#بازی
🟣 بازی
رنج سنی 👈۳تا۴ سال
اسم بازی: بگو چی شنیدی؟
در مقابل کودک با یک قاشق🥄 بر روی اشیاء مختلف بزنید. بعد از این که بر روی هر کدام از اشیاء یکی دو بار زدید، به کودک بگویید که پشتش را به شما کند. در این حال باز هم بر روی اشیاء زده و از او بخواهید حدس بزند که شما بر روی چه چیزی میزنید.
چند بار که این کار را تکرار کردید، فرصت کمتری را برای حدس زدن به کودک بدهید.
🏀تقویت حافظه از طریق حس شنوایی اصلیترین نتیجۀ این بازی است.👂
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #شاد_و_موزیکال
گل همه رنگش خوبه
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟
« ارزش پدر بودن »
استاد پناهیان :
✨محبت پدربه فرزند نمونه اعلای محبت ✨
🍃 در افکار عمومی، محبت مادر به فرزند ضربالمثل است، اما در احسنالقصص قرآن، نمونۀ اعلای محبت، محبت پدر به فرزند است. نکتۀ اصلی داستان سورۀ یوسف، عشق زلیخا به یوسف نیست، بلکه محبت یعقوب به یوسف است که یعقوب در فراق فرزندش از شدت محبت و فراق او چشمانش سفید میشود و بوی پیراهن یوسف را از فرسنگها دورتر متوجه میشود و با بوی پیراهنش بینا میشود..
#استاد_پناهیان
🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️
🌟آیا میدانید امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شبیه ترین مردم به جدشان یعنی پیامبر صلی الله علیه و آله هستند؟
حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هم نام پیامبر هستند و از لحاظ اخلاقی و رفتاری و حتی ویژگی های ظاهری هم شبیه ایشان هستند.
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
May 11
🌸ســـــلام
🌸روز شما بخیر ونیکی
🌸الهـی در پناه پروردگار
🌸امروزتون پر خیر و برکت
🌸حال دلتون خوب خوب
🌸وجودتون سلامت
🌸امیدوارم روز
🌸بسیار خوبی داشته باشید
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
💕💕
داستان آموزنده کودکانه؛ گذشت
روزی روزگاری شیرجوان و بزرگی زیر یک درخت بلند خوابیده بود. ناگهان موشی از راه رسید و شروع به سرو صدا کرد و روی یال های شیر، بالا و پایین می پرید. شیر جوان به شدت عصبانی شد و با یک حرکت موش را گرفت و میان پنجه هایش اسیر کرد و خواست موش را ببلعد.
موش کوچک با گریه گفت: ” منو ببخش سلطان جنگل، خواهش میکنم، بار آخرمه ، دیگه قول می دم تکرارش نکنم” شیر خشمگین وقتی دید موش به شدت پشیمان است و گریه می کند دلش به رحم آمد و موش را آزاد کرد.
چند وقت گذشت تا اینکه شیر به دست شکارچی، اسیر شد و شکارچی با طناب او را به درخت بست. شکارچی و دوستانش رفتند تا قفسی پیدا کنند که شیر رو به باغ وحش ببرند. همون موقع اتفاقی موش از آن جا رد می شد و ناگهان دید که ای وای شیر اسیر شده..
فورا به سمت او دوید و بدون معطلی طناب ها رو با دندان هاش جوید و شیر را آزاد کرد. سلطان جنگل از اون خیلی تشکر کرد. موش به شیر گفت: حالا منو واقعا بخشیدی ؟ شیر از کمک موش خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد که چه زود مزد مهربانیشو گرفته .
پس از این داستان درس گرفتیم که کوچکترین محبت به دیگران پاداش خیلی خیلی بزرگتری خواهد داشت. پس همیشه سعی کنیم با دیگران مهربان باشیم.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#شعر قورباغه
🐸 قور... قور... قورباغه 🐸
قور... قور... قورباغه
قورباغه توی باغه
مریض شده، تب داره داغ داغه
قور میزنه غُر میزنه
داد سر دکتر میزنه:
دلم شده پیچ پیچی
سرم میره گیج گیجی
دکتر اون یه غازه
پرهاش سفید و نازه
بهش میگه «آ» بکن
اون دهنو وا بکن!
-واه واه واه! پاستیل کرمی خوردی؟
خوب شد حالا نمردی
دارو میدم بخور حالت خوب بشه
روزی دو تا مگس، شب هم یک پشه
🐸🐸🐸
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌺خوش به حال خوش اخلاق
💫نمره ی او عالیه
🌺مردم او را دوست دارند
💫بهتر از این کار چیه؟
#بوستان_عترت
#امام_مهدی_عج
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون
خاله ريزه و قاشق سحرآميز
🌳🍃🌳🍃🌳🍃
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
هاچین وواچین موهاشو بچین.mp3
4.65M
#قصه_شب👼🏻🌜
هاچین و واچین موهاشو بچین
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
بـر جنگلِ برف، آفتابـی داریم☃️
از نـورِ طلا، رنـگ و لعابی داریم ☃️
هرپنجره ای منظره ای رشکِ بهشت☃️
برخیز و ببین چه صبحِ نـابی داریم☃️
ســــلام صبح قشنگتون بخیر ☃️
روزتــون پــر از زیبــایی ☃️
☃️
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون بانمک برنارد
🌳🍃🌳🍃🌳🍃
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
گروه سنی3تا9سال
🐞🕊پرنده و کفشدوزک 🕊🐞
📚یکی بود یکی نبود.
در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻