر میکردم غم بابام از بقیه غم ها سخت تره، اما اشتباه میکردم، اون روز (روزی که حاج قاسم رو شهید کردن) تا نزدیکای ظهر خواب بودم.
همون طور توی خواب و بیداری شنیدم که مامانم داشت با یکی صحبت میکرد....
تا اسم حاج قاسم رو شنیدم، رفتم نشستم کنارش
اشک توی چشماش بود و منم ازش تاثیر گرفتم،وقتی گفت حاجی رو شهیدش کردن اصلا حال خودم نفهمیدم.
به پهنای صورت اشک میریختم اما بازم باورم نمیشد، تلویزیون رو روشن کردم و دیدم که آره.....
جلوی تلویزیون زانو زدم، و از همونجا خوشحالی هایی که برامون آورده بودن مرور کردم....
نام : Amir
آیدی : ....
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام علیکم خسٺہ نباشید
من خواب بودم نماز صبح بیدار شدم و دیدم مادر و پدرم ناراحٺن
صورٺ مادرم قرمز شده بود
نگران شدم پرسیدم چی شده
مادرم گفت : حاج قاسم سلیمانے شہید شد😞💔
من باورم نمیشد نماز صبحمو خۅندم
و دوباره خوابیدم.
وقٺے بیدار شدم ساعٺ حدود نہ و خوردۍ بود ڪہ دوباره بیدار شدم .
دیدم تݪوزیون روشنه و زیر نویس اخبار هم همش زده بود
"خبر فوری حاج قاسم سلیمانے و ابۅ مہدے المہندس به شهادٺ رسید"
من خیره شده بودم به ٺلوزیون و باورم نمیشد بعد از چند دقیقہ رفٺم تو اتاقم نشستم بہ گریہ و زارے.
(و چیزۍ ڪہ منو خیلے ناراحت میکنه اینه که همون روز خونه ی یک شهید بزرگوار قرار بود بریم)
و نمیدونم حال اونا چه جورے بود ڪہ اون فرزند شهید باز هم بی پدر شده بود😔💔
از مادرم شنیدم ڪہ وقتے خواب بودم یکی از دوستان پدرم به پدرم زنگ زد و خبر داده بود و پدرم هم به هیچ عنوان باورش نمیشد.🥀
خلاصہ اینڪہ بہ نظر من بدترین روز دنیا همون روز هست ڪہ مردم هنوز هم برای اون روز گریہ میکنن حتے (خودم)😔😞💔
نام مستعار: یا ضامن آهو
آیدی:shahadateee
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام🌱
نام مستعار :یاس کبود
آیدی :Sarbazhosinam
🍃یادم میاد روز قبل شهادت حاجی ما حرکت کردیم سمت شهرستان آخه مامان بزرگم تازه از بیمارستان مرخص شده بود .حدود ساعت های ۱۲ بامداد رسیدیم خونه ی خاله ام اینا ،واز خستگی سریع گرفتیم خوابیدیم منم چون میدونستم امروز همه ی خاله هام ودائی هام خانوادگی خونه ی پدر بزرگ ومادربزرگم جمع میشیم ویه دورهمی داریم برنامه ریزی کردم بعد نماز صبح بشینم درس بخونم
وبلند شدم نمازم ر خوندم و تقریبا ۱:۳۰ درس خوندم ولی چون خسته بودم دوباره خوابیدم .تقریبا ساعت ۹ یا ۱۰ بود که با صدای داد وبیداد خواهرم ودخترخاله ام بیدار شدیم که بلند بلند میگفتن واای بلند شین بلند شین سردار سلیمانی شهید کردن ،منم همین صداها توی گوشم میپیچید ،اصلا باور نمیکردم ،فکر میکردم دارم کابوس میبینم . ولی بعد اینکه ویندوزم بالا اومد دیدم نه صدای بچه هاس دارن یه چیزی میگن منم یهو با عجله بلند شدم روسری وچادر پوشیدم رفتن توی پذیرایی چون پسر خاله ام وشوهر خاله ام بیدار شده بودن باید حجاب میگرفتم
مامانم هم باصدای بچه ها بهش شوک وارد شده بود همین جور داشت ناله میزد 💔
خلاصه دلم هممون هوری ریخت😞 حتی پسر خاله داشت برای اینکه مامانم رو آروم کنه میگفت حتما بدل حاج قاسم شهید شده،مگه میشه !!؟
ما همین جور توی شوک بودیم بدون اینکه بریم یه آبی به سر وصورتمون بزنیم با چشمای پفی ،هر کدوممون یه گوشه نشسته بودیم به تلوزیون خیره شدیم تا اینکه خود رهبر خبر شهادت سردارو دادن اونجا بود که وقتی حال وصدای رهبرمو شنیدم فهمیدم چه خاکی بر سرمون شده نمیتونستم جلوی همه راحت گریه کنم فقط زانو هامو بغل زده بودم به دیوار تکیه داده بودم به یه گوشه خیره شده بودم
اون روز وقتی هممون توی خونه پدر بزرگم جمع شدیم هممون عین این مادر مرده ها بودیم همدیگه رو بغل میزدیم وگریه میکردیم😭💔 یادمه وقتی رسیدیم همه بلند شدن یکی یکی با دائی هام وشوهر خاله هام وبچه هاشون سلام علیک کردیم وهممون یه بغض عجیبی توی دلمون بود وهر کسی یجور ناراحتی خودشو بروز میداد یکی روضہ میخوند یکی اشک میریخت یکی زانو هاشو بغل زده بود وسرشو انداخته بود پايین💔
من اون روز به خاطر حاجی به خاطر اینکه انتقام بگیرم انگیزه ای جدید برای درس خوندن توی دلم داشتم .یادمه قبلن از فیزیک خوشم نمیومد ولی بعد شهادت حاجی در خودم انگیزه انتقام رو تقویت کردم و به درس فیزیک علاقه مند شدم
ان شاءالله که بتونیم هر کدوم از ما توی گرفتن انتقام سردار سهیم باشیم وتلاش وروحیه ی جهادی رو در خودمون تقویت کنیم 🍃
توی اون روزا فقط این جمله آرومم میکرد :
"رفته سردار نفس تازه کند برگردد چون ظهـــــور گل نـــــرگس بھ خدا نزدیڪ است"
" #چالشخاطرهیتلخ "
سلام وقتتون بخیر 🥀
یک روز قبل از شهادت حاج قاسم ما داشتیم لباسهای رنگیمونو برای مولودی تولد حضرت زینب(روز پرستار)حاضرمیکردیم و واقعا خوشحال بودیم 🙂 اما فردای آنروز حدود ساعت ۹یا ۱۰بود که برادر کوچکترم اومد بالای سرم و با اینکه خبر را خوب متوجه نشده بود گفت:«سردار شهید شده!!!!»من بین خواب و بیداری بودم و گفتم کدوم سردار؟ گغت«سردار سلیمانی!!»یک لحظه کل خانه دور سرم چرخید با عجله از اتاق خارج شدم و وقتی اخبار رو دیدم تمــام دنیا روی سرم آوار شد😭😭
آنروز ما بجای مولودی مراسم عزا برگزار کردیم و این جمله را همه بدانند﴿ما راه حاج قاسم را ادامه میدهیم﴾✊🏼🇮🇷
نام: دختر انقلاب
آیدی : Armiita_rahimi
" #چالشخاطرهیتلخ "