#آخرین_عروس🌸
#قسمت_بیست_پنج
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
مليكا از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به ستاره روشنى خيره مى ماند.
او با خود سخن مى گويد: بار خدايا! مرا براى چه برگزيده اى؟
بین اين همه مسيحى كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم فاطمه(ع) مسلمان بشوم.
اين چه سعادت بزرگى است!
او بى اختيار به سجده مى رود تا خدا را شكر كند.
او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به ديدارش بيايد.
نسيم میوزد و بوى بهشت مى آيد. حسن(ع) به ديدار مليكا آمده است.
ــ آقاى من! دل مرا اسير محبّت خود كردى و رفتى!
ــ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب، حسن(ع) به ديدار مليكا مى آيد.
مليكا در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد.
کم كم مى فهمد كه حسن(ع)، امام است، او با مقام امام آشنا مى شود و مى فهمد كه خدا همه هستى را در دستِ امام قرار داده است.
حالِ مليكا روز به روز بهتر مى شود، خبر به قيصر مى رسد.
او خيلى خوشحال مى شود. مليكا ديگر با اشتها غذا مى خورد و بعد از مدّتى سلامتى كامل خود را به دست مى آورد.
او هر شب محبوب خود را مى بيند، اگر چه اين يك رؤياست; امّا شيرينى آن، كمتر از واقعيّت نيست.
او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به ديدار آفتاب نائل شود.
روزها مى گذرد و او در انتظار وصال است.
امشب فكرى به ذهن مليكا مى رسد، او بايد حرف دلش را به حسن(ع) بگويد. او تا كى مى خواهد در هجران بسوزد؟ بايد از محبوبش بخواهد كه او را پيش خود ببرد.
#ادامه_دارد...
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#رمان آخرین عروس رمان بسیارزیبا وجذابی است حتماازقسمت اول بخوانید و دنبال کنید.
#رفتن به قسمت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/Lootfakhooda/5632
#ادامه دارد ...
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
🌹گروه ختم قرآن ویژه بانوان عزیز🌹
#ختم سوره و جزء خوانی و اذکار مجرب ✨
#لطقأ فقط بانوان عضو بشند عضویت برادران در این گروه جایز نیست
https://eitaa.com/joinchat/64421909Ca6bb97d583
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
💭 مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
💭 این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
📚غررالحكم، ج۲، ص۵۲
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#دلنوشته
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
#حافظ
جمعه ها بيشتر دلتنگتان مى شوم 😔
تازه يادم مى افتد از روى ماهِ چه انيس و مونسى محرومم ... بهتر بگويم خودم را محروم كرده ام ...
گاهى با خود مى گويم خوشا به حال آنها كه امامشان ظاهر بود تا دلشان پر مى كشيد، بار سفر مى بستند و به كويتان راه مى جستند
ولى چاره ى ما چيست كه حتى از موانست با شما هم دريغ مى ورزيم و بعد داد تنهايى و غربت سر مى دهيم ...
اى واى بر من كه نديدن را پاى نبودن گذاشتم و حرف زدن هاى وقت و بى وقت با شما را فراموش كرده ام ...
حالا كه به جمعه رسيدم، فاصله ى ماه و خورشيد را اندازه مى گيرم، قدم هايم را مى شمارم تا با پاىِ دل به سويتان رهسپار شوم ... در هوايى كه معطر به نرگس است ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یاامام_انس_و_جان
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#آخرین_عروس🌸
#قسمت_بیست_شش
#حضرت_نرجس_خاتون_و_تولد_آخرین_موعود
رؤياى امشب فرا مى رسد، حسن(ع) به ديدار او مى آيد.
مليكا سر به زير مى اندازد و آرام مى گويد:
ــ آقاى من! از همه دنيا ديدار شما مرا بس است; امّا مى خواهم بدانم كى در كنار شما خواهم بود؟
ــ به زودى پدربزرگ تو ، سپاهى را براى مبارزه با لشكر اسلام مى فرستد. گروهى از كنيزان همراه اين سپاه مى روند. تو بايد لباس يكى از اين كنيزان را بپوشى و خودت را به شكل آنها در آورى.
ــ سرانجام اين جنگ چه مى شود؟
ــ در اين جنگ، مسلمانان پيروز مى شوند و همه سربازان و كنيزان رومى اسير مى شوند.
مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به بغداد مى برند.
وقتى تو به بغداد برسى من كسى را به دنبال تو خواهم فرستاد.
تو در آنجا منتظر پيك من باش!
مليكا از شوق بيدار مى شود.
اكنون او بايد پاى در راه بنهد و به سوى محبوب خود برود.
به راستى او چگونه مى تواند از اين قصر بيرون برود؟
مليكا فكر مى كند، به ياد يكى از كنيزان قصر مى افتد كه سال هاست او را مى شناسد. مليكا مى تواند به او اعتماد كند و از او كمك بخواهد.
مليكا با كنيز قصر صحبت كرده است و قرار شده كه او براى مليكا لباس كنيزها را تهيّه كند. همه چيز با دقّت برنامه ريزى شده است.
خبر مى رسد كه سپاه روم به سوى سرزمين هاى مسلمانان مى رود، همه براى بدرقه سپاه در ميدان اصلى شهر جمع شده اند.
قيصر پرچم سپاه را به دست يكى از بهترين فرماندهان خود مى دهد و براى پيروزى او دعا مى كند.
سپاه حركت مى كند امّا مليكا هنوز اينجاست.
تو رو به مليكا مى كنى و مى گويى:
ــ مگر قرار نبود كه همراه آنها بروى؟
ــ صبر داشته باش. من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمى شود، همه شك مى كنند.
فردا فرا مى رسد.
مليكا هوسِ طبيعت كرده است و مى خواهد به دشت و صحرا برود.
او با همان كنيز مورد اطمينان از قصر خارج مى شود. چند سواره نظام آماده حركت هستند. 🕊💜🕊
آنها حركت مى كنند، مليكا راه ميان برى را انتخاب مى كند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت مى روند.
نزديك غروب مى شود، سپاه روم در آنجا اتراق كرده است.
مليكا مى خواهد سپاه روم را ببيند و سربازان را تشويق كند.
او ابتدا به خيمه كنيزان سپاه مى رود. آنها مشغول آشپزى هستند.
حواسشان نيست. باور نمى كنند كه دختر قيصر روم به اين بيابان آمده باشد.
مليكا داخل خيمه اى مى شود و سريع لباسى را كه همراه دارد بهتن مى كند. ديگر هيچ كس نمى تواند او را شناسايى كند. او شبيه كنيزان شده است.
او از خيمه بيرون مى آيد، يكى از كنيزان صدايش مى زند كه در آشپزى به او كمك كند.
هوا ديگر تاريك شده است.
چند سربازى كه همراه مليكا بودند خيال مى كنند كه مليكا امشب مى خواهد در اينجا بماند.
هوا دیگر تاریک شده است.
صبح سپاه حرکت می کند ، آن سربازها هر چه منتظر می شوند از ملیکا خبری نمی شود ،
نمی دانند چه کنند.
به هر کس می گویند که دختر قیصر روم کجا رفت ، همه به آنها می خندند و می گویند :"شما دیوانه شده اید؟ دختر قیصر در این بیابان چه می کند؟".
سپاه به پیش می رود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک تر می شود.
همسفرم ! آنجا را نگاه کن ، سپاه مسلمانان
به این سو می آیند ، جنگ سختی در میگیرد.
در این هیاهو من دیگر ملیکا را نمی بینم.
نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار اوست اسب ها
شیهه می کشند ، صدای شمشیرها به گوش می رسد ، تیر ها از هر سو می آیند ، عده ای بر روی خاک می افتند و در خون خود می غلتند .
#ادامه_دارد...
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨