eitaa logo
آرامش دلم تنها خداست
1.9هزار دنبال‌کننده
853 عکس
598 ویدیو
8 فایل
خدایا تنها امیدم تویی که مهربانترین هستی یا ارحم الراحمین #کپی برداری از مطالب کانال با ذکر صلوات بلا مانع می باشد . #تأسیس 15 آذر ماه 99
مشاهده در ایتا
دانلود
آیت‌الله مرعشی نجفی نقل کرده‌اند: یکی از علمای نجف اشرف که مدتی به قم آمده بود، برای من نقل کرد: من مشکلی داشتم، به مسجد جمکران رفتم و مشکل خود را به حضرت بقیةالله ارواحنافداه عرضه داشتم و از ایشان خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود. ✨💫✨ برای این منظور بارها به مسجد جمکران رفتم ولی نتیجه‌ای ندیدم. روزی هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم: مولا جان! آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگری متوسل شوم؟ شما امام من هستید، آیا زشت نیست با وجود امام حیّ، به علمدار کربلا، قمر بنی هاشم متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم؟ از شدت تأثر بین خواب و بیداری قرار گرفته بودم، ناگهان با چهره نورانی قطب عالم امکان، حضرت حجت ابن الحسن العسکری روحی فداه مواجه شدم، بدون تأمل به حضرتش سلام کردم. ✨💫✨ حضرت با محبت و بزرگواری جوابم را دادند و فرمودند: "نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمی‌شوم به علمدار کربلا متوسل شوی، بلکه شما را راهنمایی هم می‌کنم که به حضرتش چه بگویی. هرگاه خواستی از حضرت ابوالفضل علیه السلام حاجت بخواهی چنین بگو: یا ابا الغوث ادرکنی" 📚چهره درخشان قمر بنی هاشم ج١ ص ۴١٩ 📚مجله منتظران شماره ٧١ 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
شیخ صدوق در کتاب خود روایتی را نقل میکند که حضرت بقیة الله ارواحنافداه ریگی را به فردی میدهند که در دستش تبدیل به طلا میشود: اَزدی گوید: وقتی در طواف بودم و شش شوط کرده بودم و می ‌خواستم شوط هفتم را به جای آورم ناگهان جمعی را دیدم که سمت راست کعبه حلقه زده بودند و جوانی خوشرو و خوش بو و با هیبت و وقار نزدیک آنها ایستاده و با آنها سخن می‌گوید و من کسی را همچون او نیکو سخن و شیرین کلام و خوش مجلس ندیده بودم پیش رفتم تا با او سخن بگویم اما مردم مرا راندند، از بعضی از آنان پرسیدم این کیست؟ گفتند: فرزند رسول اکرم صلی الله علیه و آله است که در هر سال یک روز ظاهر میشود و برای خاصان خود سخن می گوید. ✨💫✨ بدو گفتم: ای سرورم به نظر شما آمده ام تا مرا ارشاد کنید خدا هادی شما باشد، ریگی به من داد و من برگشتم، یکی از همنشینان او به من گفت: به تو چه داد: گفتم ریگی دستم را گشودم، دیدم طلاست، به ناگاه به من ملحق شد و خود را در مقابل او دیدم! فرمود؛ آیا بر تو حجت ثابت و حق آشکار گردید و کوری زائل گردید؟ آیا مرا میشناسی ؟ گفتم خیر، فرمود: «من مَهدی و قائم زمان هستم من کسی هستم که زمین را پر از عدل و داد می‌کنم پس از جور، زمین از حجت خالی نمی‌ماند و مردم بی‌پیشوا نباشند و این امانتی نزد توست و آن را جز به برادران حق‌جوی خود مگو!» 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 📗كمال الدين و تمام النعمة ج ١ ص ۴۴۴ 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
📚 سالياني پيش از اين، سيّدي در نجف اشرف بود که گاه و بيگاه براي عبادت به "مسجد سهله " مشرّف مي‌شد و شبي را در آنجا بيتوته مي‌کرد. آن سيّد، خود نقل کرده بود که شبي از شب‌هاي زمستان از اتاق خود در مسجد خارج شدم تا تجديد وضو کنم. در اين حال، گروهي را که از چندين خانواده تشکيل شده بود، سرگردان در صحن مسجد مشاهده کردم. اين گروه در آن فصل سرد به مسجد آمده، امّا هيچ اتاقي را خالي نيافته بودند تا در آن سکونت کنند. از اين رو، ناراحت و نگران در صحن مسجد منتظر بودند تا به اتاقي پناه برند. آن سيّد هم که وضع اينان را مشاهده مي‌کند و به ويژه از همراه داشتن شماري خانم و طفل خردسال به همراه اينان ناراحت مي‌شود، اتاق خود را در اختيار آنان مي‌نهد تا در آن به استراحت بپردازند و خود به اتاقي مخروبه ـ که بر فراز مقام حضرت صاحب‌الزّمان(ع) در کنار مسجد سهله قرار داشت پناه می برد. اين اتاق، سخت مخروبه بود و خاک تمامي کف آن را پوشانيده بود. سيّد با دست، خاک‌ها را به کناري مي‌زند و پتوي خود را کف اتاق پهن مي‌کند و عبا بر سر مي‌کشد و ساعتي مي‌خوابد، تا پس از آن برخيزد و به عبادت بپردازد، امّا ساعتي بعد در حالتي که فضاي مسجد سخت نوراني شده بود از خواب برمي‌خيزد. ديدن فضاي نوراني مسجد، او را هراسناک مي‌کند، مي‌پندارد که خورشيد طلوع کرده و نماز صبح او از دست رفته است. از اين رو با عجله در اتاق را مي‌گشايد تا ببيند که آيا هنوز زماني براي گذاردن فريضه صبح باقي است، يا وقت از دست رفته و نماز او قضا شده است. در اين حال صدايي روح‌پرور دل او را به همراه خود مي‌برد: "خدايا! رحم کن شيعيان مرا! دوستان و علاقه‌مندان مرا رحم کن و آنان را به من ببخش!. " سيّد در طلب صاحب صدايي که او را بي‌خود کرده بود، صحن مسجد را مي‌نگرد و کسي را افتاده بر روي خاک و در حالت تضرّع مي‌يابد، که مرتّب مي‌گويد: "خدايا! شيعيان مرا ببخش و محبّان و علاقه‌مندان مرا عفو کن! " سيّد در طلب زيارت صاحب صدا به داخل اتاق برمي‌گردد تا کفش به پا کند و به صحن مسجد برود، امّا چون باز از اتاق خارج مي‌شود، همه مسجد را در تاريکي مي‌يابد و چون ساعت خويش را مي‌نگرد، درمي‌يابد که تازه دو ساعتي از نيمه شب گذشته است؛ پس با افسوس به اتاق خويش برمي‌گردد و پي مي‌برد که آن شخص، وليّ‌عصر، حضرت حجّت(ع) بوده‌اند. 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
📚 اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . . یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !' عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما. . خونه ما بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه . . اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ... !! چجوری حسین حسین خونه ما باشه کتکش زد . . گفت عبدالله من نمیدونم تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه عبدالله قبول کرد معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه . روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . . عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما رفت ؛ از شهر خارج شد بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟! عبدالله دیوونه گریش گرفت تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده ! حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!! امانتی یابن الحسن رو داد بهش رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت چه هیئتی شد اون شب آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد آخه یابن الحسن رو دیده بود میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود حواست بود خرج هیئتت رو نداره اینجوری هواشو داشتی آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟! میشه درد منم دوا کنی بیام حرم 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
🔺توصیه حضرت ولیعصر ارواحنا فداه به دوری از 🔺 💥شخص محترمی بنام حاج غلام عباس می گوید: تابستان یکی از سالهای ۴٧ یا ۴٨ شمسی بود، به دهی که زادگاهم بود رفته بودم و پیوسته می خواستم که جمال امام زمان علیه السلام را زیارت کنم و برای زیارت آقا، برنامه ای شامل دعا و نماز، اجرا نموده و در آن حال در عشقش گریه می کردم. ✨💫✨ شبی از شبها که کسالتی هم عارضم شده بود و بنا بود ساعت ١٢ شب طبق دستور پزشک دارو بخورم، ساعت ٩/۵ خوابیدم و نیت کردم که ساعت ١٢ بیدار شوم و بیدار هم شدم. چراغ فانوسی که فتیله اش را پایین کشیده بودم تا در موقع حاجت از آن استفاده شود، خاموش بود. به محض اینکه رفتم تا آن را روشن کرده و دوا را بخورم، دیدم سید جلیل القدر و با وقاری که وجودش خانه را روشن کرد، وارد اتاق شدند. به مجرد دیدن آن جمال دل آرا، مشغول فرستادن صلوات شدم. ✨💫✨ سید آمدند تا نزدیک من و من بلندتر صلوات می فرستادم. قیافه آقا به نحوی نورانی بود که من طاقت مشاهده و ایستادن روی پاهای خود را نداشتم. زبانم یارای تکلم نداشت، در این حال آقا رو به من کرد و فرمود: «هنوز اسیر نفست می باشی؟!» من مانند کسی که برق او را گرفته باشد، مثل یخ افسرده شده، خجالت کشیدم. آقا رفت و من مشغول گریه شدم. 📗شیفتگان حضرت مهدی علیه‌السلام ص١۴٧ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
🟢 ‍ ‍دیدار با امام زمان (علیه السلام) وپی بردن به ارتباط نزدیک آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی: مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالنّبی عراقی می گوید: «در روزگاری که در نجف اشرف بودم، چهارده مسئله مهّم وغامض مرا مشغول داشته ودر پی آن بودم که آنها را از امام عصر (علیه السلام) سؤال کنم. در همان شرایط شنیدم مرتاضی که از راه ریاضت شرعی به مقاماتی رسیده است به نجف آمده وکارهای شگفت انگیزی از او نقل می کردند. به دیدار او رفتم و او را آزمودم، دیدم مرد آگاهی است. از او پرسیدم که: «آیا با اطلاّعات وتخصّص ودریافتهای تو، راهی به کوی امام عصر (علیه السلام) است؟» پاسخ داد: «آری». پرسیدم: «چگونه؟» گفت: «شما با نیّت خالص وبا وضو یا غسل به صحرا برو ودر نقطه ای دور دست وخلوت رو به قبله بنشین وهفتاد بار… را با همه وجود قرائت کن، آنگاه حاجت وخواسته خود را بخواه ومطمئن باش که هر کس در پایان برنامه نزد تو آمد مطلوب ومحبوب تو می باشد. دامان او را بگیر وخواسته ات را بخواه». به همین جهت روزی از روزها با آمادگی کامل به بیابان مسجد سهله رفتم ورو به قبله، آن برنامه را به انجام رساندم که دیدم مردی گرانقدر وپرابهّتی در لباس عربی پدیدار شد وبه من گفت: «شما با من کاری داشتید؟» گفتم: «با شما خیر» فرمود: «چرا؟» چنان غفلت زده بودم که باز هم گفتم: «نه، با شما کاری نداشتم». او رفت و به ناگاه من به خود آمدم واز پی او به راه افتادم. او به منزلی در همان دشت وارد شد ومن نیز به آنجا رسیدم امّا دیدم در بسته است. در زدم، فردی درب را گشود وپرسید: «چه می خواهید؟» گفتم: «همان آقایی را که اینجا آمدند». پس از چند دقیقه باز گشت وگفت: «بفرمایید». وارد شدم. منزل کوچکی بود وایوانی داشت. تختی بر آن ایوان زده شده بود وبر روی آن وجود گرانمایه دوازدهمین امام معصوم، حضرت مهدی (ع) نشسته بود. سلام کردم وآن گرامی پاسخ داد، امّا من چنان مجذوب آن حضرت شدم که مسائل اصلی خود را تماماً فراموش کردم. بناچار چند سؤال دیگر طرح وپاسخ آنها را گرفتم وبیرون آمدم. کمی از خانه دور شدم. دیدم مسائل چهارده گانه ای که در پی پاسخ یافتن بدانها بودم به یادم آمد. بی درنگ باز گشتم وبار دیگر درب منزل را زدم. همان فرد بیرون آمد وگفت: «بفرمایید». گفتم: «می خواهم خدمت حضرت شرفیاب شوم وپاسخ سؤالهای خویش را بگیرم». گفت: «آقا تشریف بردند امّا نایب او هستند». گفتم: «اگر ممکن است اجازه دهید از نایبشان بپرسم». گفت: «بفرمایید». وارد شدم، امّا هنگامی که نگاه کردم دیدم آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی جای حضرت مهدی (ع) نشسته وبر روی همان تخت قرار دارد. پرسشهای خود را یکی پس از دیگری طرح نمودم وایشان پاسخ دادند. خداحافظی کردم وبیرون آمدم. پس از خروج از منزل، با خود گفتم: «شگفتا! آیت الله اصفهانی که در نجف بودند، کی به اینجا آمدند؟!» فوراً به نجف باز گشتم ودر هوای گرم بعد از ظهر به منزل ایشان رفتم. اجازه ورود گرفتم، دیدم مشغول نماز است. نمازش به پایان رسید. رو به من کرد وضمن تفقّد فرمود: «مگر پاسخ سؤالهای خود را نگرفتی؟» گفتم: «چرا امّا!» بار دیگر پرسیدم وایشان به همان سبک جواب داد ومن دریافتم که مقام وموقعیّت آن مرد بزرگ چگونه است وارتباطش با صاحب الزمان (علیه السلام) تا کجاست». 📗کرامات صالحین 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
📚تشـــــــرفـــــــــــات ‍ امام زمان عج فرمودند:بلند شو و مسجد را از این حالت دربیاور سال هزار و سیصد و چهل و هفت، سحرگاه شب نیمه شعبان، مسجد جمکران ، قدرت الله در مسجد مشغول راز و نیاز بود، آن سالها مسجد اصلا وضعیت مناسبی نداشت ،مسجدی کوچک در حاشیه ی بیابان های قم، بدون هیچ امکانات، عده انگشت شماری در مسجد بودند، ساعت از نیمه های شب گذشته بود ، خادم مسجد همه را بیرون کرد، به آقای لطیفی گفت میخواهم دربِ مسجد را ببندم، بفرمایید، خواهش کرد از خادم، "اجازه بده امشب را تا صبح اینجا بمانم ، دعایت میکنم ، این هم شیرینی تو"، مقداری پول به خادم داد تا اجازه بدهد در مسجد بماند، همه رفته بودند، او ماند و مسجد، ساعت حدود سه نیمه شب در حال دعا و نیایش بود، سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد، "بلند شو و مسجد را از این حالت دربیاور، شبستانی بساز و آبرومندش کن، عنایت خداوند با شماست و ما نیز کمک میکنیم" آقایش بود، نقشه ای به او داد و فرمودند:"این نقشه را بعدا از شما میگیریم" یک طرف نقشه طرح فعلی مسجد بود و طرف دیگر اسما مبارکه ی الهی آفتاب طلوع کرده بود، هنوز حیرت زده بود ، قبل از این هم دیده بود مولایش را اما باز هم قلبش تند تند میزد، فکر و ذکرش شد ساخت مسجد جمکران ، کلنگ مسجد را زدند، معماری را طبق همان نقشه ای که حضرت آقا داده بودند طراحی کردند، برای ساخت و ساز مسجد چک شخصی خودش را هم میداد، گاهی حسابش را نمیتوانست پر کند، میگفت روز وصول چک شخص ناشناسی مبلغ چک را به حسابش میریخت و چک پاس میشد، آقا بود که کمکش میکرد، قبلا قولش را داده بود که کمک میکنیم ، این خانواده سرشان برود قولشان نمیرود ، مثل حسین بن علی جدش، سرش رفت ، قولش نه... باید چاه عمیق حفر میکردند برای تامین آب مسجد،با یک شرکت حفاری قرارداد بستند، محل چاه را تعیین کردند، شب جمعه ای در مسجد مشغول نماز بود، بعد از نماز آیت الله سید حسین قاضی آمد کنارش نشست، احوالپرسی کرد:"دو نفر از طرف آقا بیرون منتظرتان هستند ، دستوری از حضرت آورده اند، آمد بیرون،آن دو بزرگوار را دید،" آقا فرمودند: این نقطه برای حفر چاه مناسب نیست،و در آینده داخل مسجد قرار میگیرد. پرسید پس کجا چاه را حفر کنیم ؟با دست نقطه حفر چاه را نشان دادند، آنطرف،آنجا شرکت حفاری زیر بار نمیرفت ، آقای لطیفی نمیخواست بگوید چه کسی سفارش کرده ، خیلی کلنجار رفتند، گفت "هزینه چاه با من اگر آب نیامد ضررش را شخصا میدهم" ،چک بیعانه را داد ، چاه را کندند، همانجایی که آقای لطیفی گفت، کارشناسان حفاری دهانشان باز مانده بود ، به آقای لطیفی اصرار کردند که بگوید نقطه یابی کار کیست؟ گفت: صاحب مسجد، مولایمان حجه بن الحسن ارواحنافداه نام مبارک حضرت را که برده بود زانوهایشان لرزید کارشناسان ،اشکشان جاری شد، باقی مبلغ حفر چاه را بخشیدند... دلم برای کسی می تپد بیا ای دوست بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم 📙 برداشتی آزاد از تشرفات قدرت الله لطیفی 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
جناب آقای حاج غلام عباس می گوید: در شب ١٣ رجب سال ١٣٩١ ه. ق در عالم رؤیا دیدم به طرف مسجد جمکران روانم و عده ای را دیدم که با حالات مختلف به سمت مسجد می روند، بعضی تند و سریع و بعضی وامانده، شل و خسته... بهرحال به حیاط مسجد رسیدم، دیدم درب مسجد بسته است، چون احساس خستگی کردم پشت درب مسجد در ایوان خوابیدم. ناگهان صدای پایی شنیدم که به طرف درب مسجد نزدیک میشد. ✨💫✨ سیّدی را دیدم با لباس عربی در سلک روحانی که تقریبا سی سال بیشتر نداشت، به یکدیگر سلام کردیم و من بلند شدم. هر دو برای مصافحه بسوی هم حرکت کردیم، پس از معانقه، در دلم افتاد که نکند این آقا، حضرت ولیعصر ارواحنا فداه باشد، این بود که با خود گفتم: باید به یقین برسم. عرض کردم: آقا چیزی به من بدهید. آقا انگشتری با نگین لوزی شکل و کاغذی به من مرحمت کردند و فرمودند: دستوراتی داده شده، بخوانید و عمل کنید. من هر دو را در جیب بغل گذاشتم. آقا بطرف درب خروجی مسجد حرکت کرد و من به دنبالش میرفتم، عرض کردم آیا دیگر شما را ملاقات خواهم کرد؟ فرمود: آری! ✨💫✨ از درب مسجد که خارج شدند، دامنش را گرفتم و عرض کردم: آقاجان! می دانید چشم ما برای آمدن شما سفید گردید و منتظریم، کی تشریف می آورید؟ فرمود: نزدیک است. عرض کردم: بفرمایید چه وقت و چه روزی؟! با حالتی که متوجه شدم از این سوال ناراحت شدند، رو به من کردند و فرمودند: «برگرد به جای خود، کافی است، دیگر سؤال نکنید!» من به جای خود ماندم و اشک از دیدگانم سرازیر شد و در این حالت بود که از خواب بیدار شدم. 📗شیفتگان حضرت مهدی علیه‌السلام ص١۴٨ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
(قسمت اول): 💥آیةالله سید مسلم موسوی خلخالی نقل کرده اند که: در محضر مبارک حضرت آیةالله بروجردی بودیم که به ایشان عرض شد: خانمی که اخیرا از عتبات عالیات برگشته اند‌، اصرار دارند برای بیان مطالبی به محضر مبارکتان برسند. آقا پس از مکثی فرمود؛ اگر اصرار دارند اشکالی ندارد، بیایند، پس از لحظاتی خانمی با وقار و حجاب کامل به محضر آیةالله برجردی مشرف شده و اظهار داشت: ✨💫✨ با جمعی از مؤمنین به زیارت عتبات مقدسه در عراق رفته بودیم، پس از زیارت حضرت سیدالشهداء علیه السلام و سایر شهداء مشتاق زیارت مرقد جناب حر شدم و چون نمیخواستم کسی را برای همراهی خود مجبور کنم، تصمیم گرفتم به تنهایی آنجا مشرف شوم، کنار خیابان ایستاده بودم که یک تاکسی جلوی پای من ترمز کرد، از راننده درخواست کردم دربست مرا به بارگاه جناب حرّ برساند، راننده موافقت کرد و من در صندلی عقب نشستم. ✨💫✨ پس از طی مسافتی در خارج ازشهر، ناگاه تاکسی به راه انحرافی رفت و در یک جادهٔ سربالایی حرکت کرد. من از خلوت بودن جاده و انحراف مسیر احساس ترس کردم و گفتم چه اشتباهی کردم که به تنهایی آن هم در کشور بیگانه، ماشین دربست گرفتم. سخت ترسیده بودم، اگر میخواستم فریاد هم بکشم کسی صدای مرا نمی شنید، هیچ راه گریزی نداشتم، ناچار خود را به دست تقدیر سپردم، راننده در یک نقطه بلندی ماشین را نگه داشت و با اشارهٔ سر و دست به من فهماند که ماشین خراب شده و می رود که از پایین تپه کسی را برای تعمیر ماشین بیاورد. پس از لحظاتی دیدم به همراه دو مرد عرب به سمت تاکسی می آیند... دارد. 🎋🎋🦋🎋🦋 @Lootfakhooda
💥یکی از متدینین صالح نقل می کند: در ماه مبارک رمضان سال ۱۴۰۱ ه.ق در سر سفره افطار، به محضر مبارک حضرت بقیة الله ارواحنا فداه مشرف شدم، آن حضرت مطالبی به من فرمودند که آنچه مناسب نقل است، این است که فرمودند: "این دعا را زیاد بخوانید: "اللهم ادخل علی اهل القبور السرور، اللهم اغن کل فقیر..."( که در دراعمال ماه رمضان نقل شده) و فرمودند: "جدم رسول اکرم صلی الله علیه و آله که فرموده است این دعا را در ماه رمضان بخوانید برای این است که استجابت این دعا صد در صد در زمان ظهور خواهد بود و در حقیقت این دعایی است که برای ظهور و ما خوانده می شود." ✨💫✨ زیرا در زمان قبل از ظهور غیر ممکن است که به کلی فقر و گرسنگی و کرب و ناراحتی از میان تمام مردم جهان برداشته شود، هیچ اسیری در عالم نباشد و تمام امور مسلمانان اصلاح شود و ... 👈لذا آن حضرت فرمودند: *به شیعیان بگویید این دعا را که در حقیقت دعا برای ظهور ماست، زیاد بخوانند.* 📗مجله منتطران شماره ۱۳ ص ۲۷ ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ 🎋🎋🦋🎋🦋 @Lootfakhooda
♨️تشرف علامه میرجهانی در سرداب مطهر و تصحیح دعای ندبه! 🔹ایشان فرمودند: شب جمعه ای، در حرم مطهر عسکریین بسیار دعا کرده و زیارت و تشرف خدمت مولایم حضرت صاحب الامر روحی فداه را خواستار شدم، پس از خواندن نماز صبح به سرداب مقدس مشرف شدم و چون هنوز آفتاب نزده و هوا تاریک بود، شمعی در دست گرفته از پله های سرداب پایین میرفتم. 🔹وقتی به عرصه سرداب رسیدم آنجا بدون چراغ روشن بود و آقای بزرگواری نزدیک صفه مخصوص نشسته و مشغول ذکر گفتن بودند، از جلوی ایشان گذشتم، سلام کردم و در جلوی صفّه ایستادم و زیارت آل یاسین را خواندم سپس همانجا ایستاده و نماز زیارت خواندم در حالیکه مقدم بر ایشان بودم؛ پس از نماز شروع به خواندن دعای ندبه کردم و چون رسیدم به جمله:( و "عرجت بروحه" الی سمائک) آن بزرگوار فرمودند: «این جمله از ما نرسیده»، بگویید:(و "عرجت به" الی سمائک)، سپس فرمودند: «در نماز تقدم بر امام معصوم جایز نیست.» 🔹دعا را تمام کردم و به مسجد رفتم که ناگهان متوجه این آیات و بیانات شدم. ۱. روشن بودن سرداب بدون چراغ. ۲. اصلاح جمله ی دعای ندبه که گفتند از ما نرسیده! ۳. تذکر اینکه چرا در نماز بر امام مقدم شده ای! فهمیدم به چه توفیقی دست یافتم و به درخواست خود رسیده ام؛ فورا سر از سجده برداشتم که دیدم سرداب تاریک است و هیچ کس در آنجا نیست. 📚پرواز در ملکوت ص136 🎋🎋🦋🕊🦋 @Lootfakhooda