همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنچه در خواب نشد، چشمِ من و فکرِ تو بود...!
شب تا سحر مینَغنَوَم و اندرز کس مینشنَوم
وین ره به قاصد میروم کز کف عنانم میرود
میگفت مدتیه قفسه سینم درد میکنه
یکم سرپا وایمیستم یا فکر و خیال میکنم
از دردش نه میتونم جایی بند شم نه پاشم
تهش دستمو میزارم رو قفسه سینم با خودم میگم پس کی قرارِ این درد تموم بشه ؟
میدونی
انگار یچی سنگینی میکنه روم
یه وزنه چندکیلویی گذاشتن و هی فشارش میدن
میگفت ولی تو اینجوری نشو
نریز تو خودت
سکوت نکن
آخرش میشی من
امروز مراقب میگفت چته وقتی بهش گفتم قلبم درد میکنه گفت از استرسه
تو چشاش نگاه کردم بهش خندیدم گفتم فعلا هر چی هست داره جونمو میگیره ؛))
کِیف جمعهها.