AUD-20210215-WA0021.mp3
4.71M
࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐
⭕️چکارکنیم،آقامونبیاد
✨راهحلِظهور
🎤حجتالاسلامعالی
#ماه_رجب
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به من یه کربلا بده...
#کربلا
#ویژه_استوری
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
🎧📚}
•
{اللهمـفَارحَمـقلبے}🌱💛
هواےدلمـࢪاداشتھباشـ
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
•[💔🌿]•
میگن...
نگا کردن به خندهۍ یڪ نفر...
تو رو هم میخندونه...:)
اما نمیدانم چرا؟...
با نگاه کردن به خنده تو...
دلم آشوب میشود🙂💔
#حاج_قاسم ✨
#مرد_میدان 🍁
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
#طنز_جبهه
😂امتحانات
بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم.
يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند .😁
بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند.
يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند.
ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت:
[برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !]
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️
🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸
#پارت_26
به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش_ این یعنی دختر بابا از
االن تعارفی شده؟؟!
محمد پوفی کرد_نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه
محسن هم دهنش رو کج کرد_ خودشیرین!
بابا به جای من چشم غره ای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا
صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا!
_آی خانوم مامان هم داره میادها !
گیج به محسن نگاه کردم _مامان؟!
محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود_بله مامان... دسته جمعی میخوایم بریم در
خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دوردور ...آخ چه صفایی داره حاال بیرون رفتن ...چه
خوب شد عروسش کردن نه محسن؟
محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه_آره واال دعاش رو باید به جون امیر
علی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد
با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا
مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا ندادو اینبار اون طرفدارم شد_صددفعه گفتم نزنین این
حرفها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!!
تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند.
عطیه در رو باز کردو بادیدنم دست به کمر شد_واچه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این
عروس آوردنش تالنگ ظهر می خوابه!
اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر
شوهرای غرغرو
با کیفم زدم به بازوش_حاال هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر
سخنرانی کنی!
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️
🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸
#پارت_27
عطیه بازوش رو ماساژ داد_دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو
شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن!
ضربان قلبم باال رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیر علی پا گشا
شدم و نیامدم دیدن عطیه!
شیطنتم خوابید_جدی نمی دونستم
لبخند دندون نمایی زد_نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟!
خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدمهام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟!
صدای پر خنده اش رو شنیدم _آره جون خودت... خالصه آمار کارها و حرفهایی که امیر علی
ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش میشناسیش که
اخمهاش از صد تا دعوا و کتک بدتره!
با اینکه به حرفهای عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره
و این روزها فقط شده سهم من!
عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه
ضعف میرفت!
_سالم عمه جون
عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و
چرخید سمت من _سالم عمه خوش اومدی
جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت.
_ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بودزودتر بیام کمکتون!!!
عمه خندیدو بازوم رو فشار آرومی داد_ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای
دیگه می دونم اول صبحتون ساعت 01...تو همون محنایی برام پس مثل عروسهایی که غریبی
میکنن نباش!
ثواب یـهویی🎈😌
نـماز شـب ۲۳رجـب رو حتـما بـخونید
تو مفـاتیح هسـت ، خونـدین التـماس دعا
ڪانال: جهادادامهدارد🌱🖐🏾
من همانم ،
کز فراقت مستمندم...
#یااباعبداللهالحسینالمظلوم💙
شبتون حسینی
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
°•♥️🍂
-فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْڪ...
مگَر جُز تُ ...
پناھِ دیگري هَم دارم ،
ڪھ بھ سویش بگریزم؛
حضرتِ صاحبِ دلم...؟!:)
#مولاناصاحبالزمان..
#صبحتونمهدوی ✨
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
مداحی آنلاین - اقسام علائم ظهور - استاد رفیعی.mp3
4.07M
♨️اقسام علائم ظهور
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
#نهج_البلاغه
💥وَمَنْ رَضِيَ بِرِزْقِ اللّهِ لَمْ يَحْزَنْ عَلَى مَا فَاتَهُ
💠«كسى كه به آنچه خدا به او روزى داده راضى وقانع شود، بر آنچه از دست داده اندوهناك نخواهد شد.
📚#حکمت_349
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖🌸💨〗
- فاصلهـافتادھبینِمنوتو . . . !💔.
📲| #برادرشھیدم #شهیدانہ #استورے
#سالروز_شهادت
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
💐🍃
اون دُنیا جواب پس دادن
واسه کارهایی که نکردیم هم
هست...
حرف هایی که باید میگفتیم...
دست هایی که باید میگرفتیم...
شب هایی که باید بیدار میموندیم...
فرصتهایی که باید قدر میدونستیم...
اشک هایی که باید با دستهای ما پاک میشد و نشد...
و...
جَهـٰـادْ اِدٰامِــہْ دٰارَدْ...!
عشقتوشددنیاےمن..؛
پیداےـمن!
پنھـــــانـمن! . . .
#حسینـجانمـ
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
حاج حسـین یڪتا🌱
شهادت حاج قاسم،
اذانی است به افقِ
افول آمریکا!
#حاج_قاسم
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
من زندگی را دوست دارم
ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویش را گم و فراموش کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست میدارم.
🌷#شهید_ابراهیم_همت
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
#کلام_شهید
اگر عاشقانہ با ڪار پیش بیایے،
بہ طور قطع بریدن و عمل زدگے و
خستگے برایت مفهومے پیدا نمیڪند.
#شهید_محمدابراهیم_همت🥀
#سالروز_شهادت
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خودت را آلوده نکن
🎙علامه حسن زاده آملی
هدایت شده از 「 مَـرْدِ مِیـْدٰانْ 」
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️به وقت رمان❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️
🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸
#پارت_28
با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد
عمو احمد_به به چه خبره اینجا؟
نگاه خندونم رو دوختم به عمو_سالم عمو جون
عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد_سالم بابا خوش اومدی
کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون
عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد_مرسی باباجون
مشغول آب کشی فنجونها شدم
_این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس!
عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش
درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک
خواهر!
اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو
میشورم.
دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حاال که تموم شد.
عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ...
شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم
این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حاال برای من چشم و ابروهم میاد!
عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس
خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم
داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از
خونه خودمون!
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️
🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸
#پارت_29
عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق
ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موندم و عطر امیر
علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم.
_امیرعلی کجاست عطیه؟
عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمزمخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه
کرد_نمی دونی؟
نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین
و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و االن از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه
سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم
میزد که بگه کجا قرار بوده بره!
چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم_نه نمی دونم چیزی
نگفت
با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم _نگفتی کجاست ؟
شونه هاش رو باال انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق_رفته کمک عمو اکبر!
یعنی بعضی وقتها صبح های جمعه میره اونجا !!!
کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه!
قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید_محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟
امیرعلی بهت نگفته بود؟
حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در
جواب عطیه و روی زمین وارفتم.
_ناراحت شدی محیا؟
نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم_نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم!
نمیگم شبتون شهدایی
که خیریسٺ
به کوتاهی شب
میگویم
عاقبتتان_شهدایی
که خیریست
به بلندی سرنوشت
عاقبتتون_شهدایی
#یاد.شهدا.با.صلوات
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
#بَرخـٰامِـنہ_اےرَهبَـرِخُـوبٰان_صَـلَواٺ📿
🌿| @jahhad_edame_darad
ڪانال؛ جهاد ادامه دارد