#کلام_شهید
زندگی را به خدا بسپار، وقتی زندگی ات برای خدا باشد سریع به او میرسی! :)
- شھيداحمدمشلب🌱
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
خدایا...
هیچ نسبتی با شهدا ندارم...
اما دلم به دلشان بند است...
خون سرخشان بد جوری پاگیرم کرده...
میدانم لایق شهادت نیستم...
اما آرزویش را داشتن که عیب نیست...
فریاد میزنم تو را...
در لابلای شعر هایم...
شاید انعکاسش جواب تو باشد...
اما میدانم پاسخی نمیدهی...
وقتی شرمنده تر از همیشه بگویم...
#شهدا_شرمنده_ایم
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
هر کی آرزو داشته باشه خیلی خدمت کنه، شهید میشه...🥀
یه گوشه دلت پا بده؛ شهدا بغلت کردند. ما به چشم دیدیم اینا رُو از این شهدا مدد بگیرید مدد گرفتن از شهدا رَسمِ بزرگی است دست بذار رُو خاک قبرِ شهید بگو:
حسین؛ به حق این شهید یه نگاه به ما کن...
#استاد_پناهیان🍃
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
#طنز_جبهه
محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید.
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره کمی هم من رانندگے ڪنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع کردن به رانندگی
میگفت بعد چندکیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے که یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂
زنگ زد مرڪزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..
از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !!
گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه
گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!!
گفت:قربان؛نمیدونم کیه ولے حتما آدم خیلی مهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنهایی رانندشه!!😂😂😂
-این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند...
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ
#شھیدانہ 🖇💔
بہخودتونافتخارمیڪنید..؟
درحالےڪهـ...(:
مُخ زدن افتخارنیست،حالا یڪ نفر با ناموس خودت همین ڪار رو بڪنہ....
دوستتونداریم❤️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪانال؛ جَهـٰـادْ اِدٰامِــہْ دٰارَدْ...!
╭─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╮
@jahhad_edame_darad
╰─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╯
♥️🍃
بـه قـول شهیـد علمـدار:
براۍ بهترین دوستان خود ؛
آرزوۍِ 'شهادٺ' ڪنید :))
#اللهم_الرزقنا_الشهادت
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
﴾🍃📿..﴿
ڪموکسࢪےِمࢪادیدولےپیشمماند ...
اوࢪفیقےاستکھپاۍِضࢪࢪممےماند (:🖇!
#اربٰابنوڪࢪے
ایها الاربابـ :
هرچـه بختِ من سرگشته بخواب است
دیدهٔاصغر لب تشنـه ات از آب تهیست
#دلتنگدیدارم
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️
🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸
#پارت_18
صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش
نشست روی فرمون_نه محیا نه... اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟
صاف نشستم ونگاهم رفت به روبه رو _یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من
فقط به همین نتیجه میرسم
_ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام
به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمتها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه گفتم!
صداش با جمله آخر باال تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم
من فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد !
_اما من...
ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم_پیاده شو رسیدیم!
مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدو من هم ناچار با کلی حرص خوردن
پیاده شدم ...نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کامال روشن کرده بود...امیر علی زودتر
ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستادو با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوارپارچه ای
خاکستری رنگش منتظر من بود...مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بی خیال تر از
چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حاال که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم !
با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد... همون عطری
که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حاال تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید
مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی ر و,و دستش که روی
زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم ...زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای
سفره های نذری فاطمه خانوم ! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق
بود با درهای جدا و چوبی ! که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ,یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق
خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های
زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود وفاش! درست مثل خونه عمه ...البته فاصله خونه هاشون هم
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️
🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸
#پارت_19
فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی
فاطمه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم ...فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی!
صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد!
احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه
احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود!
امشب شده بود شب من هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو
اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو , مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه
بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو ...من
هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم!
صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم ها
رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم: خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تالفی کرد اون قدر حرصی رو که
تو ماشین به من دادی!
اخمش باز شدو لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار
رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که باالخره به جای اخم کنار من یک بار خندید!
آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد ... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند
دندون نمایی میزد!
عطیه_چطوری عروس؟ کم پیدا!
_باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس ...من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟!
عطیه با احتیاط خندید _خوبه بهم میگی خواهرشوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال
پرست ...بعدشم بدذات خودتی!