eitaa logo
آرامش دلم تنها خداست
2هزار دنبال‌کننده
805 عکس
543 ویدیو
8 فایل
خدایا تنها امیدم تویی که مهربانترین هستی یا ارحم الراحمین #کپی برداری از مطالب کانال با ذکر صلوات بلا مانع می باشد . #تأسیس 15 آذر ماه 99
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ✍ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺷﻴﺦ ﻣﺮﺗﻀﺎﻱ ﺣﺎﺋﺮﻱ ﻳﺰﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ (علیه السلام) ﺑﻮﺩ ﻣﻲ‌ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺎ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺧﻠﺎﺻﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﻲ‌ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ‌ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻫﺮ ﻛﺲ ﺩﺭ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺫﺧﻴﺮﻩ ﺍﻱ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺫﺧﻴﺮﺓ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ (علیه السلام) ﺍﺳﺖ. ﺣﺪﻭﺩ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺮﻋﺸﻲ ﻧﺠﻔﻲ ﻗﺮﺍﺭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪﻛﻪ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ، ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﻛﻨﺪ. ﺁﻗﺎﻱ ﺣﺎﺋﺮﻱ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ. ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺮﻋﺸﻲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ‌ﺑﻴﻨﺪ ﻭ ﻣﻲ‌ﭘﺮﺳﺪ : ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺁﻗﺎﻱ ﺣﺎﺋﺮﻱ ﻣﻲ‌ﮔﻮﻳﺪ: ﻭﻗﺘﻲ ﻣُﺮﺩﻡ، ﺩﻭ ﻣﻠﻚ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺆﺍﻝ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺧﻴﻠﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﻲ‌ﮔﻔﺖ: ﻧﺘﺮﺱ ﻧﺘﺮﺱ. ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺻﺪﺍ ﺧﻮﻑ ﻣﻦ ﻛﻢ ﺷﺪ. ﺑﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪﺍ، ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﻠﻚ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻛﻠﻲ ﺯﺍﺋﻞ ﺷﺪ. ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪﺍ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﻧﻮﺭﺍﻧﻲ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺗﺮﺳﻴﺪﻱ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻗﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭ ﻧﺘﺮﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺷﻤﺎ ﻛﻴﺴﺘﻴﺪ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻳﻦ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺷﺼﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﻣﻲ‌ﺁﻳﻢ. ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ(علیه السلام) ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ﺷﺎﻣﻞ ﺣﺎﻟﻢ ﺷﺪ. 📚 از احتضار تا عالم قبر 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می‌رفت. در ساحل می‌نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می‌شست. اگر بیکار بود همانجا می‌نشست و مثل بچه ها گِل بازی می‌کرد. 🍂آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می‌ساخت. جلوی خانه باغچه‌ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. 🍃زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه می‌سازی؟» بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت می‌سازم.» 🍂همسر هارون که می‌دانست بهلول شوخی می‌کند، گفت: «آن را می‌فروشی؟!» بهلول گفت: «می‌فروشم.» زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟» بهلول جواب داد: «صد دینار.» زبیده خاتون گفت: «من آن را می‌خرم.» بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می‌نویسم و به تو می‌دهم.» 🍃زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. 🍂زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی‌رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده‌ای!» 🍃وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. 🍂وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشت‌هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!» بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمی‌فروشم.» هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری می‌خواهی، حاضرم بدهم.» 🍃بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمی‌فروشم.» هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!» بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می‌دانی و می‌خواهی بخری، من به تو نمی‌فروشم! 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 💖 من و پدرم 💖 من اکنون ۴ سال دارم و میگم : *پدرم بهترین است!* When I was 4 Yrs Old : My father is THE BEST من اکنون ٦ سال دارم: پدرم همه مردم را میشناسه! When I was 6 Yrs Old : My father seems to know everyone ومن اکنون ۱۰ سال دارم: پدرم عالی و بی نظیره! ولی کمی بداخلاقه! When I was 10 Yrs Old : My father is excellent but he is short tempered ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌ و من اکنون ۱۲ سال دارم: وقتی کوچک بودم، پدرم خیلی با من مهربان بود! When I was 12 Yrs Old : My father was nice when I was little و من اکنون ۱۴ سال دارم: پدرم کم کم داره نسبت به من بیشتر حساس میشه! When I was 14 Yrs Old : My father started being too sensitive و من اکنون ١٦ سال دارم: پدرم نمیتونه با نسل امروز و عصر حاضر سازگار بشه! When I was 16 Yrs Old : My father can't keep up with modern و من اکنون ۱۸ سال دارم: پدرم روز به روز داره سختگیرتر میشه! When I was 18 Yrs Old : My father is getting less tolerant as the days pass by ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌ و من اکنون ۲۰ سال دارم: دیگه تحمل رفتار پدرم را ندارم و رفتارش قابل بخشش نیست تعجب میکنم مادرم چگونه تو این مدت تونسته او را تحمل کنه! When I was 20 Yrs Old : It is too hard to forgive my father, how could my Mum stand him all these years و من اکنون ۲۵ سال دارم: هر کاری می‌کنم پدرم به من گیر میده! When I was 25 Yrs Old : My father seems to be objecting to everything I do و من اکنون ۳۰ سال دارم: من با پدرم به سختی میتونم به تفاهم برسم، تعجب میکنم! یعنی پدربزرگم هم از دست پدرم وقتی که جوان بود اینقدر سختی میکشید؟ When I was 30 Yrs Old: It's very difficult to be in agreement with my father, I wonder if my Grandfather was troubled by my father when he was a youth و من اکنون ۴۰ سال دارم: پدرم مرا در زندگی، با شرایط و قوانین زیادی تربیت کرده است و من هم باید با فرزندانم همان روش را بکار بگیرم When I was 40 Yrs Old: My father brough up with a lot of discipline, I must do the same و من اکنون ۴۵ سال دارم: من حیران موندم، چگونه پدرم تونسته همه مارا تربیت و بزرگ کنه؟ When I was 45 Yrs Old: I am puzzled, how did my father manage to raise all of us و من اکنون ۵۰ سال دارم: کنترل کردن بچه هام خیلی مشکله!! حالا میدونم پدرم برای تربیت و نگهداری ما چقدر رنج و مشقت متحمل شده است. When I was 50 Yrs Old : It's rather difficult to control my kids, how much did my father suffer for the sake of upbringing and protecting us و من اکنون ۵۵ سال دارم: پدرم خیلی دوراندیش و آینده نگر بود و برای خوشبختی ما خیلی برنامه ها برای خیلی چیزها داشته، او واقعا بی نظیر و مهربان بود. When I was 55 Yrs Old: My father was far looking and had wide plans for us, he was gentle and outstanding. و من اکنون ٦٠سال دارم: پدرم بهترین هست. When I became 60 Yrs Old: My father is THE BEST این چرخش کامل ۵۶ سال طول کشیده تا دوباره به نقطه شروع آن، (سن ۴ سالگی)، برسد: "پدرم بهترین بود" Note that it took 56 Yrs to complete the cycle and return to the starting point 'My father is THE BEST ' تا دیرنشده و فرصتی هست به پدران و مادران خود نیکی کنیم و از پرودگار عاجزانه بخواهیم تا فرزندان ما، بهتر از آنچه ما با والدین خود رفتار می‌کردیم، با ما رفتار کنند‌. Let's be good to our parents before it's too late and pray to Allah that our own children will treat us better than the way we treated our parents پیامی از مردی که همه این مراحل را تجربه و زندگی کرده است و آن را در چند جمله خلاصه کرده که عبرتی برای دیگران باشد. A message from a man who lived all these stages, and he summarized the story briefly 👌 تا وقتی از نعمت حضور پدرو مادر بهره‌مند هستید قدرشان را بدانید قبل از اینکه از فقدانشان محزون گردید.... 🌹 پنجشنبه است ... برای شادی روح همه پدران و مادران آسمانی که یادشان و مهرشان در دلمان جاودانه هست بخوانیم فاتحه و صلوات🌹 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎ماهیِ نظر کرده بر سر راهی در بیابان، درخت افرایی بلند، قد برافراشته بود - افرای کهن‌سالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفره‌یی پدید آمده بود که چون باران فرو می‌بارید از آب انباشته می‌شد. باری، روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی می‌کرد و ماهیِ زنده یا نمک‌سود از شهری به شهری می‌برد به کنار افرای پیر رسید. لختی در سایه‌ی آن بنشست و چون حفره‌ی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسه‌ی دل، ماهیِ کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفره‌ی درخت افکند و به راه خویش رفت. مگر رهگذاری آن ماهی را در حفره بدید و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است. دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چارجانب، خلقِ بسیار بر افرای کهن سال گردآمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه، جایگاهی نامی شد. تا آن‌که ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت، و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره درافکندم! آن‌گاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت. ✍️: چوانگ چه نوئو مترجم: احمد شاملو 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر كشور در پايتخت جمع بشوند. پيش بينى مى شود كه تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد. سيصد نفر از روحانيّون كليسا هم دعوت شده اند تا در اين مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زيبايى براى اين مراسم در نظر گرفته شده است. قيصر مى خواهد براى ملكه آينده روم جشن بزرگى بگيرد، جشنى كه نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد. مليكا هيچ چاره اى ندارد، بايد به اين عروسى رضايت بدهد. اكنون، تمام قصر غرق نور است، عدّه اى مى رقصند و گروهى هم مى نوازند، همه مهمانان آمده اند و قيصر بر روى تخت خود نشسته است. درِ قصر باز مى شود، داماد در حالى كه گروهى او را همراهى مى كنند وارد مى شود. او به سوى قيصر مى آيد، خم مى شود و دست قيصر را مى بوسد و به سوى تخت دامادى مى رود تا بر روى آن بنشيند. همه كف مى زنند و سوت مى كشند، داماد افتخار مى كند كه امشب زيباترين دختر روم، همسر او مى شود. او مى خواهد بر روى تخت بنشيند كه ناگهان همه چيز مى لرزد! زلزله اى سهمگين، همه را به وحشت مى اندازد. آن قدر سريع كه فرصت فرار يا ماندن را به هيچ كس نمى دهد. همه چيز در يك لحظه اتفاق مى افتد، گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. پايه هاى تخت داماد شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين افتاده است! 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
tanha_masir_18.mp3
11.74M
مسیر هجدهم استاد پناهیان ویژه دنبال کردن جلسات 👌👇 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 https://eitaa.com/Lootfakhooda/5040
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
💎مجالس اهل بیت، شفاءبخش است؛ نه عامل بیماری... 🏴 از امام صادق (علیه السّلام) نقل شده که امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فرمود: ذکر و یادآوری ما اهل بیت، موجب شفای تب و بیماری ها و وسواس و شک است؛ و محبت ما سبب خشنودی پروردگار تبارک و تعالی است. 📚تفسير فرات الكوفي/ص367 📚بحارالانوار/ج26/ص227 📚وسائل الشيعة ط-آل البیت/ج16/ص348 📚المحاسن/ج1/ص62 📚تحف العقول/ص114 📚الخصال/ج2/ص625 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦇💔 دیدی رفیق جان! ما چقدر جان‌دوست بودیم و نمی دانستیم، چقدر ترسیدیم، چقدر لحظه به لحظه خبرها را دنبال کردیم و به مهمان بدقدمِ تازه وارد ناسزا گفتیم. چقدر نگران خودمان و عزیزانمان شدیم، حتی گوشه و کنار شنیدیم که مادرانی بگویند: بچه ام طوری نشود از دست این بی ریخت، سر خودم اگر خراب شد، خدا بزرگ است... دیدی رفیق جان! ما چقدر زندگی، خانواده دوستان، کنار هم بودن و شب نشینی کردن را دوست داشتیم. چقدر به زمین و زمان بد می گفتیم. چقدر فاز غم داشتیم. همیشه از شرایطمان نالیدیم و به کم قانع نبودیم و زیاد هم دلمان را می زد. ما حتی از خدا هم ناراضی بودیم رفیق!!! حق مان، سهم مان را بیشتر از این ها می دانستیم و او را مقصر تمام نداشته های فانتزی ذهنمان می دیدیم. ما آدم های ناسپاس که به گرما و سرما غرولند می کردیم، از ترافیک و شلوغی بدمان می آمد، و گاهی چشم دیدن اطرافیانمان را نداشتیم و رویمان نمی شد بگوییم حوصله شان را نداریم و بهتر است زودتر دهانشان را ببندند و انقدر چای تعارفمان نکنند... همین ما... ما آدم های دنیای تکنولوژی و مجازی که به گوشی و سیم شارژرمان دلخوش بودیم، وقتی مسافر کله خفاشی چمدانش را باز کرد، و تازه رخت و لباسش را در آورد و پایش را دراز کرد، فهمیدیم حالا حالاها سر رفتن ندارد و میخواهد خانه به خانه خودش، خودش را دعوت کند و به زور صورت اهالی خانه را ببوسد و با آن چشم های بادامی و دندان های زرد نفس میزبان را سنگین کند. دیدی رفیق جان! ما آدم های بی حوصله...ما غرغروهایی که حتی قیافه و هیکل خودمان هم دلمان را زده بود ما که خدا خدا میکردیم، دوستمان زودتر درددلش را تمام کند و شرش را بکند و برود، ما که هزاران دوستت دارم نگفته به بعضی ها بدهکار بودیم، حالا از سایه ی خودمان هم می ترسیدیم!!! هرطرف چرخیدیم، مهمان کله خفاشی نشسته بود و می خندید، روی شیر سماور، روی دستگیره در، روی شانه ی دوستانمان، روی میله ی اتوبوس، روی صندلی کنارمان در مترو و حتی گاهی در آینه وقتی صورتمان را میشستیم او بود که باز هم میخندید و زهره ترکمان میکرد. ما کم کم آرام شدیم! غر نزدیم! یاد خدا افتادیم! یاد تمام نعمت هایش که هیچ وقت ندیدیم و بخاطر آنچه دل مان هوسش را می کرد با او قهر میکردیم. دیدی رفیق جان! ما حالا خانواده مان، دوستانمان، هیاهوی بچه دبستانی ها، شلوغی اتوبوس و بی خیال به هم تکیه دادن و حتی انگشت های پفکی مان را که راحت به دهان می بردیم و کیف می کردیم دوست داشتیم. دلمان برای دست های نه چندان تمیز رفقایمان تنگ شد، برای بغل کردن خانواده، برای سروصدای بچه های مدرسه آن طرف خیابان، برای شب های پرترافیک تهران، برای لقمه ساندویچی که نصفش را به دوستمان تعارف می کردیم‌، برای پلاستیک میوه پیرزن همسایه که دستمان می گرفتیم و او هم تند تند دعا می کرد خوشبخت بشویم. برای محکم روی شانه و پس کله رفیقمان زدن، برای کنار هم نشستن و خندیدن دسته جمعی. ما برای "قبول باشه" گفتن های گرم بعد از نماز جماعت، برای چای در استکان کمرباریک هیئت و برای شلوغیِ مسجد که گاهی سال تا سال گذرمان به آغوش امنش باز نمی شد دلتنگ شدیم... دریای دل ما همیشه پر از موج غم بود، موج منفی، موج داشتن و نخواستن، موج بی اعتمادی، موج تحویل نگرفتن و بی محلی، اما ما این روزها حتی برای بوسیدن نوزاد غریبه ها دلتنگ بودیم... دلمان میخواست همسایه ها را در پله ها ببینیم و یک دل سیر باهم صحبت کنیم. اما مهمان کله خفاشی همه جا بود و نبود، ما حتی گاهی از سایه ی خودمان میترسیدیم. مجبور شدیم از ترس روبوسی های آبدار مهمان بدشکل ماسک بزنیم، دستکش بپوشیم و شبیه اشباحی شویم که از کنار هم رد نمی شوند، کنار هم نمی نشینند، و در گوش همدیگر چیزی نمی گویند... آرزوی رفتنش را نمی کردیم، دعا می کردیم بمیرد، دعا می کردیم هیچ وقت هیچ کجا نبینیمش... اما او عاشق سرما بود و میخواست اسفند را سردتر کند و اسفندِ آرزوهای دم عید ما را دود کند و بخندد. دیدی رفیق جان! اسم کوچک مهمان کله خفاشی کرونا بود و نام فامیلی اش ناشکرِ ناراضی پور!!! ما از نامش بیزار بودیم و از نام فامیلی اش پشیمان... چون وقتی آمد ما فهمیدیم چقدر دلخوشی های بزرگ و کوچک زندگیمان را دوست داریم... او می خواست نرود.. اما ما بیرونش کردیم... یک روز صبح وقتی صدای اذان بلند شد و ما دست هایمان را فقط برای وضو شستیم... 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: ماجرای زن فرانسوی زندگی به عشق حسین علیه‌السلام 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت بهم نگاه مى كنند، آيا عذابى نازل شده است؟ عروسى به هم مى خورد، قيصر بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است؟ هيچ كس نمى داند. شب از نيمه گذشته و سكوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مليكا مى تابد. اكنون مليكا خواب مى بيند: عيسى(ع) به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده اند. آيا شمعون را مى شناسى؟ او وصىّ و جانشين حضرت_عيسى(ع) است و مليكا هم از نسل اوست. شَمعُون، پدربزرگِ مادرى مليكا است. هر جا را نگاه مى كنى فرشتگان ايستاده اند. در وسط قصر منبرى از نور گذاشته اند. گويا همه ، منتظر آمدن كسى هستند. ملیکا بانو در شگفتى مى ماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه عيسى(رحمهم الله) در انتظارش، سراپا ايستاده است. ناگهان در قصر باز مى شود. مردانى نورانى وارد مى شوند. بوى گل محمّدى به مشام مى رسد. بانويى جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است. عيسى(ع) به استقبال آنها مى رود، سلام مى كند و خوش آمد مى گويد: "سلام و درود خدا بر تو اى آخرين پيامبر! اى محمّد!". 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین عروس رمان بسیارزیبا وجذابی است حتماازقسمت اول بخوانید و دنبال کنید. به قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/Lootfakhooda/5632 دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. 🍃در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. 🍃آن زن را خداداد خان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. 🍃خداداد خان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. 🍃 شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خداداد خان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. 🍃 شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. 🍃 ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. 🍃 بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خداداد خان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. 🍃 شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. 🍃 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا