#داستان_کودکانه
🐐 بز زنگوله پا
#قسمت_پایانی
گرگ بدجنس همه جارا گشت توانست شنگول و منگول را پیدا کند و بخورد ولی هر چه گشت نتوانست حبه انگور را پیدا کند و خسته شد و با خود گفت: بهتر است تا خانم بزی نیامده زود از اینجا بروم.
بعد از رفتن گرگ خانم بزی خسته وکوفته از صحرا برگشت در حالیکه مقدار زیادی غذا برای بچه هایش آورده بود، تا به درخانه رسید دید در باز است و از بچه ها خبری نیست با خود گفت: شاید رفتند بازی کنند بهتر است آنها را صدا کنم،فقط حبه انگور که داخل ساعت دیواری قایم شده بود با شنیدن صدای مادر بیرون آمد و کل ماجرا را برای او تعریف کرد.
خانم بزغاله وقتی از ماجرا با خبر شد به سرعت بالای تپه رفت و داد زد: منم، منم، بز زنگوله پا، شاخم هوا، سمم زمین، کی خورده شنگول من؟ کی خورده منگول من؟ کی میاد به جنگ من؟
گرگ که بعد از خوردن شنگول و منگول حسابی سیر شده و به خواب رفته بود بیدار شدو از خانه بیرون آمد.
و گفت: منم، منم، گرگ بدجنس و بلا، من خوردم منگول تو، من خوردم شنگول تو، من می میام به جنگ تو.
خانم بزی وقتی صدای گرگ را شنید گفت: عجب جسارتی، فردا ظهر روی همین تپه با هم جنگ می کنیم. و به سرعت نزد سوهان کار رفت و شاخ هایش را حسابی تیز کرد.
بعد از آن گرگ نزد سوهان کار رفت و از او خواست تا دندانهایش را حسابی تیز کند، سوهان کار که از کار بد گرگ ناراحت بود به جای تیز کردن دندان های او آنها را از جا کند و به جایش پنبه گذاشت.
گرگ بدجنس بی خبر از همه جا فردا ظهر بالای تپه رفت و روبه روی خانم بزی ایستاد، ابتدا گرگ ناقلا به خانم بزی حمله کرد، وقتی خواست خانم بزی را گاز بگیرد تمام پنبه ها از دهانش بیرون افتاد و تازه فهمید چه شده است و خانم بزی از فرصت استفاده کرد و باشاخ های تیزش به شکم گرگ زد و آنرا پاره کرد و شنگول و منگول را بیرون آورد و بعد همگی همراه حبه انگور خوشحال و شاد به خانه برگشتند.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸 قصههای شیرین ایرانی
🌸قصه ای از گلستان سعدی
🌼عنوان:پول به جانش چسبیده
#قسمت_پایانی
جمله آخر زن، بدجوری چنگیز را در فکر فرو برد: «اگر اینبچه از دستمان برود ، چه قدر باید خرج...
با همین فکر از خانه بیرون رفت و قدم به کوچه گذاشت.
الیاس یکی از همسایه ها او را دید و حالش را پرسید، چنگیز در جواب گفت: «کمی آشفته ام و حالم خوش نیست. الياس نگاهی به چهرهاش انداخت و گفت: «چه شده؟ اتفاقیافتاده؟»
چنگیز گفت: پسر کوچکم ،حمید از بس پُرخوری کرده وهله هوله توی شکمش ریخته، در بستر بیماری افتاده حالش خیلی خراب است میترسم بمیرد.
و گریه اش گرفت و توی دستمال کثیفی با صدای بلندی فینکرد.
الیاس ناراحت شد و او را دلداری داد: «غصه نخور هر چه خدا بخواهد همان میشود. مرد که نباید خود را در برابر مشکلات ببازد و گریه کند. باید به فکر چاره باشی.
چنگیز گفت: «چه کار کنم؟»
الیاس گفت: آیا حکیم و طبیب برایش برده ای؟
چنگیز کمی فکر کرد و جرأت نکرد حقیقت را بگوید.
مراقبت های مادر حمید را پای طبابت گذاشت بل...بل... بله بهترین حکیم مراقب اوست.»
الياس گفت:خوب... بهتر شده یا بدتر؟
چنگیز دوباره توی دستمال کثیف فین کرد؛ گویی با دماغش بوق زد. سپس با صدایی لرزان گفت: «هیچ فایده ای نداشت
الیاس... هیچ فایده ای نداشت.
الهی من بمیرم و ناخوشی کسی را نبینم
الیاس با ناباوری به چنگیز خیره شد و گفت: «بسیار خوب تو سعی و تلاشت را کرده ای
دیگر باید او را به خدا واگذارکنی، فقط دو کار از دستت برمی آید یا برایش در خانه
ختم قرآن برگزار کن، یا گوسفندی قربان کن.
چنگیز چند لحظه ای به فکر فرو رفت. انگار میبایست سخت ترین تصمیم زندگی اش را میگرفت.
در حالی که دستمالش را در جیبش میچلاند گفت:
«به نظرم خواندن قرآن در خانه بهتر است چه کسی میتواند برود صحرا و گله ی گوسفند پیدا کند و گوسفندی بگیرد و به اینجابیاورد؟»
الیاس لبخندی زد و سری تکان داد. گویی انتظار همین حرف را از آن مرد خسیس داشت.
دستی بر شانه ی او زد و گفت: «البته شاید به این خاطر میگویی ختم قرآن بهتر است که قرآن بر سر زبان است و پول به جانت چسبیده بعد در حالی که از آنجا دور میشد، زمزمه کرد: «بعضی از آدمها موقع گرفتاری، اگر بخواهند پول بدهند، مثل خر توی گل گیر میکنند؛ ولی اگر بخواهند دعا بخوانند ،حاضرند هزاران باربخوانند؛ چون این کار هیچ خرجی ندارد.
#پایان
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_پایانی
حضرت الیاس که از ظلم و ستم پادشاه ناراحت و دل شکسته شده بود به جایی که همیشه آن جا نماز میخواند رفت و به خدای یگانه سجده کرد و با ناراحتی گفت:
-خدای بزرگ و مهربونم من دیگه از دست این مردم و این پادشاه خسته شدم.خدای عزیزم. از تو میخوام یا جون منو بگیری یا این که هفت سال این مردم رو با خشک سالی و گرفتار کن.
از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و خدا گفت:
-هفت سال برای خشک سالی زیاد است.
حضرت الیاس گفت:
-خدای مهربونم پنج سال.
خدا به حضرت الیاس گفت:
-سه سال برای خشک سالی کافی است.
و غذا و روزی تو را خدا میرساند.
از آن روز به بعد باران نبارید و خشک سالی شروع شد.
حضرت الیاس از غار بیرون آمد به طرف بت طلایی بزرگ رفت.
همه ی مردم که گرسنه و تشنه بودند جلوی بت طلایی بزرگ سجده میکردند و با گریه و التماس از بت طلایی بزرگ میخواستند که باران بیاید و آنها را از این بد بختی نجات دهد.
حضرت الیاس با ناراحتی به آنها نگاه میکرد و از دست همه ی آنها عصبانی بود. با ناراحتی روی یک تپه ی بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت:
-ای مردم. آیا نمی فهمین که این بت بزرگ طلایی که با بد بختی و پول و خون خودتان ساخته شده هیچ فایده ای فایده نداره.
چرا از این پرستش بت دست بر نمی دارین. مگه پسر پادشاه رو ندیدید .
خودتون هر چه قدر برای باران التماس میکنین هیچ فایده ای نداره تا کی میخواین بت پرست باشین و به این کارهاتون ادامه بدین.
مردم به حضرت الیاس نگاه کردند.
حضرت الیاس به آنها گفت:
-این قدر از بتهایتان خواستین هیچ نشد و هیچ نشد و هیچ وقت هم دعاهایتان بر آورده نمی شود مگر این که دست از بت پرستی، گناه و ظلم بر دارین و خدای یگانه را بپرستین.
همه ساکت به حرفههای حضرت الیاس گوش میداند. حضرت الیاس گفت:
-من از خدای یگانه میخوام و دعا میکنم که باران بباره. تا گرفتاری و خشک سالی تموم بشه. شما هم دست از لجبازی بردارین و به خدای یگانه ایمان بیارین تا خوشبخت و سعادتمند بشین.
مردم قبول کردند و حضرت الیاس به جایی بیرون از معبد بتها رفت و مردم و به دنبالش راه افتادند.
حضرت الیاس روی زانو نشست و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
خدای بزرگ و مهربانم. ای کسی که همه چیز را آفریده ای.
از تو میخوام که برای تمام شدن این بدبختیها، خشک سالی، گرسنگی و بی آبی، باران رحمت ببارد. خدای بزگم کمک کن .ای کسی که همه چیز در دست توست.
باران بارید و مردم همه با چشمهای خودشان دیدند که کاری از بتها ساخته نبود اما خدای یگانه بر هم چیز تواناست و تعجب کردند.
حضرت الیاس خوشحال بود چون فکر میکرد مردم با ایمان میشوند اما مردم آن قدر لج باز بودند و دلهایشان از گناه سیاه شده بود که جایی برای خوبیها در قلبشان وجود نداشت.
حضرت الیاس که دیگر دلش خیلی شکسته بود تصمیم گرفت از این شهر برود و برای راهنمایی این مردم جانشینی را گذاشت و خودش رفت.
چند سال بعد پادشاه و زنش در همان باغ به وسیله ی دشمن کشته شدند.
#پایان