اَتَنَفَسُبِحُبِالحُسَین☀️
صلےاللّٰهعلیڪیامظلومیااباعبداللّٰه🌴
اللّٰھمعجللولیڪالفرج♥ #اربابم
[ لبیکــیامهــدـــے]
صلےاللّٰهعلیڪیااباعبداللّٰه ♥
یه سلام دسته جمعی بفرستیم کربلا💪🏻
[ لبیکــیامهــدـــے]
اَتَنَفَسُبِحُبِالحُسَین☀️ صلےاللّٰهعلیڪیامظلومیااباعبداللّٰه🌴 اللّٰھمعجللولیڪالفرج ♥ #ارباب
دسٺمــ را بگیر
دسٺمــ ڪہ در دسٺـاڹ تُ بآشد خیآلم راحتـــــ اسٺ
#تلنگــࢪانـھ
زندگےمثلجلسهامتحاناست.
بارهاغلطمینویسـیم،
پاکمیکنیم،
ودوبارهغلطمینویسـیم.
غافلازاینکہناگہانمرگفریادمیزند:
برگههابالا..!
#حواسمونهست؟🙂✋🏼
#تفحص
هر روز وقتی برمیگشتیم ،بطری آب من خالی بود؛ اما بطری مجید پازوکی پر بود .
توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمیزند.
همیشه به دنبال یک جای خاص بود.
نزدیک ظهر ،روی یک تپه خاک با ارتفاع ۷_۸ متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد.
خیلی حالش عجیب بود .تا حالا او را اینگونه ندیده بودیم. مرتب می گفت: پیدا کردم این همون بولدوزره .
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار ۲ شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر.
مجید بعضی از انهارا میشناخت مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود.
مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه می ریخت و گریه میکرد و میگفت: بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم .تازه ،آب براتون ضرر داشت..!
مجید روضه خوان شده بود....
کتاب تفحص/رضا مصطفوی ص۱۶