قلب را در دست گیرم تا بگویم عاشقم
در نگاهت من بمیرم تا بگویم عاشقم
سینه پر از درد، قلبم گشته جای پای تو
سر به دامانت بگیرم تا بگویم عاشقم
روی تو ای دختر قصه ببوسم تا که از
معدن عشقت بمیرم تا بگویم عاشقم
صورت تو هرگز از چشمم نهان نیست
نمیدادم ببینم یا نبینم تا بگویم عاشقم
تا نفس در سینه دارم ندبه دارم
گریه را از سر بگیرم تا بگویم عاشقم
حزن آن است که دوری به میان است
خاک بر فرقم بریزم تا بگویم عاشقم
دخترک دستت بده در دست گیرم
گرمیت در خود بریزم تا بگویم عاشقم
عشق باشد در نگاه خسته و بی پرده ام
موی خود برهم بریزم تا بگویم عاشقم
سر به بالینت نهادم داغ بودم آن زمان
درد را در میگریزم تا بگویم عاشقم
از خدایت بر نگاهش سوی من فریاد کن
می به پشت می بریزم تا بگویم عاشقم
صحبت از مستی و بی عقلی رسید
دوستت دارم عزیزم تا بگویم عاشقم
┄┅┅┄┅✽♥️✼┅┄┅┅┄
@Loveyoub
زنده است
آنکه عشق میورزد،
دل و جانش به عشق میارزد
#نزار_قبانی
@Loveyoub
◍⃟♥️
سهراب سپهری چقدر قشنگ گفت:
«بر خود خیمه زنیم . سایهبانِ آرامش ماییم ما، ما.»🍀❤️
┄┅┅┄┅✽♥️✼┅┄┅┅┄
@Loveyoub
کمر بر قتل عشّاق آن نگار تندخو بندد
خدا یارش بُود، کز بهرِ قتل من نکو بندد
نمیخواهد مگر یک لحظهام آید نفس بیرون
که پیوسته غمش در سینهام راه گلو بندد؟
نمیخواهد مگر تا پر فشاند وقت جان دادن
که مرغِ بِسملِ دل را چنین محکم به مو بندد؟
ز حُسنت هر که دارد گفتوگویی بر گمان خود
نقاب آن بِه که بُگشایی که لب از گفتوگو بندد
به جز زلف پریشانت که زندانِ دل ما شد
نبیند هیچکس چوگان که ره بر سِیرِ گو بندد
امیدم بر دهانت بود، نازت بست بر من در
که را بر هیچ امّید است، باید در بر او بندد؟
ندانم بر سر صلح است با من یار یا بر کین
که گَه بر چشم مونس رو گشاید، گاه رو بندد
#مونس_شیرازی
@Loveyoub
خسته ام،ميروم ازقلبِ تو با پاى خودم
تا كـه تنهـا بشوم بـا غمِ دنيـاى خودم
ليـلىِ قصـه نبـودى كـه شوم مجنونت
تن سپردم به بيابان و به صحراۍخودم
دلِ دريـايىِ طـوفـان زده ، ارزانىِ خـود
می روم تـا كـه شوم قايقِ درياى خودم
بعدِ تـو خاک از آيينـه ى دل می گيرم
تا كـمى هم بنشينم بـه تماشاى خودم
ما كـه رفتيم تو باش و همهٔ خاطره ها
ميروم تا برسم بى تـو بـه فرداى خودم
دل اگـر بعـدِ تـو لـرزيد، حرامش باشد
پايبـنـدم بـه خدا، بر سرِ فتواى خـودم
#کمال_جعفری_امامزاده
📔 •┈┈┅┅┅⭑┅┅┅┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Loveyoub
یاری کن ای نفس که درین گوشهٔ قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پـرتـو ستــــاره و نه نـاله ی جرس
خونابه گشت دیدهٔ کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبـــــر پیمبـــرانه ام آخر تمام شد
ای آیت امیـد به فریـــــاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگـــــران تو باز پس
ما را هوای چشمهی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس
#هوشنگ_ابتهاج
@Loveyoub
پشتِ لبخندم غــمے پنهان مدارا مے ڪند
گاهگاهے بــارشے آن را هویــدا مے ڪند
مے پرد گنجشڪِ دل بر شاخههایِ خاطره
تلــخ و شیـرینیِ عمــرم را تماشا مے ڪند
بغضهایم حسرتِ یڪ شانہ درخود دارد و
چشمهایم غنچهیِ غــم را شڪوفا مے ڪند
دستِ نقّاشِ زمان در مویِ احساسم چهزود
تـارهایِ مشڪے اش را رنــگِ دریا مے ڪند
چشمها را بستہ ام در انتظارِ خواب،چون
طفــلِ بازیگـوشِ دل را غرقِ رؤیا مے ڪند
دفترِ دلتنگے ام را ڪــاش مے بستم ولـی
دستِ تقدیرم چرا امروز و فردا مے ڪند!
#صائب_تبریزی
@Loveyoub
گمان کردم پر از تحسینی ای عشق
ندانستم چنین بی دینی ای عشق!
تو را در عمق قلبم جای دادم...
دریغا! دشنهی خونینی ای عشق
ندیدم رنگ شادی با تو ، گویا
تو هم مانند من غمگینی ای عشق!
شکایت میکنی از وِیس و دانیم
تویی که قاتل رامینی ای عشق...
تمـام عمـر را وقـفِ تـو کـــردم...
کجا؟ کی؟ مایهی تسکینی ای عشق
#پرویز_شالی
«غزلی از مجموعهی رُز سیاه»
@Loveyoub
ای همسفر گمشده ام دیر رسیدی
حالا که غمت کرده مرا پیر رسیدی
آن وقت که توانی به تنم بود نبودی!
حالا که توانم شده تسخیر رسیدی
من صفحه اول به تو فریاد رساندم
تو آخر غم نامه ی تقدیر رسیدی
هنگام بهاران عطش روی تو داشتم
وقتی که مرا شاخه کشید زیر رسیدی
دیر آمدی ،آنقدر که آن آدم سابق؛
از عالم و آدم شده دلگیر رسیدی
ای حاصلِ پر حسرت یک عمر شکستن؛
ای همسفر گمشده ام دیر رسیدی
#حسین_وصال_پور
📔•┈┈┅┅┅⭑┅┅┅┈┈•
@Loveyoub
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من که تقصیری ندارم چشمتان زیباست بانو
در شلالِ مویتان رنگین ترین رویاست بانو
قدِّتان چون سروِ رعنا چاووشی خوانِ معما
رقصتان تعبیرِ موجِ نرم این دریاست بانو
در بهشتم گندمی گلهایتان دمنوش هرشب
میوه ی ممنوعتان یاد آور حواست بانو
دست من کوتاه وُ خرما بر نخیل نازهاتان
زیر پاهاتان دلم عاشق ترین تنهاست بانو
آنقَدَر پوشیده میخندید شاید من نبینم
خود نمیدانید از رفتارتان پیداست بانو
من شدم مجنونتان ، لیلایتان دارد حکایت
قولِتان پیوسته از اکنون به فرداهاست بانو
معذرت میخواهم اما با اجازه گفته باشم
گوشه ای از چشمتان گاهی به سمت ماست بانو
ماه بانو میزنم من نزدتان همواره زانو
این همه تاخیرتان ، تدبیرتان غوغاست بانو...
#محمدمحسن_خادمپور
@Loveyoub