#قصه_متنی
🛳⚓️ دوست های جدید دریانورد ⚓️🛳
گاری، دریانوردی بود که کشتی نو و قشنگی داشت! روزی گفت: «دریانوردی می کنم و تمام دنیا را می بینم!» وقتی دریانورد خود را به عرشه رساند: «هوت… هوت..» کشتی حرکت کرد. او به دوستانش گفت: «خداحافظ ، من به زودی به خانه برمی گردم.»
دریانورد هنگام رفتن، آن قدر به فانوس دریایی که با نور درخشانش چشمک می زد نگاه کرد تا اینکه فانوس از جلو چشمش دور شد و دیگر هیچ چیز دیده نشد ناگهان نهنگی آبی دریایی از زیر آب بیرون آمد و فواره ای از آب به هوا بلند کرد و در کنار کشتی شنا کرد. نهنگ گفت: «به زودی خشکی را می بینی. همان جایی که اسکیموها زندگی می کنند.»
دریانورد فریاد کشید: «آهای خشکی» وقتی کشتی نزدیک ساحل رسید، خورشید سرخ شده بود و یخ و برف همه جا را پوشانده بود.
اسکیمویی که خودش را در لباس های گرم پیچیده بود برای دیدنش فریاد کشید: «خوش آمدی دریانورد. شما حتما از راه دوری آمده اید؟»
اسکیمویی هم که بچه اش را به پشتش بسته بود، از راه رسید و گفت: «به خانه ما بیایید. تا سورتمه راه زیادی نیست.» دریانورد با اسکیموهای خندان سوار سورتمه شد. سگ های بزرگ آن را می کشیدند و از روی برف های خشک سر می خوردند.
آقای اسکیمو گفت: «این خانه ماست. ما آن را از یخ می سازیم. ما به آن ایگلو می گوییم»کلبه اسکیمویی گرم و نرم بود. دریانورد در کنار آتش نشست و برای دوستان جدیدش از خانه خود که خیلی دور بود، تعریف کرد. سوپ ماهی در دیگ می جوشید. دریانورد دو بشقاب بزرگ پر، از آن خورد و بعد به خواب سنگینی فرو رفت و آن قدر خوابید تا اینکه موقع رفتن شد. اسکیموها او را تا کشتی همراهی کردند. دریانورد از روی عرشه دستش را برای آنها تکان داد و فریاد کشید: «خداحافظ. خیلی متشکرم. من دوباره بازخواهم گشت و باز هم شما را خواهم دید.»
دریانورد از آنها خداحافظی کرد و رفت تا برای دوستانش از دوستان جدیدی که پیدا کرده بود، تعریف کند.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
💜💕 ارتباط با دیگران💕💜
یکی بود یکی نبود روزی در یک شهری پسری به اسم سعید بود. سعید قصه ما خیلی از خود راضی بود و هر کسی باهاش حرف میزد اصلا جوابش را نمیداد همیشه پیش خودش میگفت من بهتر از بقیه هستم و من نیازی ندارم که با بقیه دوست باشم همیشه در مهمونی هایی که داشتند سعید یه گوشه برای خودش با اسباب بازی هایی که داشت بازی میکرد و هیچ وقت اسباب بازی هایش را به کسی نمیداد هر چی مامان و بابا باهاش صحبت میکردند فایده نداشت و میگفت من دوست ندارم با کسی دوست باشم.
کم کم سعید قصه ما بزرگ تر شد و سنی رسید که باید به مدرسه میرفت ولی همیشه تا اسم مدرسه میومد میگفت من دوست ندارم مدرسه برم اونجا باید کنار یکی بشینم و من دوست دارم تنها باشم.
وقتی اول مهر شد و سعید با قول هایی که بابا و مامان داده بودند که با معلم صحبت میکنیم که شما را روی یه نیمکت تنها باشی، راهی مدرسه شد.
وقتی به مدرسه رسید هر کسی میومد که با سعید دوست بشه اصلا محلش نمیداد تا زنگ خورد و همه رفتند داخل کلاس نشستند معلم هم طبق قولی که داده بود قرار شد موقت سعید را تنها داخل یه نیمکت بنشونه.
چند روز از مدرسه ها گذشت و سعید می رفت مدرسه و میومد ولی در این مدت اصلا با کسی دوست نشد.
بعد یه روز سعید کوچولو سرماخوردگی شدیدی گرفت و به تجویز پزشک قرار شد که یک هفته کامل باید خونه استراحت کنه .
معلم هم به مامان گفته بود که سعید برای اینکه از درس هاش عقب نمونه با یکی از دوستاش تماس بگیره و بیاد خونه شما و به سعید آموزش بده و کسی که میاد مواظب باشه که خیلی نزدیک سعید نشینه و حتما باید سعید مراعات کنه و ماسک بزنه که دوستش سرما نخوره.
بعد که مامان سعید اومد خونه و به سعید ماجرا را گفت ، سعید یکم با خودش فکر کرد و گفت من که دوستی ندارم و کسی حاضر نمیشه بیاد به من درس یاد بده و خیلی ناراحت شد مامان سعید هم ناراحت شد و گفت هر موقع بهت میگفتم یه دوست برای خودت پیدا کن و با همه دوست باش به همه احترام بذار اصلا گوش نمیدادی الان از همه درس هات عقب می افتی و نمراتت خیلی کم میشه، سعید هم که خیلی ناراحت شده بود شروع کرد به گریه کردن بعد از ساعت ها که سعید پیش خودش فکر کرد و خیلی از این کار خودش پشیمان شده بود به مامان گفت که من یک نامه می نویسم و برو برای بچه های کلاسمان بخوان و از آنها معذرت خواهی کن.
مامان سعید هم همین کار را انجام داد و بعد دید که همه بچه ها سعید را بخشیدند و همشون داوطلب شدند که به سعید درس یاد بدند که با تصمیم معلم یکی از بچه ها فقط قرار شد به خانه سعید برود و به او آموزش بدهد.
بعد از اینکه سعید حالش خوب شد و به مدرسه رفت با همه بچه ها دوست شد و از همه به خاطر رفتار زشتش معذرت خواهی کرد.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
(https://attach.fahares.com/4J4UT/tCLlMZLQqMR38OZA==) پشتکار بهتر از استعدادی است که به آن مغرور می شویم
در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟
زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.
معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.
آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.
همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.
این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.
اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.
همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
لاکپشت کوچولو عصبانیست
{اهداف قصه: تقویت کنترل خشم کودکان}
در یک جنگل سرسبز و زیبا یک لاکپشت کوچک زندگی میکرد. لاک سبزرنگ و زیبایش مثل یک دیوار محکم از او مراقبت میکرد. لاک پشت کوچولو در جنگل دوستان زیادی داشت وآنها هرروز در جنگل بازی میکردند.
روزی لاکپشت کوچولو با حلزون مشغول آببازی کنار دریاچه بودند. حلزون خیلی ذوقزده شده بود و با سطل به لاک پشت کوچولو آب پاشید. ناگهان لاکپشت کوچولو به شدت عصبانی شد و شروع کرد به جیغ و فریاد کردن سر حلزون. حلزون که خیلی ترسیده بود، پا به فرار گذاشت. لاکپشت کوچولو دوست نداشت با یک سطل آب خیس شود و این او را عصبانی کرده بود. او هم حسابی جیغ و داد کرد.
روزی دیگر لاکپشت کوچولو با کرم سبز در جنگل مشغول توپبازی با گردوها بودند. کرم سبز ناگهان توپ را بلند پرتاپ کرد و توپ افتاد روی سر لاکپشت کوچولو. ناگهان لاکپشت کوچولو عصبانی شد و داد و فریاد راه انداخت. کرم سبز که خیلی ترسیده بود، فرار کرد و رفت زیر برگهای درختان پنهان شد.
تا اینکه یک روز که لاکپشت کوچولو که با پروانه روی چمنها بازی میکردند، پای لاک پشت کوچولو به یک سنگ کوچک گیر کرد و افتاد. لاک پشت کوچولو ناگهان شروع کرد به داد و فریاد کردن. اخم کرده بود و از شدت خشم،دندانهایش را به پروانه نشان میداد. پروانه خیلی ترسید و زود پرواز کرد و رفت روی گلهای بالای تپه.
همه دوستان لاکپشت کوچولو از او ترسیده بودند. چون او همیشه داد و فریاد میکرد و عصبانی بود. دیگر هیچکس نمیرفت تا با او بازی کند. چون همه دوست داشتند با کسی بازی کنند که مهربان باشد و عصبانی و بداخلاق نباشد.
لاکپشت کوچولو خیلی تنها شده بود. هیچکس با او بازی نمیکرد. او کنار برکه نشسته بود و به صورت خودش در آب برکه نگاه میکرد. ناگهان صدایی شنید. کرم سبز از درخت پایین آمد و گفت: لاکپشت کوچولو اینجا تنها نشستهای؟ چیزی شده؟
لاکپشت کوچولو گفت: هیچکس دیگر با من بازی نمیکند. میدانی کرمی جان، من خیلی زود عصبانی میشوم. نمیدانم چرا؟ نمیدانم باید چه کار کنم که کسی از من نترسد.
کرم سبز گفت: من یک فکری دارم. چطور است هر وقت که عصبانی میشوی یک کاری که دوست داری انجام دهی. مثلا روی کاغذ خطخطی کنی یا روی سنگهای برکه لیلی کنی. نظرت چیست؟
لاکپشت خیلی خوشحال شد و چند کار مورد علاقه خود را روی کاغذ نوشت. مثلا بالا رفتن از سنگهای بزرگ، فوت کردن شکوفهها و قاصدکها و یا مسابقه سنگ انداختن در دریاچه. لاکپشت کوچولو به کرم سبز گفت، کرمی جان از این به بعد لطفا هر زمان من عصبانی شدم، یادم بنداز که یکی از این کارها را انجام دهم.
کرم سبز هم قبول کرد. یک روز دوباره آنها رفتند تا دوباره با هم بازی کنند. همینطور که بازی میکردند، ناگهان یک باد شدید شروع به وزیدن کرد و قاصدکهای آنها را با خود برد. لاکپشت دوباره عصبانی شد و تا خواست داد و فریاد کند، کرم سبز گفت: آهای لاکپشت کوچولو بیا با هم مسابقه سنگ انداختن در برکه بدهیم. لاکپشت کوچولو یکدفعه یادش افتاد حالا که عصبانی شده، وقت این شده که یکی از کارهای مورد علاقه خودش را انجام دهد. او عصبانیت خود را فراموش کرد و با کرم سبز شروع کرد به مسابقه دادن. هر کدام چندین سنگ بزرگ و کوچک به آب برکه انداختند و کلی خندیدند و خوشحال شدند.
لاکپشت کوچولو اینبار به جای جیغ و داد کردن، یک کار جدید کرده بود که خیلی بهتر بود. او از کرم سبز تشکر کرد که این راه را به او یاد داده است.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
#آتش
یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: « من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم. »
موشی گفت: « منم بپزم، من بپزم؟ »
مامان موشی چوب خشک ها را گوشه ی خانه جمع کرد.
موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: « وای! تو کجا بودی؟! »
مامان موشی خندید و گفت: « موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام. » و رفت گردو بیاورد.
موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد.
آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: « آواز هم که بلدی بخونی! » آتش گفت: « بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم. »
و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد.
موشی گفت: « چه پیرهن قرمزی! چه دامن زردی! جوراب هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله! » بعد رفت جلوتر و گفت: « یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟ »
آتش چرخ خورد و گفت: « موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی! » موشی گفت: « اگر تکان نخوری، می تونم. » و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: « وای چه داغی! » آتش گفت: « بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوایی؟ »
موشی گفت: « نه، نمی خوام. » و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: « نرو جلو می سوزی! »
اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: « وای چه داغی! » و رفت پیش موشی.
موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند.
- جیریک جیریک، جیریک جیریک!
کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک ...
موشی و پروانه از بالای کاسه سرک کشیدند.
مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: « توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شما ها آشید؟! »
مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: « وای الآن می سوزی! بیا پیش ما قایم شو... »
آتش گفت: « نترس موشی! مامانت مواظبه. »
موشی و پروانه از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند.
آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش را پخت.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
🐸☘️ قورباغه ساده دل ☘️🐸
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فریب خوردن
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود. در کنار رودخانه ای بزرگ و پرآب قورباغه ای زندگی می کرد که بسیار ساده بود و همیشه حرف دیگران را خیلی زود باور می کرد و فکر می کرد که آنها راست می گویند. قورباغه ساده هر روز روی تنه درختی می نشست و به دور و برش نگاه می کرد.
یک روز وقتی آقا گنجشکه از بالای سر قورباغه پرواز می کرد با خودش فکر کرد قورباغه را اذیت کند. این بود که رفت و روی شاخه درختی در نزدیکی قورباغه نشست و جیک جیک کنان گفت: «سلام آقا قورباغه… چه روز قشنگی است.»
قورباغه سرش را بالا گرفت و به گنجشک نگاه کرد و گفت: «بله روز خیلی خوبی است.»
گنجشک گفت: «من حالم خیلی خوب است و احساس خوشحالی می کنم، ولی انگار تو بیمار شده ای! آیا این طور است؟»
قورباغه با ناراحتی به بدنش نگاه کرد و گفت: «تو چرا چنین حرفی را می زنی؟»
گنجشک بال هایش را به هم زد و گفت: «مگر چشمهایت خوب کار نمی کند؟ نمی توانی رنگ بدنت را که سبز است ببینی؟»
قورباغه به بدن سبز رنگ خودش فکر کرد با تعجب پرسید: «مگر چه عیبی دارد که بدن من سبز رنگ باشد؟»
گنجشک با بازیگوشی گفت: «خوب این علامت بیماری است دیگر! مگر پوست مرا نمی بینی؟ می دانی چرا سبز نیست؟… چون سالم هستم. در صورتی که مال تو سبز است و این نشان می دهد که تو بیماری!.»
قورباغه وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت و نگران شد و ساکت و غمگین سر جایش نشست. قورباغه روی تکه چوبی که در زیر بدنش قرار داشت دراز کشید و شروع کرد به گریه کردن و از خودش پرسید: برای اینکه بار دیگر حالم خوب بشود باید چکار کنم؟»
او همین طور که گریه می کرد به همراه جریان آب رودخانه به جلو رفت. صدایش به گوش جغد عاقلی که روی شاخه درختی لانه داشت رسید. جغد وقتی صدای گریه آقا قورباغه را شنید، از درخت پایین آمد و به طرف او رفت و گفت: «چه شده آقا قورباغه؟ برای چه گریه می کنی؟»
آقا قورباغه سرش را بالا گرفت و به جغد نگاه کرد و گفت: «ای بابا دست به دلم نگذار که خیلی ناراحتم.»
جغد جلوتر آمد و گفت: «خوب بگو چه شده است و برای چه ناراحتی!؟ شاید من بتوانم به تو کمک کنم.»
قورباغه همان طور که گریه می کرد گفت: «من بیمار شده ام و برای همین خیلی ناراحت هستم، چون نمیدانم چه کار کنم تا حالم خوب بشود.»
جغد عاقل پرسید: «تو از کجا فهمیده ای که بیمار شده ای؟»
قورباغه به بدن خود اشاره کرد و گفت: «مگر نمی بینی که تمام بدنم سبز رنگ شده است. پس بیمار هستم.»
جغد وقتی این حرف را شنید تعجب کرد و پرسید: «چه کسی به تو گفته که رنگ سبز نشانه بیماری است؟ »
قورباغه با ناراحتی گفت: «گنجشک این حرف را زد.»
جغد عاقل با شنیدن این حرف فهمید که گنجشک می خواسته قورباغه را ناراحت کند. جغد کمی آرام شد و گفت: «آقا قورباغه به برگ های درخت نگاه کن! آیا آنها سبز نیستند؟»
قورباغه نگاهی به برگ های درخت انداخت و گفت: «درست است.آنها سبز هستند.»
جغد باز هم پرسید: «چمن ها چه؟ آیا آنها هم سبز رنگ هستند یا نه؟»
قورباغه نگاهی به چمن های اطراف رودخانه انداخت و گفت: «بله…بله. آنها هم سبز رنگ هستند.»
جغد دانا گفت: «خوب حالا به من بگو آیا درخت ها و چمن ها بیمار هستند؟»
قورباغه پس از لحظه ای گفت: «خیر، آنها شاداب و سرحال هستند.»
جغد بال هایش را برهم زد و گفت: «آفرین.. حالا همه چیز را فهمیدی. و تو هم بیمار نیستی، بنابراین دیگر نباید ناراحت باشی.»
او این را گفت و از آنجا رفت. قورباغه که دیگر فهمیده بود بیمار نیست شروع به رقصیدن و آواز خواندن کرد و پشت سر هم می گفت: «رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!»
و این در حقیقت همان صدای «قور، قور» است که تمام قورباغه ها از دهانشان خارج می کنند، چون می خواهند بگویند که بیمار نیستند و رنگ سبز بدنشان خیلی هم قشنگ و خوب است.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
♨️ قصه موچی بی دقت
آن شب برف سنگینی باریده بود . همه جا سرد بود موچی ( مورچه کوچولو ) و فیلو ( فیل کوچولو ) در خانه خوابیده بودند . بخاری کوچک آنها روشن بود اما نمی توانست همه خانه را گرم کند .
موچی گفت : " باید یک فکری بکنیم که خانه را گرم کنیم .
و بعد گفت : " یک فکر حسابی دارم . ما می توانیم تمام شعله های اجاق گاز را روشن کنیم تا خانه گرم شود ."
فیلو گفت : " اما این کار خطرناک است . مگر یادت نیست که آقای ایمنی می گفت هیچوقت این کار را نکنید ؟
موچی گفت : آقای ایمنی در خانه گرمش خوابیده و نمی داند که ما داریم از سرما می لرزیم موچی این را گفت و سراغ اجاق گاز رفت و همه شعله ها را روشن کرد .
کم کم خانه گرم شد ولی بوی گاز همه جا را گرفته بود .
موچی که گرمش شده بود پنجره را باز کرد .
چند دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد . فیلو با تعجب در را باز کرد . آقای ایمنی پشت در بود آقای ایمنی گفت :" داشتم از اینجا عبور می کردم ، دیدم توی این سرما پنجره هایتان باز است، تعجب کردم . گفتم در بزنم و بپرسم اینجا چه خبر است ؟ ! "
فیلو گفت : " موچی سردش بود و اجاق گاز را روشن کرد تا خانه را گرم کند و حالا هم گرمش شده و رفته پنجره را باز کرده
آقای ایمنی فریاد زد : " چی ؟ مگر اجاق گاز بخاری است که با آن خانه را گرم می کنید ؟
اول این که گرم کردن خانه با شعله های اجاق گاز کار اشتباهی است . "
فیلو با سرعت دوید و گاز را خاموش کرد .
بعد آقای ایمنی ادامه داد : شما نباید آنقدر خانه را گرم کنید که مجبور شوید پنجره ها را باز کنید . هیچ می دانید اینطوری چقدر گاز هدر می رود ؟
شما می توانید لباس گرم بپوشید و یا جلو در و پنجره ها پرده های کلفت بزنید تا گرمای خانه هدر نرود .
باید در زمستان جلوی دریچه کولر را بپوشانید تا گرمای خانه هدر نرود .
فیلو با سرعت رفت و مقداری لباس آورد و به موچی گفت : این لباسها را بپوش . من می روم جلوی پنجره ها پرده بزنم
ساعتی بعد، پرده های پنجره زده شد . فیلو با یک تکه نایلن، جلوی دریچه کولر را هم پوشاند آقای ایمنی گفت : دوستان عزیز یادتان باشد موقع خواب شعله بخاری را کم کنید و از پتو و لحاف مناسب استفاده کنید .
آقای امینی خداحافظی کرد و رفت . حالا خانه گرم شده بود و همه راحت بخواب رفتند.
🐜🐜🐜🐜🐜
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
💕💕
#قصه_متنی
حسنی ما یه بره داشت
بره شو خیلی دوس میداشت
بره ی چاق و توپولی ، زبر و زرنگ و توقولی
دس کوچولو ، پا کوچولو ، پشم تنش کرک هلو
خودش سفید ، سمش سیا ، سرو کاکلش رنگ حنا
بچه های این ور ده ، اون ور ده ، پایین ده ، بالای ده
همگی باهاش دوس بودن
صبح که میشد از خونه در می اومدن
دور و برش جمع می شدن ، پشماشو شونه می زدن
به گردنش النگ دولنگ ، گل و گیله های رنگارنگ
حسنی ما سینه اش جلو سرش بالا قدم میزد تو کوچه ها نگاه میکرد به بچه ها
یه روز بهار
باباش اومد تو بیشه زار
داد زد : اهای حسن بیا کجایی بابا ؟
بره تو بیار ، خودتم بیا
قیچی تیز
پشم سفید
بره رو گرفت ، پشماشو چید
بره ی چاق و توپولی ، زبرو زرنگ و توقولی
شد جوجه ی پر کنده
همگی زدن به خنده
پیشیه میگفت : تو بره ای یا بچه موش لخت راه نرو یه چیزی بپوش
حسنی ما
شونه اش بالا
سرش پایین قدم میزد تو کوچه ها
نگاه میکرد روی زمین
ننه ی حسن دوون دوون اومد بیرون
پشما رو بسته بسته کرد
سفید و گلی دو دسته کرد
ریسید و تابید و کلاف کرد
شست و تمیز و صاف کرد
منظم و مرتب
پیچید توی چادر شب
یه جفت میل و یه مشت کلاف
حالا نباف و کی بباف
ننه حسن سر تا سر تابستون
نشسته بود تو ایوون
بی گفتگو ، بی های و هو
برای حسن لباس میبافت
فصل زمستون که رسید بارون اومد ، برف بارید
حسنی ما ، لباسو پوشید خرامون اومد میون میدون
حیوونا شاد و خندون
خانمی گفت : لباس حسن عالی شده قشنگ تر از قالی شده
پیشیه میگفت :لباس حسن قشنگه مثل پوست پلنگه
ببعی میگفت : بع ، سرده هوا ، نع
اما حسن ، لباس به تن ، خنده به لب
شونه شو داده بود عقب
میون برف بارون قدم میزد تو میدون
باباش بهش نیگاه میکرد دود چپق هوا میکرد
ننه ش میگفت : ننه حسنی ماشالله چشم نخوری ایشالله
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
🐔خروس نگو یه ساعت 🐔
🐝منوچهراحترامی 🐝
🎼شلمرود
يك ده با صفا بود همه چيزاش بجا بود.
اينور ده باغستون اونور ده باغستون.
ميون ده حموم بود همه چي به ده تموم بود.
يه گربه سياه داشت.
يه مرغ پا كوتاه داشت.
يه خر داشت.
يه بز داشت.
يه گاو داشت.
يه غاز داشت.
يه اشتر دراز داشت.
يك خروس قشنگ داشت.
پرهاي رنگارنگ داشت.
🐔
خروس نگو يك ساعت
يك ساعت با دقت
زمستون و تابستون
صبح سحر خروسخون
پر می زد از تو لونه
رو پشت بوم خونه
قوقولی قوقو بیدار شین
مشغول کار و بار شین
گاوه می گفت : “ما” باز که تویی وا!
بزیه می گفت: “بع” بذار بخوابیم، نع!
سگه می گفت: “عو عو” مردم آزار هو هو!
مرغه می گفت: قدقدقدا شلوغ نکن تو رو به خدا!
الاغه می گفت: “عرُ عرُ عر”، امان از این بوق سحر!
اما بازم خروسه می گفت: قوقولی قوقو صبح داره میاد به همه بگو.
🐔
بالاخره یه روز صبح
حیوونا شاد و خندون
جمع شدند تو میدون
یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند:
این خروسه چه لوسه، بدون عذر و بونه کله ی سحر میخونه.
از اینجا بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم.
خروسه شنید به مرغه گفت:
قوقولی قوقو مرغ پاکوتاه یه کاری بکن یه چیزی بگو.
آقا بزه گفت: “بعُ بعُ بع” ما تورو می خوایم؟ نعُ نعُ نع.
آقا سگه گفت: “عو عو عو” آقا خروسه از اینجا برو.
خروسه با چشم گریون
از توی ده رفت بیرون.
صبح روز بعد در تمام ده
هیچ کس نبود که صبح زود سرو صدایی به پا کنه
حیوونا رو صدا کنه.
آفتاب اومد تو آسمون
حیوونا خمیازه کشون
از لونه اومدند بیرون
🐔
مرغه می گفت: من خواب بودم تو لونه تموم شد آب و دونه
گاوه می گفت: امروز که خوابم برده سبزه ها رو کی خورده؟
غازه می گفت: دنیا رو آب برده غازها رو خواب برده.
گربه هه می گفت: گوشت قلمبه پس کو؟ چربی و دنبه پس کو؟
الاغه می گفت: دهی که خروس نداره اصلا نمیشه فهمید کی خوابه کی بیداره؟
صبح سحر خروسه باید بخونه تا هیچکس خواب نمونه.
حیوونا دسته جمعی رفتند پیش خروسه:
خروسه به خونت برگرد.
خروسه به خونت برگرد.
خروسه جوابشون داد:
من با شما قهر کردم بهتره برنگردم.
حیوونا گفتند :باشه برنگرد.
ما همه خوش زبونیم بهتر از تو می خونیم.
🐔
صبح روز بعد آقا سگه گفت:
واقُ واقُ واق بیدار شین
مشغول کارو بار شین
حیوونا گفتند:
آی آقا سگه
واقُ واق نکن بیکاری مگه؟
الاغه گفت:
عرُعرُعر بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: عرُعر نکن
صداتو ببر ما رو کر نکن.
گربه هه گفت:
میو میو بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند: صداشو ببین
ونگُ ونگ نکن یه گوشه بشین.
آقا بزه گفت:
بعُ بعُ بع بیدار شین
مشغول کارو بار شین.
حیوونا گفتند:
وای چه بد صدا!
🐔
بعُ بع نکن زیر گوش ما.
مدتی گذشت
شلمرود، ساکت و بی صفا شد
تنبلی ها حساب نداشت
کارها حساب کتاب نداشت.
آقا سگه گفت:
ده بی خروس که ده نیست
حیوونا گفتند: صحیح است.
آقا بزه گفت: خروسه چرا قهر کرده؟ یه کاری کنیم برگرده.
با همدیگه راه افتادند رفتند پیش خروسه.
گفتند: آقا خروسه، بدون عذر و بونه برگرد بیا به خونه.
صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب
خروسه بیدار شد از خواب
به ساعتش نگاه کرد
حیوونا رو صدا کرد
قوقولی قوقو بیدار شین
مشغول کار و بار شین
صبح اومده دوباره
پاشین که وقت کاره
حیوونا شاد و خندون
همه دویدند تو میدون.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
🍃 سه پروانه
سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند.
یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند.
آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟
لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند.
پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم.
باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود.
زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه!
پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم.
سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند.
خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد.
بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
آقا شیره می خواست بخوابد. اما خوابش نمی بُرد. قدم زد و گفت: « یکی خواب من را برداشته. »
🦁🐰
رفت دنبال خرگوش. خرگوش خواب بود. آقا شیره داد زد: « آهای خرگوشه، خواب من را پس بده! »
🦁🐰
خرگوش بیدار شد و گفت: « خوابت را من برنداشتم! »
🦁🐰
آقا شیره گفت: « پس موشه برداشته! »
🦁🐰
رفت به طرف لانه موش. خرگوش هم دنبالش رفت. آقا شیره جلوی لانه موش ایستاد و داد زد: « آهای موشه، زود باش خواب من را پس بده! »
🦁🐰
موش با چشم های خواب آلود سرش را از توی لانه بیرون آورد و گفت: « خوابت را من برنداشتم! »
🦁🐰
آقا شیره عصبانی شد و گفت: « یکی خوابم رابرداشته! بروید خوابم را پیدا کنید! »
🦁🐰
آقا شیره به لانه اش رفت و منتظر ماند. خرگوش و موش دنبال خواب آقا شیره گشتند. از هرکس پرسیدند خواب آقا شیره را تو برداشتی؟ گفت: من برنداشتم! »
🦁🐰
نزدیک صبح شد. خرگوش پرسید: « حالا چی کار کنیم؟ »
🦁🐰
موش گفت: « برویم بگوییم فردا شب پیدایش می کنیم. »
🦁🐰
خرگوش و موش آهسته به لانه آقا شیره نزدیک شدند. از توی لانه صدای خُر و پُف می آمد. آقا شیره خوابیده بود!
🦁🐰
موش با خوش حالی گفت: « چه خوب شد! آقا شیره خوابش را پیدا کرده، خوابیده! »
🦁🐰
خرگوش و موش هم بدو بدو به لانه اش برگشتند و مثل آقا شیره خوابیدند!
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
فیل تنها در جنگل
یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست میگشت.
فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.
آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.
فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری.
فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!
روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار میکنن.
ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار میکنین؟
خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری میتونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.
تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش میدید میخورد.
فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!
ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه.
فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!
این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.
فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره!
همه حیوونای جنگل ازش تشکر میکردن.
اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کاملاً درسته!
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
✨🎲"چ" تنبل🎲✨
«چ» تنبل بود. شاید خیلی خیلی تنبل بود؛ اما مهربان بود. خوشزبان بود!
راه می رفت و به همه می گفت: «چاکرم! چاکرم!»
«چ» رفت و رسید کنار چالهی قورباغه گفت: «چاکرم!»
قورباغه از توی چاله بیرون پرید و گفت: «ببین! چاله ام آب ندارد. پس بگو باران ببارد. می خواهم شنا کنم.»
«چ» که تنبل بود، گفت: «امروز نه فردا» بعد هم رفت. رسید به چتر گفت: «چاکرم!»
چتر گفت: «پس برو به ابر بگو بیاید. چک چک باران ببارد. میخواهم باران بازی کنم.»
«چ» گفت: «امروز نه فردا»
«چ» رفت و رسید به چمنزار، روی چمن ها درازکشید و خوابید.
کمکم ابر آمد. چک چک باران بارید. چاله پُر شد. قورباغه خوشحال شد. پرید توی آب و شنا کرد.
چتر، باران بازی کرد.
قورباغه و چتر دلشان می خواست «چ» بیاید و به او بگویند: «ممنون که گفتی باران آمد.»
اما قورباغه و چتر خبر نداشتند که وقتی باران بارید، چ تنبل خواب بود. توی خواب هم به همه میگفت: «چاکرم! چاکرم!»
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
قصه ای ڪودڪانه و آموزنده درباره اراده داشتن
بادبادڪی در آسمان🎈✨
یڪی از روزهای گرم تابستان بود. یڪ روز وقتی ڪه مینا با مادرش از خانه مادربزرگ برمی گشت،توی آسمان یڪ بادبادڪ دید. دلش می خواست او هم یڪ بادبادڪ داشته باشد. به مادرش گفت: «برای من یڪ بادبادڪ می خری؟»
مادر لبخندی زد و گفت: «بادبادڪ ها فروشی نیستند. هر بچه ای برای خودش یڪ بادبادڪ درست می ڪند.»
همان روز مینا تصمیم گرفت برای خودش یڪ بادبادڪ درست ڪند.
صبح روز بعد او مریم، امید و ستاره را باخبر ڪرد. مریم،امید و ستاره دوستان مینا بودند و خانه آنها در همسایگی هم بود.
مینا گفت: «من می خواهم یڪ بادبادڪ درست ڪنم. دوست دارید هر ڪدامتان یڪ بادبادڪ داشته باشید؟»
امید گفت:«آخ جان! بادبادڪ! من بادبادڪ هوا ڪردن را خیلی دوست دارم.»
مریم تا به حال بادبادڪ ندیده بود ولی ستاره به ڪمڪ برادرش چندین بار بادبادڪ درست ڪرده بود.
همه گفتند:«ما هم می خواهیم یڪ بادبادڪ داشته باشیم. آن وقت همه با هم تصمیم گرفتند ڪه یڪ بادبادڪ درست ڪنند. مینا ڪمی فڪر ڪرد و گفت: «اما من نمیدانم چطوری میتوان بادبادڪ درست ڪرد.»
ستاره خندید و گفت:«سیاوش برادر من بلد است. او بادبادڪ های خوبی درست می ڪند.»
آنها به سراغ سیاوش رفتند و از او ڪمڪ خواستند، سیاوش برادر بزرگ ستاره بود. او به مدرسه می رفت و چون تابستان بود تعطیل بود.
سیاوش گفت: «من حاضرم به شما ڪمڪ ڪنم. ولی برای درست ڪردن بادبادڪ به خیلی چیزها احتیاج داریم. به ڪاغذ بادبادڪ، چسب، قیچی، نخ، حصیر و…»
امید گفت:«ای بابا! خیلی سخت است. بیایید برویم بازی ڪنیم. بادبادڪ سازی را فراموش ڪنیم.»
مینا گفت: «اما من دوست دارم یڪ بادبادڪ داشته باشم. ما می توانیم وسیله های آن را از خانه هایمان بیاوریم.»
هرڪدام از آنها به خانه هایشان رفتند و دوباره برگشتند. مریم ڪاغذ را آورد. مادر مریم خیاطی ڪار می ڪرد. اما فقط یڪ برگه ڪوچڪ داشت و آن را هم به مریم داد.
مینا چسب و قیچی را آورد. امید چیزی با خودش نیاورد.ستاره و سیاوش هم توانستند نخ و یڪ حصیر پیدا ڪنند. وسیله هایی ڪه آنها آورده بودند خیلی ڪم بود.
سیاوش گفت: «متأسفم با این وسیله ها نمی توانید هر ڪدام یڪ بادبادڪ داشته باشید.» امید گفت: «پس باشد برای بعد! ما بادبادڪ نمی خواهیم.»
مریم گفت: «نه ما تصمیم گرفته ایم بادبادڪ درست ڪنیم. با همین وسیله ها باید بسازیم.»
سیاوش پرسید: «چطوری؟! این وسیله ها خیلی ڪم است.»
مینا گفت: «خب فقط یڪ بادبادڪ درست می ڪنیم. فڪر می ڪنم برای یڪ بادبادڪ وسیله ڪافی باشد.»
آن وقت بچه ها با خودشان فڪر ڪردند ڪه این بادبادڪ برای چه ڪسی باشد. ستاره ڪمی فڪر ڪرد و خندید و گفت: «برای همه ما این بادبادڪ می تواند برای همه ما باشد.»
امید از این فڪر خوشش نیامد. توپش را برداشت و رفت. او حوصله این همه ڪار را نداشت. چون فڪر می ڪرد در آخر هم صاحب بادبادڪ نخواهد بود.
مینا، مریم و ستاره به ڪمڪ سیاوش نشستند و یڪ بادبادڪ درست ڪردند. مینا و مریم و ستاره گوشواره ها و دنباله بادبادڪ را ساختند. سیاوش هم با حصیر برای بادبادڪ ڪمان درست ڪرد. وقتی بادبادڪ درست شد مریم برای بادبادڪ چشم و ابرو ڪشید. بادبادڪ آنها خیلی قشنگ شد.
سیاوش خندید و گفت: «این قشنگ ترین بادبادڪی است ڪه تا به حال دیده ام.»
مریم و مینا و ستاره هم خندیدند و همدیگر را در آغوش گرفتند. حالا آنها صاحب یڪ بادبادڪ شده بودند. یڪ بادبادڪ زیبا، بزرگ و قشنگ ڪه با ڪمڪ هم ساخته بودند.
عصر همان روز آنها با ڪمڪ سیاوش بادبادڪ خود را به آسمان فرستادند. آنها به ترتیب نخ بادبادڪ را می گرفتند و با آن بازی می ڪردند. آنها خیلی خوشحال بودند، اما امید با ناراحتی و با اخم پشت پنجره خانه شان نشسته بود و به مریم و مینا و ستاره نگاه می ڪرد.
بادبادڪ مینا، مریم و ستاره آن قدر به هوا رفته بود ڪه به اندازه یڪ عدس شده بود. در یڪ لحظه هر سه نفر نخ بادبادڪ را گرفتند. آنها احساس می ڪردند ڪه باد می خواهد بادبادڪشان را ببرد. هر سه نفر بادبادڪ را گرفتند ڪه بادبادڪشان به جای دوردستی نرود.
♥️
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
🐢من دوست ندارم که به مدرسه بیایم🐢
🌼یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.🌸
🌼لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد.🌸
🌼اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد.🌸
🌼گاهی که بچه ها با او بازی می کردند زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.🌸
🌼یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.🌸
🌼در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید:
«چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »🌸
🌼لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند.»🌸
🌼معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک.🌸
🌼توی لاک می توانی به کار خودت و بچه های دیگه فکر کنی و وقتی آرامش پیدا کردی تلاش کنی که رابطه دوستانه تری رو با همه شروع کنی🌸
🌼من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟! و وقتی آروم میشم می بینم که هیچ مشکلی نبوده و فقط الکی زود ناراحت شده بودم اونم سر چیزهای کوچیک»🌸
🌼لاکی وقتی با معلمش حرف زد خیلی آروم تر شد و به خودش قول داد وقتی از هر کدوم از هم کلاسی هاش ناراحت شد همین کارهای آقا معلم و انجامش بدهد و خیلی خوشحال بود که می تونست راحت به مدرسه بیاد و درس بخونه تا مثل آقا معلم با سواد بشه و با دوستاش بازی بکنه.🌸
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
یاسمن و دارکوب قرمز
یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید.
یاسمن به دارکوب گفت: «پس تویی که هر روز من را از خواب بیدار میکنی؟ »
دارکوب گفت: «آره. من باید نوکم را تند و تند به تنه درخت بکوبم. وقتی گرسنه هستم با منقارم تنه درخت را سوراخ میکنم، بعد با زبان بلندم که نوک چسبانکی دارد، کرمها را از توی سوراخ درخت بیرون میکشم و میخورم. »
یاسمن و دارکوب با هم دوست شدند. هوا کمکم تاریک شد.
یاسمن به دارکوب شب به خیر گفت و رفت خوابید.
دارکوب هم روی شاخه درخت خوابید.
دارکوب آن شب یک خواب عجیب دید. صبح که شد و همه بیدار شدند، رفت پشت پنجره و به یاسمن گفت: «من دیشب یک خواب دیدم. » یاسمن گفت: «چه خوابی دیدی؟ »
دارکوب گفت: «من توی خوابم دیدم بچه کر مها داشتند گریه میکردند و میگفتند تورو خدا ما را نخور. ما تازه به دنیا آمده ایم. دوست داریم زنده بمانیم تا همه جای جنگل را ببینیم. »
یاسمن گفت: «خب کر مها را نخور. دارکوب گفت: « اگر من کرم نخورم، گرسنه میمانم. »
یاسمن گفت: «پس باید دنبال غذای دیگری برای تو بگردیم. »
آ نها توی جنگل با هم قدم زدند تا برای دارکوب غذا پیدا کنند. توی راه سنجاب را دیدند که با دندا نهای تیزش فندق میشکست. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی فندق بخوری. » دارکوب گفت: «من که دندان ندارم. »
آنها کمی جلوتر رفتند و به رودخانه رسیدند، چند لک لک توی آب شنا میکردند و ماهی میخوردند. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی ماهی بخوری؟ »
دارکوب گفت: «منقار من خیلی کوچک است، نمیتوانم ماهی بخورم. » هوا کمکم تاریک شد. یاسمن و دارکوب به خانه برگشتند. دارکوب رفت روی درخت نشست و یاسمن رفت توی آشپزخانه. مادر یاسمن ماکارونی خوشمزه ای پخته بود. یاسمن بشقاب غذایش را با خودش آورد توی اتاقش. دارکوب را صدا زد و گفت: «زود باش بیا پشت پنجره میخواهم برایت کمی غذا بریزم. » او کمی ماکارونی ریخت پشت پنجره تا دارکوب هم غذا بخورد. آ نها با هم ماکارونی را خوردند و خندیدند.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
#طاووس_کلاغ
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
🎭 #دست_مامان_رو_رها_نکنید 🎭
رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.
👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید.
👟👟كفشهارا پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن.
🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند.
👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند.
رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد.
👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت:
« بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند.
👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم .
💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت.
مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد. سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند.
🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند.
👨👩👦👦در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی .
آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است.
مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش.
مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند.
🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت .
🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت.
مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََ دَدَ بودم.
👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند.
از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند:
رامین كوچولو صداش میاد ، صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.
☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید"
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
چشمه ی سحرآمیز
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، خرگوش کنجکاوی زندگی میکرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمهای سحر آمیز رسید.
خرگوش میخواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک میشود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازهی یک مورچه، کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش میکنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.
خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟
زنبورگفت: توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟
زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.
خرگوش شروع به خواندن معما کرد.
معمای اول این بود: آن چیست که گریه میکند، اما چشم ندارد؟
خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.
با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.
معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار میگردد؟
خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمهای دید که شبیه چشمه جادویی بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟
خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد میکردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه مینوشیدم.
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
مداد سبز کوچولو
مداد سبز کوچولو قِل خورد تا نزدیک گوش پسرک. رفت نشست پشت گوشش مثل نجارها که مداد را پشت گوششان میگذارند. پسرک از خواب بیدار شد. یک چشم باز و یک چشم بسته. دستش را برد پشت گوشش و مداد را برداشت، گرفت توی دستش.
مداد سبز کوچولو کف دست پسرک، شروع کرد به وول خوردن. پسرک لای چشمهایش را باز کرد. یک نگاه به مداد سبز کوچولو انداخت و دوباره خودش را به خواب زد. معلوم بود که خواب نیست چون داشت زیرزیرکی میخندید.
آن دورتر مداد نارنجی داشت دست تکان میداد. مداد نارنجی از همه مدادها قدبلندتر بود. فقط خورشید را رنگ میکرد. مداد سبز از همه کوچکتر بود. برگ درختان، چمن و… (به نظر شما یک مداد سبز چه چیزهای دیگری را میتواند رنگ بزند؟) مداد سبز کوچولو یادش آمد که یکبار پسرک رودخانه را سبز رنگ کرده بود و وقتی مامانش پرسیده بود چرا، گفته بود رودخانه پر از جلبک است. از این فکر خندهاش گرفت.
همه میدانستند که پسرک مداد سبز کوچولو را خیلی دوست دارد، شاید برای همین او را فرستاده بودند تا پسرک را از خواب بیدار کند. مداد آبی از روی میز داد زد: «پس چیکار میکنی یک ساعته؟»
مداد سبز کوچولو خودش را از کف دست پسرک انداخت روی پتو و رفت تا کنار انگشت شست پای پسرک. دوست داشت پتو را از روی پسرک پس بزند و بگوید بیا با هم نقاشی بکشیم. پسرک نوک انگشت شستش را از پتو بیرون آورد و آن را تکان تکان داد.
بقیه مدادرنگیها که حوصلهشان سر رفته بود، خودشان دست به کار شدند و آمدند پیش مداد سبز کوچولو. یک دفعه مامان در زد و بعد از یک ثانیه در را باز کرد و گفت: «پاشو دیگه پسرم.» بعد نزدیک شد، مدادرنگیها را از روی تخت جمع کرد و گفت: «لطفا مدادهایت را هم روی تخت پخش نکن.» اما پسرک مطمئن بود که مدادها را دیشب روی میز گذاشته بود؛ برای همین چشمهایش را باز کرد، سر جایش نشست و با تعجب به مدادهای رنگی نگاه کرد. مداد سبز کوچولو از توی دست مامان، برای پسرک چشمک زد.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
🐵🌿بچه میمون، روی لباس🌿🐵
میمون کوچولو خانهاش را خیلی دوست داشت. خانهی او توی یک شهر بزرگ، توی یک باغوحش بزرگ و توی یک قفس بزرگ بود. یک قفس زیبا با نردههای آبی و چند تا درخت بزرگ و
قشنگ. میمون کوچولو همیشه از میلههای قفس بالا میرفت و روی شاخههای درخت توی قفس تاب میخورد. بعضی وقتها آدمهایی که برای تماشای حیوانها به باغوحش میآمدند، برایش خوراکی میریختند، از تخمه و سیب گرفته تا آبمیوه.
میمون کوچولو عاشق خوراکیهایی بود که آدمها برایش میآوردند. او خیلی خوشبخت بود و هیچ غصّهای نداشت. تا اینکه یک روز پسر بچهای به دیدن او آمد. پسر بچه کنار قفس ایستاد و تکهای سیب توی قفس انداخت؛ اما میمون کوچولومثل همیشه ندوید تا سیب را بردارد؛ چون تمام حواسش پیش بچه میمونی بود که روی لباس پسر بود.
بچه میمون روی لباس، روی درخت بلندی نشسته بود که ازدرختهای باغوحش هم بلندتر بود و دور و برش هم به هم به جای میله های آهنی پر از درختهای بلند بود. میمون کوچولوکمی به عکس نگاه کرد و بعد با خودش گفت: مگر میشود خانه ی این میمون از خانه ی من قشنگتر باشد؟ من گمان میکردم بهترین خانه ی دنیا را دارم.
میمون کوچولو از وقتی به دنیا آمده بود، توی همین قفس زندگی میکرد. هیچوقت متوجّه میله های دور قفس نشده بود. دورتا دور قفس او پر از میله های آهنی بود. میمون کوچولو با تعجب گفت: یعنی خانه ی آن میمون کجاست؟
از آن روز به بعد میمون کوچولو دیگر خوشحال نبود. او هر روز صبح از خواب بیدار میشد و گوشه ی قفس می نشست و به عکس لباس پسربچه فکر میکرد؛ به عکس میمون و خانه ی قشنگ او بدون میله های آهنی. میمون کوچولو آنقدر فکر کرد و فکر کرد تا مریض شد. آقای دکتر حیوانات او را معاینه کرد و با ناراحتی گفت: این میمون اصلا حالش خوب نیست. تنها راه زنده ماندن او این است که به جنگل برگردد.
میمون کوچولو حرفهای آقای دکتر را شنید؛ اما منظور دکتر را از جنگل نفهمید؛ چون او اصلاً نمیدانست جنگل کجاست. کمکم حال میمون کوچولو بد و بدتر شد. سرانجام یک روز آقای نگهبان او را توی قفس کوچکی گذاشت و با ماشین از باغوحش برد. در راه، میمون خواب بود. وقتی بیدار شد و چشمهایش را باز کرد، حسابی تعجب کرد. اینجا همان خانه ی قشنگ میمون روی لباس بود. یک خانه پر از درخت بدون میله های آهنی. میمون کوچولو با خوشحالی به طرف درختها دوید و از یکی از درختها بالا رفت و روی آن نشست؛ درست مثل بچه میمون روی عکس لباس پسر بچه.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
🙏 قابل شما را ندارد! 🙏
👑 رفته بوديم خانه ي خاله جان. آخر توي تلفن به ماماني گفته بود مبل خريده ايم، بيا ببين قشنگ است؟ و حالا ما رفته بوديم تا مبل هايي را که خاله جان خريده بود، ببينيم.
💙
👑از در که وارد شديم، ماماني زود گفت:
- به به... مبارک است! به سلامتي استفاده کنيد.
خاله جان خنديد. بدو بدو رفتم روي مبلي که گُنده تر از بقيّه بود، نشستم. اين طرف و آن طرفش را تماشا کردم و گفتم: «آخ جان! چه قدر نرم است!»
💙
👑 خاله جان نگاهم کرد و دوباره خنديد. گفتم:«همان حرف هايي که ماماني گفت! همان که مبارک است و ايم ايم ايم!...»
ماماني و خاله جان گفتند:«چي؟ ايم ايم ايم!!»
💙
👑و دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد خاله گفت:« خيلي ممنون ايم ايم ايم... قابل شما را ندارد. اگر خيلي خوشت آمده، حاضرم به شما هديه شان بدهم!»
💙
👑 راستش از مبل گندهه آن قدر خوشم آمده بود که با خودم فکر کردم: «چه خوب! به خاله جان مي گويم باشد! دست شما درد نکنه!»
سرم را به طرف خاله برگرداندم، اما يک دفعه ماماني گفت: «نازنين جان! ميوه ات را بخور. مي خواهيم برگرديم خانه. بابا کليد ندارد. مي آيد پشت در مي ماند.»
- امّا ما که تازه آمده ايم!تازه...
💙
👑 حرفم نصفه ماند، چون خاله جان گفت:«خوب الان به باباي نازنين تلفن مي کنم تا او هم بيايد اين جا.»
خوش حال شدم و داد زدم:«آخ جان! آن وقت بابا مي تواند هديه مرا بياورد خانه!»
ماماني چشم هايش را برايم گنده کرد و گفت:«چي؟! کدام هديه را؟»
گفتم: «مگه خاله جان نگفت مي خواهد اين مبل را به من هديه بدهد؟»
💙
👑 خاله و ماماني دوباره دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد ماماني گفت: «نازنين جان! خاله به شما تعارف کرد. هر تعارفي را که حتماً نبايد قبول کرد! مثل ديروز که خانم همسايه مربّايي را که پخته بود و به من تعارف کرد. ما آن را گرفتيم؟»
فکري کردم و گفتم:«نه! تازه، يادم است که به شما گفت، قابل... قابل... آهان، قابل شما را ندارد. آن وقت شما گفتيد... گفتيد صاحبش قابل دارد!»
💙
👑 ماماني باز هم خنديد و گفت: «آفرين! چه خوب يادت مانده!»
گفتم:«خوب اگر کسي نمي خواهد چيزي را که دارد به آدم بديد، چرا مي گويد مال شما. قابل شما را ندارد!»
- براي اينکه تعارف کردن يک جور ادب و احترام است. اين طور رفتار کردن دوستي و علاقه آدم ها را به همديگر زياد مي کند.
- ولي من خاله جان را خيلي دوست دارم؛ حتّي اگر مبل گُندهه را هم به من ندهد! خوب، پس من هم مي گيرم؛ خاله جان، صاحبش قابل دارد!
💙
👑 اين دفعه ماماني و خاله جان دوتايي چشم هايشان را برايم گُنده کردند! بعد باز هم دل شان را گرفتند و هي خنديدند، ماماني همان طوري که مي خنديد دستم را گرفت و از روي مبل بلند شد. من هم بلند شدم. خاله جان يک آبنبات چوبي خيلي خيلي بزرگ از ظرف روي ميز درآورد و داد به من! آن را گرفتم و با ماماني به طرف در رفتيم. من خوش حال بودم؛ چون هم يک چيز مهم را ياد گرفته بودم و هم يک آب نبات گُنده ي گُنده داشتم.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
#قصه کاکلی و میوچی🍒
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود🤗
گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند.
یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود.
یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. »
میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. »
کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟»
میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟»
میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد.
با این کار، موهای بدنش حسابی تمیز و براق می شدند. کاکلی با تعجب به او نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت و با خنده گفت: «آه میوچی! پیشی کوچولوی بامزه! تو چه کارهایی بلدی! به جای توی آب پریدن و حموم کردن، می شینی و خودتو لیس می زنی. چه قدر تمیز شدی! موهای بدنت چه براق شدن!»
میوچی گفت: «آره، ما گربه ها اینجوری خودمونو تمیز می کنیم. » در همان موقع بقیه ی مرغابی هایی که توی استخر شنا می کردند، آمدند و میوچی را تماشا کردند و به حمام کردن او خندیدند.
از آن روز به بعد میوچی هر روز به کناراستخر می آمد و با کاکلی و دوستانش حرف می زد و آنها را نگاه می کرد و وقتی خسته می شد، سرش را روی دمش می گذاشت و چشمهای سبز قشنگش را می بست و به خواب می رفت.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
🧀🐭 کم.. کم... کم... 🐭🧀
ننه موشه یک قوطی پر از دکمه های رنگارنگ داشت. موموشی خیلی دوست داشت با آن بازی کند. ولی ننه موشی می گفت: الان نه.هر وقت بزرگ شدی و خودت توانستی دکمه ها را جمع کنی. من کمرم درد می کند. ننه جان...
هر روز موشی از ننه موشی می پرسید: امروز بزرگ شده ام؟
ننه موشی عینک به چشم می زد و به موموشی نگاه می کرد: بعد سر تکان می داد و می گفت: هنوز نه ننه جان.
یک روز موموشی دیگراز او نپرسید. ننه موشی که از لانه بیرون رفتم وموشی بالای سه پایه پرید. دستش به قوطی دکمه ها رسید ولی قوطی توی دستش جا نشد و روی زمین افتاد.. دکمه ها کف لانه پخش شدند. موموشی فریاد کشید: وای...
بعد وسط دکمه ها نشست و به گریه افتاد.
عنکبوت از آن بالا گفت: این که غصه نداره. ببین چه قدر کوچکم و چه تار بزرگی تنیدم. کم کم کم، کم کم کم تو هم به جای گریه کارت را کم کم بکن.
حلزون از پنجره ی لانه گفت: من را بگو از صبح چه قدر راه رفتم.
مورچه با یک دانه گندم از کنار موموشی رد شد و گفت: من را بین که چه قدر دانه می برم. کم کم کم
موموشی اشک هایش را پاک کرد به اطرافش نگاه کرد. دکمه ها خیلی زیاد بودند. موموشی نمی دانست از کجا شروع کند.فکری کرد و گفت: اگر آبی ها را جمع کنم، ننه موشی کم تر ناراحت می شود.
موموشی دکمه های آبی را جمع کرد. اول ریزه میزه ها، بعد کوچولوها، بعد بزرگ ترها.
به کف لانه نگاه کرد: حالا قرمزها را جمع می کنم.
موموشی دکه های قرمز را جمع کرد. اول روشن ترها، بعد پر رنگ ترها.بعد دکمه های سبز را جمع کرد.
اول دو سوراخی هاف بعد چهار سوراخی ها. موموشی کم کم همه دکمه ها را جمع کرد. بعد قوطی را بست گذاشت آن بالا.
کمی بعد ننه موشه آمد. موموشی به سویش دویدو با خوش حالی فریاد زد: من بزرگ شدم.
ننه موشه گفت: صبر کن.
عینک به چشم زد و به موموشی نگاه کرد. از بالا به پایین. آن وقت، پست سر موشی چند دکمه کف لانه دید.
همه چیز را فهمید. سرش را محکم تکان داد و گفت: بله. تو بزرگ شدی.
بعد با تعجب پرسید: چه طور این همه دکمه را جمع کردی؟
موموشی خندید و گفت: کم کم کم ، کم کم کم.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
گروه سنی3تا9سال
🐞🕊پرنده و کفشدوزک 🕊🐞
📚یکی بود یکی نبود.
در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻