بلافاصله نگاهم به سرِ ابراهیم افتاد؛
قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود..
مسیر یک گلوله را میشد بر روی موهای او دید
باتعجب گفتم:
داش ابرام سرت چی شده؟
دستی به سرش کشید
با دهانی که به سختی باز میشد گفت:
میدانی چرا گلوله جُرات نکرد وارد سرم بشود؟
گفتم چرا..؟
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند"یامهدی"به سرم بسته بودم..
#شهید_ابراهیم_هادی
#اَلـلـهُـمَعَـجِــلْلِـوَلـیـڪْاَلـْـفَــرَج