فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های شهید صدرزاده عزیز درباره تهذیب نفس❤️
.
| شب | قضیه اش فرق میڪند،
شب ها
زیرِ سقف خانه هایِ شهر
نه اثری از تظاهر میماند و نه ردی از خنده هایِ دروغین..
شب ها ،
آدم ها میمانند و تلخیِ حقیقت ،
آدم ها میمانند و تنهایی
و اشک و تاریکی و سکوت
و یک دلتنگیِ بی انتها ...
برایِ همه آنهایی که باید باشند ،
اما نیستند!..(:
| #طاهره_اباذری_هریس |
•😔😔
..🎈💌..
قسمت بیست و دوم:🌺
علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌷
قسمت بیست و سوم: 🌹
آمدی جانم به قربانت ..
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ...
دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
🌻❤️🌻❤️🌻
ﺑﻤﺎﻥ ﺍﯼ ﻓﺼﻞ ﻧﺎﺗﻤﺎﻡ
ﺑﺎﻣﻦ ﮐﻪ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﺎﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺗﻮ ﻋـــﺎﺷــﻘــــﻢ
ﺑﯿﺮﻧﮓ ﺑﻤﺎﻥ
ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ
ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻋـــﺎﺷـــﻖ ﺷﺪﯼ...
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮﯾـﯿـﺪ ﺩﻭﺳـﺘـﺶ ﺩﺍﺭﻣـ
ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮐـﻪ ﮔـﻞ ﻫﻤـﯿﺸـﻪ ﺑـﻬـﺎﺭ ﻣﻨـ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐـﻪ ﻗـﺸـﻨﮕﺘـﺮﯾﻦ ﺑﻬـﺎﻧـﻪ
ﺑـﺮﺍﯼ ﺑـﻮﺩﻥ ﻣـﻦ ﺍﺳـﺖ
ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮐـﻪ ﻋـﺸـﻖ ﺟـﺎﻭﺩﺍﻧـﻪ ﻣـﻦ ﺍﺳـﺖ
❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻
@.
🌺 ده فرمان حضرت حافظ :
۱) زلف بر باد مده
۲) ناز بنیاد مکن
۳) میمخور با همه کس
۴) زلف را حلقه مکن
۵) طره را تاب نده
۶) یار بیگانه مشو
۷) غم اغیار مخور
۸) شمع هر جمع مشو
۹) یاد هر قوم مکن
۱۰) شهره شهر مشو
@Patoghedoostanh
دلم درى را مى خواهد
كه تا بكوبمش ؛
باز شود به روى خدا...
أين باب الله الذى منه يوتى؟!
@Patoghedoostanh