#داستانک
🔰 قلب ها را از کینه پاک کنیم
⭕️روزی لقمان به فرزندش گفت :
« از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده »
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و
لقمان گفت :
« هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن »
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
⭕️لقمان پاسخ داد :
« این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#داستانک
🔶راوے گـــــویــد؛
✨روزی با رسول اللّه (ص) به طرف کوههای مدینه می رفتیم ، داخل بیایانی شدیم ، آن حضرت به من اشاره فرمودند ، نزدیک حضرت شدم .
✨حضرت ، پرنده کوری را بمن نشان دادند که در میان شاخه درختی بود و منقارش را به هم می زد .
🌸✨حضرت رسول (ص ) فرمود :
متوجه می شوی که این پرنده چه می گوید ؟
گفتم : نه ، یا رسول اللّه !
✨حضرت فرمودند می گوید :
《اللّهُمَّ اَنْتَ الْعَدْلُ الَّذی لا یَجُورُ ، حَجَبْتَ عَنّی بَصَری وَ قَدْ جِعْتُ فَاطْعِمْنی》
🍂خدا یا تو عادل هستی و ظلم نمی کنی ، چشم من کور است من گرسنه شده ام پس مرا طعام بده .
✨در این لحظه ملخی آمد و وارد دهان او شد ، و آن پرنده دهانش را بست .
🌸✨حضرت فرمودند :
می فهمی چه می گوید ؟
گفتم : نه ، یا رسول اللّه !
✨حضرت فرمودند می گوید :
《مَنْ تَوَکّلَ عَلَی اللّهِ کَفاهُ وَ مَن ذَکَرَهُ لا یَنْساه》🍂کسی که بر خدا توکل کند خداوند متعال او را کفایت فرماید و کسی که خدا را یاد کند ، خداوند او را فراموش نمی کند .
📚
#داستانک
✅ دعایی که مستجاب شد!
کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
نخست، از خدا غذا خواستند .فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت وبه مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد . فردا کشتی ای آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند..!
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید:«چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد:«این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام.درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد.پس چه بهتر که همینجا بماند» آن ندا گفت:اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی..هنگامی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمات به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
و آن ندا پاسخ داد:«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..»
( #نکته اخلاقی:شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و "فقط برای ما" دعا می کردند...ممکن است همه موفقیت و ثروت و هرچیز دیگر که داریم را مدیون آن دو فرشته ای باشیم که ما را بزرگ کردند..بدون هیچ توقعی!
شاید هم آن کسی که هیچ وقت از حال ما غافل نیست و خیلی وقت است #جمعه ها انتظارش را می کشیم دست به دعا برداشته..)
السلام علیک یاأباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستانک
🔶داستانی با موضوع برکتِ خدمت به خلق، درباره فردی که به یک پیرزن کمک نمود و دعای آن پیرزن باعث شد تا توفیق آشنایی و شاگردی شیخ رجبعلی خیاط، نصیب آن فرد شود
🔹آقای حاج ابوالفضل صنوبری (که در سال هشتاد فوت کردهاند) از شاگردان شيخ رجبعلی خياط می گويد:
🔸در سال سی و هفت یا سی و هشت با تاكسی كار می كردم، به خيابان بوذرجمهری غربي رسيدم. آن ساعت، اتوبوس شركت واحد نبود. مردم در صف ايستاده بودند، ديدم دو زن جلو آمدند، يكی بلند قد و يكی كوتاه قد، گفتند يك نفر از ما میرود چهارراه لشكر و ديگری می رود خيابان آريانا و هر يك پنج ريال میدهيم. من قبول كردم.
🔹زن بلند قد پياده شد و كرايه خود را داد، من به طرف خيابان آريانا حركت كردم تا زن كوتاه قد را به مقصد برسانم. او ترك زبان بود، متوجه شدم كه با خود زمزمه میكند كه: خدايا! من فارسی بلد نيستم و منزل خود را نمیدانم كجاست، هر روز سوار اتوبوس ميشدم و با دو قران(دو ريال) جلوی منزلم پياده میشدم، از صبح رفتهام و رخت شستهام و دو تومان گرفتهام و حالا پنج ريالش را بايد بدهم به تاكسی.
🔸من (كه تركی دست و پا شكستهای بلد بودم) به او گفتم: ناراحت نباش میروم آريانا، هر كجا منزلت بود پيادهات میكنم. خيلی خوشحال شد. بالاخره آدرس را پيدا كردم و ايستادم، او يك كيسه از داخل بقچهاش بيرون آورد و يك اسكناس دو توماني از آن در آورد كه به من بدهد، من گفتم كه پول نمیخواهم، خداحافظ. او را پياده كردم و دور زدم و به سراغ كارم رفتم.
🔹فردا يا پس فردای آن روز با يكی از دوستان برای اولين بار خدمت جناب شيخ رسيدم. در همان اتاق محقری كه داشت نشسته بود، چند نفر ديگر هم در حضورش بودند، پس از سلام و احوالپرسی، شيخ نگاهي به من كرد - و ضمير مرا گفت - و فرمود: "تو شبهاي جمعه منتظر هستی؟ تو هستی." من در رابطه با ولي عصر(عج) برنامهای داشتم و منظور ايشان از جمله "تو هستی" اين بود كه در فرج قائم آل محمد(عج) تو هم هستی.
🔸با توجه به سوابقی كه خداوند به من مرحمت فرموده بود، با اين سخن شيخ، آن شب محشری به پا شد، ما گريه كرديم، شيخ گريه كرد، اطرافيان گريه كردند، خيلي زياد! بعد جناب شيخ به من فرمود: :مي داني چطور شد تو آمدی پيش من؟ آن زن كوتاه قد كه سوار كردی و از او پول نگرفتی، او دعا كرد در حق تو و پروردگار عالم دعای او را در حق تو مستجاب كرد و تو را فرستاد پيش من".
📚كيمياي محبت، ص230
@Patoghedoostanh
#داستانک
در راه مشـهد شاه عباس تصمیم گرفت:
دو بزرگ را امتحان کند ❗️
به شیخ بهایے که اسبـ🐎ـش جلو میرفت
➖گفت:
این میـرداماد چقـدر بےعرضـه است...
اسبــش دائــم عقــب میـماند.
➕شیـخ بهائے گفـت :
کوهے از علم دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشـش اینهمه عظمـت را نـدارد👌🏻
ساعتے بعد شـاه عبـاس عقب ماند
➖به میـرداماد گفـت :
این شـیخ بهائے رعایـت نمےکند،
دائـم جـلو مےتـ🐎ـازد
➕مـیرداماد گفـت :
اسـب او از ایـن که آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است
ســر از پا نمےشناسد
و مےخواهـد از شــوق بال در آورد ❗️
•[ این اسـت رسـم رفاقت
در “غیـاب” یـک دیگـر” حافظ آبروے”
هـم باشــیم ]•
#رفاقــت
#آبروداری
#داستانک
در راه مشـهد شاه عباس تصمیم گرفت:
دو بزرگ را امتحان کند ❗️
به شیخ بهایے که اسبـ🐎ـش جلو میرفت
➖گفت:
این میـرداماد چقـدر بےعرضـه است...
اسبــش دائــم عقــب میـماند.
➕شیـخ بهائے گفـت :
کوهے از علم دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشـش اینهمه عظمـت را نـدارد👌🏻
ساعتے بعد شـاه عبـاس عقب ماند
➖به میـرداماد گفـت :
این شـیخ بهائے رعایـت نمےکند،
دائـم جـلو مےتـ🐎ـازد
➕مـیرداماد گفـت :
اسـب او از ایـن که آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است
ســر از پا نمےشناسد
و مےخواهـد از شــوق بال در آورد ❗️
•[ این اسـت رسـم رفاقت
در “غیـاب” یـک دیگـر” حافظ آبروے”
هـم باشــیم ]•
#رفاقــت
#آبروداری
💕#داستانک
🔗زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:
🖇شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش دهید..
🍃🍃🍃
#داستانک
✅📝روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست؟
زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم.
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن، شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد
اما
زن با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن.
زن گفت: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.
هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم
👌👌
🌺#داستانک
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد.
ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد...
@Loveyoub
#داستانک
اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو، ارباب گفت:
چرا جُو کاشتی؟!
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او
امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
در زندگی هر چه بکاریم
همان را برداشت میکنیم.
امید و عشق و محبت
یا نفرت و کینه و حسادت!
@Loveyoub
#داستانک
💎 شبی یک کشتی گرفتار توفان شد. مسافران وحشت زده شده بودند و فریاد میکشیدند.
دختر ۸ ساله ی ناخدا هم در کشتی بود. سر و صدای بقیه بیدارش کرد. از مادرش پرسید: مادر چه شده؟
مادر گفت که توفانی عظیم آمده است. دخترک: آیا پدر پشت سکان است؟ مادر: بله. دخترک با شنیدن این پاسخ، دوباره به رختخوابش بازگشت. دخترک دیگر نمیترسید،
چون به سکاندار ایمان داشت. تا وقتی خدا سکاندار ماست، نگرانی برای چه؟
@Loveyoub