#داستانک
#ارسالی_اعضا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🦋روزی جوانی نزد حضرت موسی(ع) آمد و گفت:
🦋ای موسی(ع)خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟
✅حضرت موسی علیه السلام گفت:
🦋یاد دارم در نوجوانی از 🐑گوسفندان شعیب_نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد.
🦋با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم:
🦋ای بز ، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است.
🦋دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر ، خطرگرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
🦋ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام_شیطان گرفتار آییم.
«وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ »
«و هر کس از یادخدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او می فرستیم پس همواره قرین اوست» (زخرف 36)
📚برگرفته از کتاب الانوار النعمانیه
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
@Lady_monazam
#داستانک
🌼حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود، مردی میان سال در زمین کشاورزی خودش مشغول کار بود .حاکم تا او را دید بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.
🌼به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
🌼 حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید بعد حاکم از تخت پایین آمد و آرام آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
🌼همه حیران از آن عطا و بی اطلاع از حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید : مرا می شناسی؟
🌼بیچاره گفت : شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید.
حاکم گفت: آیا قبل از این همه مرا میشناختی؟ مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت .
🌼حاکم گفت:
بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود دوستت گفت خدایا به حق این باران رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
🌼یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
🌼حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
🌼فقط می خواستم بدانی که برای خداوند دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
🌼 فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد....
🌼از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست!
اگر به خواسته ات ایمان وباور داشته باشی.
خدا منشا انرژی جهان است 🙏
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
@Lady_monazam
#داستانک
#ارسالی_اعضا
♥️هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم ، میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی ؟
آب چکه میکرد ، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت : تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه ...
♥️حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد
تا اینکه روز خوشی فرارسید ؛ چون می بایست در شرکت بزرگی برای کار مصاحبه بدم
با خود گفتم اگر قبول شدم ، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ، ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم ، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم !
۱- مُرَتب و منظم باش؛
۲ - همیشه خیرخواه دیگران باش
۳- مثبت اندیش باش؛
۴- خودت رو باور داشته باش؛
♥️تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
با سرعت به شرکت رویایی ام رفتم ، به در شرکت رسیدم ، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود ، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود ، دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته ، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله ...
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراُومده ، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: خیرخواه باش ؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
♥️از کنار باغچه رد میشدم ، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو ، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه ؛ لذا شیر آب رو هم بستم ...
پله ها را بالا میرفتم ، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه ، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد ، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه
♥️ چهره و لباسشون رو که دیدم ، احساس خجالت کردم ؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود ؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه ، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
با خودم گفتم : اینا با این دَک و پوزشون رد شدن ، مگر ممکنه من قبول بشم؟عُمرا !!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش ، نشستم و منتظر نوبتم شدم
اون روز حرفای بابام بهم انرژی میداد
♥️توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم ، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه میکنند
یکیشون گفت : کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظه ای فکر کردم ، داره مسخره ام میکنه !
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت : شما پذیرفته شدی !!!
♥️با تعجب گفتم : هنوز که سوالی نپرسیدین؟!
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید ، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم ، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا ، نقصها رو اصلاح کنی ...
در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد ، کار ، مصاحبه ، شغل و ...
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم ، کسی که ظاهرش سختگیر ، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری ...
♥️عزیز ! در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه ، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید ...
☝️اما شاید دیگر او کنارت نباشد ...
@Lady_monazam
▫️دعا کرده بود؛
نه یک بار و دو بار، زیاد و به تکرار؛
ولی خبری از اجابت نبود؛
داشت ناامید می شد؛
گلایه اش را بُرد پیش حضرت انیس النفوس؛
جواب حضرت شمس الشموس شنیدنی بود:
مراقب شیطان باش!
نکند راه نفوذی در تو پیدا کند!
نکند ناامیدت کند که جدّم باقرالعلوم مدام می فرمود:
خیلی وقتها مومن از خدا حاجتی دارد،
ولی خدا اجابت او را به تاخیر می اندازد؛
چرا که صدای دعا و آواز گریه اش را دوست دارد.
📚کافی ج2 ص488.
#دعا
#داستانک
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@Lady_monazam
#داستان
#قدر_گل
مدت زمان مطالعه: ۵ دقیقه
حوالی غروب که با پدرم از سرکار باز میگشتیم. ناخودآگاه چشمش باز به آن کوچه افتاد.
دستم را گرفت و گفت: بیا از این سمت برویم. من متوجه منظورش نبودم. خسته بودم نمیفهمیدم چرا هر چند روز یکبار ما راهمان را دور میکنیم و از این کوچه رد میشویم.پدرم مدتی روبروی دری می ایستاد و با لبخند خانهای را برانداز میکرد.
از صبح دوندگی در بازار پر ولوله مدینه پایم را خسته کرده بود. کلافه گفتم: آخر این خانه چه دارد که هر روز راهمان را دور میکنیم و اینجا می آییم؟
پدر بدون آنکه نگاه از خانه بردارد گفت: این خانه همانجاییست که تو به خاطرش امروز نان آوری پسرم!
در آن لحظه حاضر بودم قسم بخورم یکبار هم پا در آن خانه نگذاشتهام. چندباری سراغ گرفتم که این خانه در محله بنی هاشم از آن کیست؟ ولی اینکه
حسن بن علی (علیه السلام) را با ما چه کار؟ هیچگاه نفهمیدم. آن هم وقتی سالها پیش در همین خانه شهید شده بود.
پایم را روی سنگریزه ها میکشیدم و صدای بهم خورنشان سرگرمیم بود.
پدر هنوز خیره به آن خانه بود که گفت:
مادرم کنیز این خانه بود.
یکبار برای همیشه این جملات باید کامل شود. من میدانستم، پیرزنی که حالا چراغ خانه ماست روزگاری کنیز بوده.
کودکیم برایش داستان میساختم، شاید شبی فرار کرده. شاید بیرونش کرده اند. شاید؛
پدرم ادامه داد: آقای این خانه به شاخه گلی آزادش کرد.
نا خودآگاه گفتم: آزاد کرد یا فروخت؟
پدر گفت: این خانواده کسی را نمیفروشند پسر، اَنس بن مالک را که میشناسی؟
سری تکان دادم تا زودتر ادامه دهد.
پدرم نفس عمیقی کشید و گفت: صدق حرفم را از آن پیرمرد میتوانی بپرسی گویی آن روز شاهد ماجرا بوده.
روزی امام به همراه انس بن مالک وارد خانه میشوند. مادرم جلو می رود و شاخه گلی را که چیده است به امام تقدیم میکند. امام هم او را در راه خدا آزاد میکند.
با تعجب گفتم: با گلی آزادش کرد؟
پدرم لبخند زد و نگاه از من گرفت و به خانه خیره شد: شبیه اَنس سوال میپرسی. آنروز او هم همین را میپرسد که یابن الرسول الله کنیز را به ازای گلی آزاد کردی؟
امام میفرماید: آن کنیز جز شاخه گلی نداشت و خدا در سوره نسا میفرماید:
""هرگاه کسی به شما تحییت گوید او را همانگونه و یا بهتر پاسخ دهید."
بهترین دارایی آن کنیز گل در دستش بود و بهترین پاسخ من آزادی او!"
پدر دستی به سرم کشید و گفت: هرکس به قَدر خودش میبخشید پسرم. مادربزرگت گلی بخشید و امامش آزادیش را به او بخشید. قدر این خانه را بدان، این خانواده اهل بخششند.روزهایی که به اینجا میآیم دارم به این فکر میکنم که اگر حسن مجتبی (ع) مادربزرگت را آزاد نمیکرد، من و تو وجود نداشتیم که حالا تو غُر پای خسته ات را سر من بزنی و من جلوی در این خانه از خدا بخواهم، بخشش را به ما روز افزون کند.
برویم دارد شب میشود و مادر و مادربزرگت خانه منتظر ما هستند.
چهار قدم بیشتر راه رفته بودم. رسیده بودم به دری که حالا میفهمم پدرم تحت مراقبت ویژه صاحبش پا به این دنیا گذاشته.
پدری که حتی نامش را از صاحب آن خانه دارد. حالا میفهمم مادربزرگ چرا همیشه او را به نام صدا میکند و هیچگاه پسرم نمیگوید. همیشه میشنویم: حسن جان خوش آمدی، مثل همین الان که در خانه را به رویمان باز کرد...
#مراقبت_ویژه
#امام_حسن علیه السلام
✍🏻ب.نظری منش #رد_قلم
#داستانک
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
@Lady_monazam
#روز_دختر_مبارک
▫️تبش پایین نمیآمد.
هیچ دارویی اثر نمیکرد.
خبر دادند به امام.
فرمود:
بپرسید امروز چه خطایی کرده که خدا چوبش زده؟!
گفتند: دختربچهاش را کتک زده...
امام دخترک را صدا زد.
هدیهای به او داد.
فرمود: پسرم را حلال کن.
دخترک گفت: بخشیدمش.
خبر آوردند تب پسر امام صادق علیهالسلام قطع شده.
📚 برگرفته از التمحیص ص37.
#داستانک
🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓
@Lady_monazam
#داستانک
✍️ درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسههایی عسل و بادام ریخته و به درویشهای مسجد میداد. به هر یک از آنها هم کاسهای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیهها برای چیست؟»
بازرگان گفت: «هفت روز پیش مالالتجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا میآوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبانها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.
☀️درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.»
❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨
@Lady_monazam
#داستانک
🔸بیقرار و نگران،
صورتش را مدام روی زمین میزد.
هیچ کس نمیفهمید آهو دردش چیست.
امام فرمود:
مادر است؛
صیادی بچهاش را صید کرده،
متوسل شده به من برای آزادی او.
برویم خانه صیاد!
در زدند.
صیاد با دیدن امام تعجب کرد.
فرمود:
آهو بچهاش را میخواهد،
حاضری آهو را به من ببخشی؟
گفت:
جانم فدای شما!
لحظهای بعد بچهآهو کنار مادرش بود.
آهوی مادر جلو آمد.
میخندید و دم تکان میداد.
امام سجاد علیه السلام فرمود:
میدانید چه میگوید؟
دارد برای من دعا میکند:
خدا حقی را که از شما ربودند به شما برگرداند و غایبتان را برساند.
همانطور که بچه مرا به من برگرداندید...
📚 برگرفته از بصائر الدرجات ج1، ص 353
📚دلائل الامامة ج1 ص206
👈👈دعا برای فرج، یک اصل است.
اصلی که حتی حیوانات آن را میشناسند!
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@Lady_monazam