eitaa logo
لبیک یا حسین علیه السلام
733 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
39 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جنگ تمام شده بود و بسیاری از شهدا جا مانده بودند. دلمان پیش آنها بود. باید می رفتیم و برمی گرداندیمشان؛ اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد. بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم .گذشته از دوری راه، دور و برمان پر از میدان‌های گسترده مین بود. چند روزی کارمان جستجو،سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود فرصت ما نیمه شعبان به پایان می رسید بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کاررا تعطیل کنیم و روز عید به خودمان برسیم اما شهید غلامی گفت : "نه تازه امروز، روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم" همه به این امید حرکت کردیم، اما هرچه بیشتر جستجو کردیم ناامیدتر شدیم. آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد "آقاجان دیگر خجالت میکشیم تو روی مادرای شهدا نگاه کنیم ...." باید وداع می کردیم و برمی گشتیم. بغض توی گلوی بچه‌ها ترکید و به گریه افتادند. چند لحظه بعد، فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد، میخکوبمان کرد. به سویش دویدیم...... شقایق درست روی جمجمه شهیدی سبز شده بود! چه حالی بود غروب نیمه شعبان ، تفحص ، توسل و شهیدی که نامش "مهدی المنتظر القائم "بود کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۷(با اندکی تغییر)
انگار از آسمان آتش می بارید. به شهید غلامی گفتم: گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر میشود، برگردیم. گفت: بگو عاشق نیستم گفتم: علی آقا هوا خیلی گرم است ‌نمیشود تکان خورد گفت: وقتی هوا گرم است و تو میسوزی، مادر شهیدی که در این بیابان افتاده است، دلش می شکند و می گوید: خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است؟ همین دلیل شکستگی به تو کمک می‌کند تا به شهید برسی. نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی راگذاشتم ،برگشتم و گفتم :بچه ها ،اگر از گرما بی‌جان هم شویم ،باید جستجو را ادامه دهیم. پس از نماز صبح کار را شروع کردیم. تا ساعت ۹ صبح هر چه آب داشتیم، تمام شد. بالای ارتفاعات ۱۷۵ شرهانی، چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید. به التماس نالیدم: خدایا تو را به دل شکسته‌ی مادران شهید ........ در کف شیار چیزی برق زد ،پلاک بود...! کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۸
خبر را که شنیدیم، خودمان را رساندیم ؛اما آنها استخوان‌های یک حیوان بود. گفتند اینجا خطرناک است و بیشتر منافقان در کمین هستند، باید زود برگردیم. آمبولانسی داشتیم که هر روز سرویس و مجهز می شد. سابقه نداشت خراب شود. در راه برگشت، در یک سرپایینی، ماشین خاموش شد! بچه‌ها فکر کردند شوخی می کنم، اما هرچه استارت زدم، ماشین روشن نشد. چندمتخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند .اما فایده ای نداشت .بالاخره تصمیم بر آن شد که یک تانکر آب بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده برگردیم. تانکر آمد،اما وقتی به آمبولانس وصل شد ،گاز که می داد خاموش می شد! گفتم: ماشین روشن نمی‌شود. بعداً می آیم آن را می‌بریم . اینجا خطرناک است دیگر نمی مانیم. ماشین را قفل کردیم و برگشتیم. فردا پس از خواندن نماز صبح به سراغ ماشین رفتم. تک تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی که صخره مانند بود. دقیقا روبروی جایی که ماشین خراب شده بود، تعدادی پلاک و یک مشت استخوان افتاده بود. هفت شهید بودند. بچه‌ها را خبر کردم و جنازه هارا داخل ماشین گذاشتیم. با بچه های ارتش خداحافظی کردم و به طرف ماشین رفتم .فکر کردند، من فراموش کردم ماشین خراب است. خندیدند .اما ماشین ،با استارت اول روشن شد....!! کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۹
هر روز وقتی برمی‌گشتیم ،بطری آب من خالی بود؛ اما بطری مجید پازوکی پر بود . توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمیزند. همیشه به دنبال یک جای خاص بود. نزدیک ظهر ،روی یک تپه خاک با ارتفاع ۷_۸ متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود .تا حالا او را اینگونه ندیده بودیم. مرتب می گفت: پیدا کردم این همون بولدوزره . یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار ۲ شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از انهارا میشناخت مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندان‌های جمجمه می ریخت و گریه میکرد و میگفت: بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم .تازه ،آب براتون ضرر داشت..! مجید روضه خوان شده بود.... کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۱۶
هر روز، به نام یکی از اهل بیت(ع)حرکت خود را آغاز می‌کردیم .آن روز هم رمز حرکت، به نام امام رضا (ع) بود. منطقه شرهانی رنگ و بوی مشهدالرضا گرفته بود .یک شهید کشف شد، اما هیچ مدرکی برای شناسایی نداشت. برگه‌ای همراه شهید بود که جمله‌ای روی آن نوشته شده بود که پیام آن روز بود: هرکه شود بیمار رضا، والله شود دلدار خدا...! بچه‌ها آن روز خود را روبه قبله در پشت پنجره فولاد احساس می‌کردند. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۱۹
از این گونه خبرها بسیار بود .خیلی وقتها چیزی نبود و باید دست خالی برمی‌گشتیم، یا جنازه بعثی ها بود. آن روز هم خبر رسیده بود که در منطقه ،مقداری استخوان پیدا شده است. رمز حرکت ما آن روز نام مبارک حضرت رقیه(س) ،دختر سه ساله امام حسین (ع)بود. به محل گزارش رسیدیم. کنار یک ساختمان خرابه پیکر دو شهید پیدا شد. نشستیم یک روضه خرابه شام خواندیم .گفتم :حتماً یک شهید دیگر هم هست، باید بگردیم . بچه ها تعجب کردند. گشتیم .اما چیزی پیدا نکردیم. خبر رسید دو تا پیکر هم از یک منطقه دیگر تحویل قرارگاه تیپ شده است. در راه به دلم افتاد یکی از فکر ها باید مشکلی داشته باشد .وقتی که آنها را دیدیم، یکی از آنها عراقی بود!!!! رمز حرکت: یا رقیه محل کشف شهدا: کنار خرابه تعداد شهدا:سه شهید،به نام دختر سه‌ساله.... اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ، عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۲۰
وسط میدان مین بودیم. اینجا را بارها گشته بودیم، اما امروز حس دیگری داشتم .گفتم :بچه ها امروز بیشتر دقت کنید. مثل اینکه قرار خبری بشه. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: الله اکبر! لشکر ما هم میخواد شهید بده، هرکس شهیدشد، شفاعت یادش نره. هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و خنده بچه ها شد . بعد از چند ساعت، یکی از بچه ها من را صدا کرد .به طرفش رفتم. تکه های لباس از زیر خاک بیرون بود .شروع به کندن زمین کردیم.پیکرشهید را از دل خاک درآوردیم.واقعاً غم انگیز است وقتی به شهیدی برسی که مدرک هویتی ندارد. یک پایه شهید هم نبود. به دنبال پلاک و پایه شهید در میدان مین شروع به جستجو کردیم؛ اما هیچ اثری پیدا نکردیم .نذر کردیم هر جا پلاک پیدا شد ،یک زیارت عاشورا بخوانیم. یکی از بچه ها گفت: یکی هم برای پیدا شدن پایش بخوانیم. یکی دیگر از بچه‌ها به‌شوخی گفت: شانس آوردیم که یک پا و یک پلاکش نیست ،وگرنه تا سه روز باید اینجا می‌ماندیم و مفاتیح را دوره می‌کردیم، آن وقت از کار بقیه شهدا میموندیم ! چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد. توی پوتین بود و از مچ قطع شده بود. من همانجا نشستم و زیارت عاشورا را شروع کردم. تا غروب ،هرچه گشتیم پلاک پیدا نشد به مقر برگشتیم.همان کسی که خیلی شوخی می‌کرد، آمد داخل چادر و گفت: زیارت عاشورای دوم را هم بخوان ،هویت شهید روی زبانه پوتین کاملا نوشته شده بود ،همان‌جا خواندم : السلام علیک یا اباعبدالله کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۲۲
پنج شهید را که مطمئن بودیم گمنام‌اند، انتخاب کردیم. پیکرها را خوب گشته بودیم. هیچ مدرک هویتی به دست نیامده بود. قرار شد در بین شهدا ،یک شهید گمنام که سر در بدن نداشت، به نیابت از ارباب بی سر، اباعبدالله الحسین (ع)در روز تاسوعا تشییع و در ورودی دهلران دفاع کنیم. کفن ها آماده شد. همیشه این لحظه، سخت ترین لحظه برای بچه های تفحص است ؛شهدا یکی‌یکی کفن می شدند.آخرین شهید، پیکر بی سر بود. سخت دلمان هوایی شده بود. معجزه شد. تکه پارچه‌ای از جیب لباس شهید به چشم بچه ها خورد.روی آن چیزی نوشته بود که به سختی خوانده می‌شد "حسین پزنده ،اعزامی از اصفهان" شهید به آغوش خانواده اش برگشت تا در روز عاشورا در اصفهان تشییع شود و بی سر و سامان دیگری از قبیله حسین(ع) جایگزین او شد. کسی چه می‌داند، شاید نام او که در روز تاسوعا در دهلران تشییع و به جای او دفن شد "عباس" بود. کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۳۱
کشارز بود.چون خیلی شر بود ،به منطقه فرستاده بودندش، می گفت: خودم را می‌کشم یا زخمی می کنم تا مرا به عقب بفرستند. با شهید غلامی آشنا شد. شهید غلامی از او پرسید: چه کار می توانی بکنی؟ نتیجه این شد که آشپزی کند. میگفت: من کشاورزم و بیرون آوردن چغندر از زمین و بیرون آوردن شهید از خاک، برایم هیچ فرقی ندارد. رفته رفته با شهدا مانوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود که گریس به دست ، چندین کیلومتر راه را می رفت پای بیل میکانیکی، تا کار تفحص به تاخیر نیفتد. دست به قلم شده بود و چنان درباره شهدا می‌نوشت که باور نمی کردی این سرباز سیکل هم ندارد...! کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۳۲