eitaa logo
کانال کوی آبشینه
225 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
14 فایل
باهمکاری وهمیاری شما اهالی کوی آبشینه کمال تشکر است. وامید است که همیشه خوش خبر باشیم. ان شاالله.... خدمت گذار شما. یوسفی🌸🍃 ↯ [ارتباط با ادمین کانال] ↯ @Yosefi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شمیم یاس آبشینه
بسم رب الشهدا و الصدیقین نماز وحشت 💠امشب سه شنبه ۱۲ اردیبهشت برای نماز شب اول دفن می خوانیم ❇️ان شاءالله که این نماز ذخیره قبر و‌قیامتون باشه
هدایت شده از صبحانه ای با شهدا
25.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 سیلی محکم همسر به دشمن 🔹 اولین گفت‌وگو با همسر و دختر حمیدرضا الداغی: ◇ به همسر خودم افتخار می‌کنم و از خدا تشکر می‌کنم که این عزت را به او داد. ◇ هیچکس هیچ جوری نمی‌تواند راهی که حمید رفت را به چیز دیگری بچسباند، راه حمید راه غیرت و جوان مردی بود. ◇ من اجازه نمیدم خون حمید غیر از مسیر غیرت و جوانمردی در مسیر دیگری خرج بشود... ◇ اگر می‌خواهید چیزی یاد بگیرید و حقیقت را ببینید فیلم ضربه خوردن حمید را بارها و بارها نگاه کنید. ◇ از همه کسانی که این مسیر و راه رو بزرگ میکنند و یاد همسر من رو زنده نگه میدارند تشکر میکنم 🔹️ صبحانه ای با شهدا @sobhaneh_ba_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸سفارش تبعیض آمیز!🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹بالأخره بعد از کش و قوس های فراوان، در آبان ماه 88، من هم سرباز شدم. پادگان آیت الله خاتمی یزد. بماند که چه ها کشیدم! هر چه بود گذشت. هر روز، نزدیکی های اذان صبح مجالی دست می داد تا چند دقیقه ای تلفنی صحبت کنم. دفتردار پدر که بازنشسته سپاه بود را هر روز خواب آلود به پای تلفن می کشیدم: که مرد حسابی پدرم درآمد، چاره ای کن، ناسلامتی تو سرهنگ سپاهی، من زن و زندگی دارم، مادر بیمار دارم، راهی، رایزنی ای، چیزی. چند روز مرخصی جور کن و .... این درددل های دردمندانه تقریباً هر روز ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح، جناب دفتردار خودش گوشی تلفن را برداشت و گفت: علی مژده بده. بی صبرانه گفتم: برایم مرخصی گرفتی؟ گفت: بالاتر! خواب به کلی از سرم پرید، ضربان قلبم بالا رفت، گفتم: بگو ببینم چه کردی؟ گفت: «حاج آقا از مشهد به سمت شیراز می آیند و این بار از راه یزد. در شهر یزد چند سخنرانی دارند؛ از جمله در پادگان شما! وقتی آمد پادگان شما، می توانی همراهشون بیایی شیراز! » یکه خوردم. هم خوشحال شدم و هم متعجب. چه خواهد شد؟ 🔹 آن روز را با لحظه شماری گذراندم. تا ظهر منتظر بودم؛ خبری نشد. هنگام نماز ظهر، در مسجد پادگان اعلام کردند که ساعت پنج سخنرانی ویژه داریم و کلاس ها زودتر تمام می شود؛ حضور همه الزامیست. فرمانده گروهان ها همه را بسیج کنند. چشمانم برق زد، قلبم به تپش افتاد که پدر می آید و من شب را پس از قریب یکی دو ماه، در شیراز خواهم گذراند. ساعت پنج شد. فرمانده گروهان، ما را به خط کرد و به مسجد بزرگ پادگان برد. قریب دو هزار سرباز، مسجد را پر کرده بودند. 🔹 بالأخره پدر آمد. تا او را دیدم، بعض امانم را برید. حدود چهل دقیقه ای صحبت کردند. یادم نیست چه گفتند، فقط آخرین جمله شان این بود که پسر من هم ما بین شماست، چند دقیقه ای او را ببینم و بروم! همه به هم نگاه کردند. فرماندهان و سربازان، همه یکه خورده بودند. دل تو دلم نبود، احساس می کردم کل وجودم همراه ضربان قلبم بالا و پایین می شود. همه ما را به خط کرده به صرف شام بردند. شام یک تخم مرغ آب پز به همراه یک خیار شور لپری قاش نشده و یه کف دست نان بود. شام را گرفتم و نخورده به آسایشگاه آمدم. همچنان منتظر بودم. هیچکدام از هم خدمتی ها و فرمانده ها مرا نمی شناختند. بالأخره فرمانده ی دسته آمد: «14/103 بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت: «بازیگوش! فامیلت چیه؟» گفتم: حائری. لبخندی زد و گفت سر و وضعت را مرتب کن و برو دفتر فرمانده پادگان. کارت دارند. 🔹وقتی وارد سالن شدم، میز کنفرانس بزرگی آنجا بود که همه فرماندهان دور میز نشسته بودند. پدر هم همراه سردار میرحسینی فرمانده پادگان نشسته بود. من که لاغر، کچل و سیاه تر شده بودم، با لبخند پدر اشکم درآمد. پدر گفت: علی بابا! چهره ات مردانه شده، بیا پیش من. شام آنها، چلو جوجه بود که به غایت زیبا، سفره آرایی شده بود. پدر به مزاح گفت: خوب بهت می رسندها! از این چیزها که تو خانه هم گیرت نمیاد. با خنده گفتم: شام ما از شام شما چند دوره قبل‌تر بود! گفتند: یعنی چه؟ گفتم: ما تخمش را خوردیم، شما جوجه اش را می خورید. همه خندیدند الا فرمانده گردان. گوشی موبایل پدر را گرفتم و رفتم که به اهل منزل و مادر زنگی بزنم. همچنان فرمانده گردان مرا با چشمانش با نگاهی خشک و سرد دنبال می کرد تا اینکه شام تمام شد. 🔹 پدر، میکروفن جلوی خود را روشن کرد. زیر چشمی نگاهی به من کرد و بعد چشمانش را بست. گویی می خواهد چیزی بگوید که باب میل من نبود. گفت: من از عزیزان و فرماندهان تشکر می کنم که این فرصت را فراهم کردند که من چند ساعتی را در این پادگان بگذرانم. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «اینکه پسرم در اختیار شماست، فرصتیست برای ما که به همگان اثبات کنیم در جمهوری اسلامی تبعیض ور افتاده! هر کاری که سخت تر از بقیه امور است را به او بسپارید، هرکاری که دون شأن است را از او مطالبه کنید؛ مثلا وظیفه نظافت تمام دستشویی ها پادگان را به عهده او بگذارید، به او کمتر از سایرین مرخصی بدهید و .... » همه خندیدند و فرمانده گردان هم بلندتر از بقیه! من خشکم زده بود! تمام سلول های بدنم مور مور می شد. متعجب نگاه پدر کردم و در دل گفتم میدانی داری با من چه میکنی ؟!! 🔹 پدر روی موکت نشسته بود و داشت عمامه اش را روی زانویش دوباره می بست. گفت: «علی جان! از من دلگیر نشی ها» هنوز من گیج و منگ بودم. عمامه اش را بر سر گذاشت و آغوشش را گشود و ... دستش را بوسیدم. سرم را که به سینه اش فشرده بود بوسید و رفت. 🔹من ماندم و پست نیمه شب برجک 11 (برجک تنبیهی سربازان) و نظافت دستشویی ها در هر سحرگاه ... !! 🌺 @KoyAbshineh_313  🌺 https://ble.ir/abshenhzebable https://eitaa.com/Abshineh_ziba
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روابط دختر و پسر درست یا غلط؟!! مواظب باش گول نخوری، بفرس برای کسی که دوستش داری و داخل چنین کانالها و گروهایی نیستند 🔰 🌏 👇 🌺 @KoyAbshineh_313  🌺 https://ble.ir/abshenhzebable https://eitaa.com/Abshineh_ziba مارا همراهی کنید
لطافت و اقتدار.mp3
2.74M
‍ ‍🎵 (۲۳) 💢 ۴ رفتار اقتدارشکنانه خانمها : 🔻۱ ) جر و بحث ⚠️ لوس شدن و سواستفاده یا جبران؟ 💌 راه حلی به نام اطاعت و خواهش 🎗اطاعت، عامل حفظ اقتدار مرد ❓مهمترین نیاز خانم چیست ؟ @andishehdini |حـسـیـنـے‌یـمـیـن 🌺 @KoyAbshineh_313  🌺 https://ble.ir/abshenhzebable https://eitaa.com/Abshineh_ziba مارا همراهی کنید
سخنرانی.mp3
23.12M
‍🎵 (۶) ⚜ تفسیر سوره نور با نگاهی بر مسائل فرهنگی روز و حجاب 📌پوشاندن زینت به چه معناست؟ 📌آیا حکم پوشاندن مو برای خانمها در قرآن آمده ؟ 📌آتلیه عروسی یا اشاعه ی فحشا ؟! 📌بهترین شیوه ی تبلیغ حجاب @andishehdini |حـسـیـنـے‌یـمـیـن 🌺 @KoyAbshineh_313  🌺 https://ble.ir/abshenhzebable https://eitaa.com/Abshineh_ziba مارا همراهی کنید
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹حکایت ناموسه . . . هر وقت به این نتیجه رسیدید که مثل حمید تا تهش وا می ایستادید، آن وقت می تونید به خودتون بگید مرد! 🔻اگه مثل ما فارسی حرف می‌زنید پس معنی این فداکاری و جوانمردی رو می‌فهمید خورشید غرب را در تلگرام ، سروش و ایتا همراهی کنید @khorshid_gharb ─┅─🌿◼️🌿─┅─ 🔹مرکز رسانه و روابط عمومی اداره کل تبلیغات اسلامی همدان 🌺 @KoyAbshineh_313  🌺 https://ble.ir/abshenhzebable https://eitaa.com/Abshineh_ziba مارا همراهی کنید