#داستان_کودکانه
🐸☘ #قورباغه_سبز☘🐸
قسمت اول
جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه تیغی و لک لک در حال چرت زدن بودند؛ اما قورباغه ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه میکرد.
ناگهان...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همانطور که چشمهایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.
مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه تیغی و لک لک چشمهایشان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»
دارکوب به سنجاب نگاه کرد و قاه قاه خندید. بعد نوکش را تند و تند، به تنه ی درختی که روی آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاه قاه خندید. باز، تق- تق- تق، به درخت نوک زد. خنده و تق تق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بیشتر میشد. آنقدر که صدای ویز- ویز مگس و پشه ای را که به طرفش میآمدند، نشنید! کمی بعد، پشه ی چاق و چله ای نیش محکمی به سر دارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ویز- ویز بلندی کرد. دارکوب عصبانی شد و داد زد:
«آخ... وای... آی...»
پشه و مگس فرار کردند.
سنجاب، همانطور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد و گفت:
«مثل اینکه از تو هم پذیرایی خوبی کردند!
خوش گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!»
دارکوب، سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. قورباغه ی سبز،به سنجاب و دارکوب نگاه کرد.
بعد از جا جهید و نزدیک آنها، روی زمین نشست. لبخندی زد و به مگس ها و پشه هایی که با سرعت به دنبال هم توی هوا بالا و پایین میپریدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بیرون و برد توی دهانش و گفت:
«به ... به ... قور... قور... بَه قور... قوربَه!»
حیوان ها متوجه ی قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت:
«ایش ... مزاحم پشت مزاحم! قورباغه ی بی مصرف!»
دارکوب، گردنش را یک وری کرد و گفت:
«پشه ها و مگس ها کم بودند، این هم اضافه شد!»
لک لک، روی یک پایش ایستاد و گفت:
«واه ... و اه... چه چشم های زشتی دارد! زبانش که دیگر هیچ! ببینید چه قدر دراز است!»
ادامه دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#داستان_کودکانه
☘🐸 #قورباغه_سبز 🐸☘
قسمت آخر
جوجه تیغی چند قدم به قورباغه نزدیک شد. بعد، یکی از تیغ هایش را به طرف او پرتاب کرد و خندید.
قورباغه بازویش را گرفت و گفت:
«آخ... قور... قور... جوجه تیغی، بهتر است مواظب تیغ هایت باشی!»
حیوان ها خندیدند. جوجه تیغی گفت:
«جایزه ی ناقابلی بود برای صدای زیبا و زبان دراز شما!»
قورباغه ناراحت شد. بدون هیچ حرفی جهید وسط مرداب و ناپدید شد.
حیوان ها بلندتر خندیدند و داد زدند:
- آخ جان! رفت...
لک لک گفت: «مگس ها و پشه ها هم رفته اند!» دارکوب، سرش را مالید و گفت:
«اگر دوباره بیایند، میدانم چه کارشان ...»
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره ...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
همه از جا پریدند. سنجاب زودی نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زیربالش. جوجه تیغی هم چند تا از تیغ هایش را به طرف آنها پرتاب کرد و مثل یک توپ، گرد شد و گفت:
«آه... خسته شدم! آخر چه قدر خودم را از دست اینها، زیر تیغ هایم زندانی کنم؟»
لک لک پرید هوا و گفت:
«من که رفتم. خداحافظ!»
ویز... ویز... بیز... وز... وز...
سنجاب و دارکوب، عصبانی شدند و توی هوا و زمین، دنبال مگس ها و پشه ها، بالا و پایین پریدند!
قور... قور... قور...
ناگهان سنجاب و دارکوب ایستادند. قورباغه ی سبز، نزدیک آنها، در گوشه ای نشسته بود و تند- تند، زبانش را میآورد بیرون و میبرد توی دهانش! جوجه تیغی آهسته سرش را از زیر تیغ هایش بیرون ورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند:
«عجب! باز هم مگس ها و پشه ها غیب شدند! یعنی از ما ترسیدند؟»
جوجهتیغی با دقت به قورباغه نگاه کرد.قورباغه بدون اعتنا به بقیه، دور دهانش را میلیسید و به... به... و قور... قور... میکرد و میگفت:
«وای ... چقدر خودشمزه اند!»
جوجه تیغی که تازه متوجه ی کار قورباغه شده بود، خواست حیوان ها را صدا کند که قورباغه، تندی از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپدید شد! در همین موقع، لک لک پروازکنان به طرف دوستانش آمد. جوجه تیغی سرش را تکان- تکانی داد. دستها و پاهایش را از زیرتیغ هایش در آورد بیرون و گفت: «هیچ میدانید چه اشتباه بزرگی کردیم؟ میدانید قورباغه ای که دلش را یک عالم شکستیم چه میکرد؟»
او ماجرا را برای حیوان ها تعریف کرد. همه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جایی که قورباغه ی سبز، در آنجا ناپدید شده بود، نگاه کردند.
دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمی بعد، صدایی سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. این صدا، صدای آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجه تیغی و لک لک بود!
پایان...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻