•••
یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت:سالم استاد سهیلے!✋🏻
نفسم حبس شد!
دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف هام رو شنیدہ!😶
بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟!خب شنیدہ باشہ!
اصال حق داشتے!
سرفہ اے ڪردم و بلند شدم اما خبرے از سهیلے نبود!😳
با صداے خندہ ے بهار سرم رو برگردوندم!
با خندہ نشست،چپ چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مے خندید گفت:واے هانیہ!قبض روح شدیا!🤣🤣🤣
•••
#رمان_من_با_تو
بیاادامشو اینجا بخون↯
eitaa.com/haramedel_69