گویند که معلمّی از بینوایی در فصل زمستان *دراّعه کتان یکتا پوشیده بود، مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود میگذرانید و سرش در آب پنهان، کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد اینک پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست آن را بگیر، استاد از غایت احتیاج و سرما در جست که پوستین را بگیرد. خرس تیز چنگال در وی زد، استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ میداشتند که: ای استاد یا پوستین را بیاور و اگر نمیتوانی رها کن تو بیا. گفت: من پوستین را رها میکنم پوستین مرا رها نمیکند، چه چاره کنم!
#فیه_ما_فیه_مولوی
#حکایت
*دراّعه: جبه، بالاپوش
....
....
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود، نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشهای و حرفتی، صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند. زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر معشوق را «دلارام» میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر، چون آرام و قرار گیرد؟!
#فیه_ما_فیه_مولوی
#حکایت
....
....
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید. بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد. یار را میباید امتحان کردن تا آخر پشیمانی نباشد.
#فیه_ما_فیه_مولوی
#حکایت
.....
....