ای غریبه ی آشنا
حس میکنم در کنارم تو را
همدل ماهروی من
بیا هم قدم شو با من
آه
که در حسرت آغوش توام
لبخند بزن با دست نوازشت بر دلم
بوسه میزنم بر گرمی دستانت
که چنین عاشقانه گرفته دستانم
آتاناز اسدی
بر میدارم قدم، از لا به لای نیلوفر های آبی
ویران شده است این شهر
آسمان تیره
همه جا سکوت مطلق!
مینوازم سازی تا روح مرده،
جان بگیرد اندک
هنوزم امیدی
در پس آن خرابه ها؛
آمدن تو یاغی
✍️ آتاناز اسدی
با پای خسته
در بامداد سه شنبه
رسیدم به خانه ای متروک
در تاریکی
می رسید به گوش
صدای خش خش برگ ها
پاییز است
اما به سان زمستان
سرد و یخ زده
چنین کرد عشق تو
سپری می شود در انزوا، نبود تو
داغی شد بر دلم
جنون گرفته وجودم را
شاعر: آتاناز اسدی
یوسف وار
افتاده ام
در عمق چشمانت
تنگ تر از
قلب خسته ام
مژگانت
آتاناز اسدی
پرواز میکنم
با تو در خیال
دست در دست
خیره در چشمانی
واژه دوستت دارم،
میچکد از لبانت
غرق می شوم در اعماق نگاهت
شاعر: آتاناز اسدی