eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
113 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_56 سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین. دستم را روی موهایش گ
☕🍁 فکر کنم میرن. وارد محوطه شدیم و پشت سف ایستادیم خود من هم از خیر این قیمه های خوش طعم نمی.گذشتم رو به روی ،صف در حیاط مسجد هیئتی ایستاده بود و طبل ارتشی می نواخت؛ همان ریتمی که روح و جانم را به لرزه می انداخت، ضربان قلبم را تند میکرد و سرم را به درد می آورد. حس می کردم در کربلایم اشکانم سقوط میکردند خانمی که پشتم ایستاده بود :گفت چی بوبستی دتر؟ ( چی شدی دختر؟ لبخندی زدم و گفتم هیچی حاج خانم یهو از صدای طبل دلم گرفت. گویا با حرفم روی زخمش نکم پاشیده باشم که مانند آتش فشان فوران کرد و :گفت راستم گونی لاکو، ایشونه حالی نیه ظهر عاشورا که تمونا بو نباید ای طبله هیتو .بزنن ) راست هم میگی دختر اینها حالیشون نیست که وقتی ظهر عاشورا شد دیگه نباید طبل بزنن. این بار مبینا با تعجب گفت چرا؟ با ناله ای غم انگیر :گفت عاشورا که بوبو ای طبله صدا رباب حاله بدترا گوت ) عاشورا که شد صدای طبل حال رباب رو بد تر می کرد. دستانم را مشت کردم و در دل گفتم حتى عذاداری هامون هم مشکل داره غذایمان را گرفتیم و من تنها کمی از آن را خوردم و قصد داشتم باقی اش را برای مادرم ببرم - بریم زیارت؟ - با مسجد خودمون که اومدیم، میریم زیارت. به پدرم زنگ زدم که گفت در کنار ماشین منتظر ما هستند. امیدوار بودیم این دفعه آن مزاحمان را نبینیم و خدا را شکر همینطور هم شد. سوار ماشین شدیم و پلو را به سمت مادرم گرفتم که :گفت: بابات آورد، خوردم. نگاهی به برادرم که غرق در خواب بود انداختم و گفتم بذار داداشی که بیدار شد، بده بخوره مشغول صحبت با مبینا بودیم که به مسجد رسدیم از ابتدا تا انتهای مجلس با همه دست دادیم و در گوشه ای جای گرفتیم ناخودآگاه یادم افتاد که مهر ام را در خانه جا گذاشته.ام بلند شم و سوال " کجا می روی" مبینا را بی جواب گذاشتم دو مُهر برداشتم و سر جایم برگشتم با صدای مکبر، صف ها را تشکیل دادیم و شروع کردیم با دیدن معصومه که مشغول پهن کردن سفره ،بود اشاره ای زدم و گفتم بیاییم؟ سری به نشانه " آره تکان داد که به مبینا :گفتم بلند شو بریم خودی نشون بدیم. سینی سبزی را گرفته بودم و مبینا سبدها را بر می داشت و روی سفره گذاشت. مشغول برداشتن سبدها بود که :گفتم مبینا جون جدت تند تر، می کمرم گرفته. به سرعتش افزود و سراغ باقی وسایل رفتیم. معمومه کنارم ایستاد و گفت: خسته نباشین دخترا انشالله عروسیتون بیام کمک آرنج مبینا جای همیشگی اش فرود آمد معصومه ادامه داد. و - شما برين غذا بخورین پلوها رو با آسیه پخش می کنیم. بوسه ای بر گونه اش نشاندم و گفتم: مرسی جیگرطلا! برو بچه پرو در نقطه ای جای گرفتیم که توجه ام جلب افرادی که کنارمان نشسته بودند شد. دختر عموی نوزده سالهی مهدی همراه مادرش بودند. حسادت در وجودم جوانه زد و با خودم فکر کردم «نکنه خونه ی پدر بزرگش که جمع هستند، باهم بگن بخندن؟!» از کودکی ساجده یعنی همان دختر عموی مهدی را می شناختم. زمانی که کرج زندگی می کردیم و پدرهایمان در شرکت مشترکی کار می کردند، رفت و آمد زیادی داشتیم اما بعد از مهاجرت ما به گیلان، این دید و بازدید ها به همین مراسماتی که آنها را از کرج به گیلان می آورد، خلاصه شد. عطسهای کردم که مبینا نگاهی به من انداخت و بالاخره از صحبت با ساجده دل .کند این عطسهها امانم را بریده بودند. کمی به طرفش خم شم و 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
‏⭕️ عکسی دیوانه کننده از سردار سلیمانی در ویرانه های سوریه! بدون سلاح و محافظ در چند ده متری دشمنی سفاک و درنده! 🔻آن زمان که او در بیابان ها با جسم ناقص و مجروحش برای امنیت ما مردم ایران و شیعیان و انسان ها تلاش می‌کرد ما چکار میکردیم؟ ما کجا بودیم؟ ما به چه کاری مشغول بودیم... زمانی که او مرگ را به سخره گرفته بود داعشی های وطنی چکار میکردند؟ کجا بودند؟ ‏وقتی حاجی به خاطر ما دولا دولا می‌دوید زمین میخورد و زانوهایش زخمی میشد. وقتی سرما به استخوان هایش میزد وقتی سوت خمپاره می آمد و روی زمین می‌خوابید و سرش به زمین میخورد و محاسنش خاکی میشد و سر من بر بالش نرم بود! وقتی غم کودکان را میخورد ‏من در حال غصه خوردن برای چه بودم؟ او هیچگاه بر کسی منت نمی‌گذاشت اصلا چیزی نمی‌گفت! این اذیت می‌کند مرا بغض گلویم را میفشارد از این همه خدمت سلیمانی ها و این همه خیانت، توسط داعشی های وطنی ! شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
15.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 موضوع : اجتماعی شدن فرزندان 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List 🏴 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقُولُوا راعِنا وَ قُولُوا انْظُرْنا وَ اسْمَعُوا وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ‌ اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! (به پيامبر) نگوييد: «راعِنا» مراعاتمان كن، بلكه بگوييد: «انظرنا» ما را در نظر بگير، و (اين توصيه را) بشنويد و براى كافران عذاب دردناكى است. نکته ها برخى از مسلمانان براى اينكه سخنان پيامبر را خوب درك كنند، درخواست مى‌كردند كه آن حضرت با تأنّى و رعايت حال آنان سخن بگويد. اين تقاضا را با كلمه‌ «راعِنا» مى‌گفتند. يعنى مراعاتمان كن. ولى چون اين تعبير در عرف يهود، نوعى دشنام تلقى مى‌شد، «1» آيه نازل شد كه بجاى‌ «راعِنا» بگوييد: «انْظُرْنا» تا دشمن سوء استفاده نكند. اين اوّلين آيه از آغاز قرآن است كه با خطاب: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا»* شروع مى‌شود. و از اين به بعد بيش از هشتاد مورد وجود دارد كه با همين خطاب آمده است. پیام ها 1- توجّه به انعكاس حرف‌ها داشته باشيد. «لا تَقُولُوا راعِنا ...» ممكن است افرادى با حسن نيّت سخن بگويند، ولى بايد بازتاب آنرا نيز در نظر داشته باشند. «1». «راعنا» از ماده‌ى «رعى» به معنى مهلت دادن است. ولى يهود كلمه‌ى «راعنا» را از ماده‌ى «الرعونة» كه به معنى كودنى و حماقت است، مى‌گرفتند. جلد 1 - صفحه 174 2- دشمن، تمام حركات وحتّى كلمات ما را زير نظر دارد واز هر فرصتى كه بتواند مى‌خواهد بهره برده وضربه بزند. «لا تَقُولُوا راعِنا ...» 3- اسلام، به انتخاب واژه‌هاى مناسب، بيان سنجيده ونحوه‌ى طرح و ارائه مطلب توجّه دارد. «وَ قُولُوا انْظُرْنا» 4- بايد در سخن گفتن با بزرگان ومعلّم، ادب در گفتار رعايت شود. «لا تَقُولُوا راعِنا وَ قُولُوا ...» 5- اگر ديگران را سفارش به مراعات ادب مى‌كنيم، بايد ابتدا خودمان در سخن با مردم، رعايت ادب را بكنيم. «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» خطاب محترمانه است. 6- اگر از چيزى نهى مى‌شود، بهتر است جايگزين مناسب آن معرّفى شود. «لا تَقُولُوا راعِنا وَ قُولُوا انْظُرْنا» 🌸☘🌸 🔶خوردن میوه‌ درخت خارج از باغ ⚫️سؤال: قسمتی از که از خارج شده است، آن برای عموم چه حکمی دارد؟ ⚪️جواب: اگر فردى در مسير راه به درخت ميوه‌ برخورد كند، مى‌تواند از ميوه‌هاى آن استفاده كند، مشروط به اين كه: اولاً به قصد استفاده از ميوه به آن مسير نرفته باشد؛ ثانياً به درخت آسيب نرساند و شاخه‌هاى آن را نشكند؛ ثالثاً همانجا ميوه را خورده و با خود همراه نبرد؛ رابعاً بنابر احتیاط، علم به عدم رضایت مالک نداشته باشد 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
تو همونی که دلم میخواد براش زندگی کنم ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════ 🔅 جملات کوتاه مثل "خودتو اذیت نکن"، "حق با توست"، "ارزششو نداره خودتو ناراحت نکن"، "درکت می‌کنم"،"منو اگر‌ ناراحتت کردم"،"طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم"،"بیا فراموشش کنیم"،"چشم هر چی تو بگی عزیزم"،"تو جون بخواه عزیزم"،"روی حرفات فکر می‌کنم"،"از دستم باش" و صدها رفتار کوچک و جمله‌ی کوتاه و ساده‌ که در بزنگاهها شما را از خطر سردی روابط نجات می‌‌دهد. حواستون به گرمی و حفظ رابطه تون باشه لطفا 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
تربیت کودک_استادمیری_جلسه ششم.mp3
8.83M
بر اساس دیدگاه استاد پناهیان 🌹مدرس: حجت الاسلام دکتر علی میری 🔹جلسه ششم 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
🌀گلاب سر تا پا را درمان میکنه 🌸 شاید عجیب باشه ولی پاشویه کودکان با گلاب بشدت تب بره !!! 🌸 گلاب، آنتی بیوتیک خانگیه. ضد ویروس، ضدگلودرده!! 🌸گلاب بشدت اشتها آوره و خوردن گلاب اعصاب را آروم میکنه و برای بچه های بیش فعال بی نهایت آرام بخشه (و به دلیل همین ضدافسردگی بودن، آرام بخش بودن معجزه آسا و اشتها آور بودنش در مواقع غم و عزاداری از گلاب استفاده میشه) 🌸 اگه دهنتون آفت زده ، اگه دندون درد دارید گلاب را دریابید، غرغره کردن گلاب آفت و دندون درد را از بین میبره 🌸 بهترین روشن کننده پوست، بهترین شامپوی ضد ریزش مو و ضد افسردگی پس از زایمان برای مادرها هم گلابه ! خانم🙋‍♀_خون🏠ت_ باش😉🌈 -----🍃🌼🌸🌹🌸🌼🍃----- 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍در برابر جنگ روانی دشمن، جهاد تبیین پیش بگیرید عالیه حتما ببینید 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_57 فکر کنم میرن. وارد محوطه شدیم و پشت سف ایستادیم خود من هم از خیر ای
☕🍁 و به حالت قهر از او رو برگرداندم. هيس شو دارم آمار می گیرم. و چشمکی زد. مادر ساجده خودش را کمی جلوتر کشید و من هم ناچار به سلام و احوال پرسی با او شدم گفت و گوهای همیشگی شروع شده بود. مامان کجاست؟ چه خبر؟ کلاس چندمی؟ دیگه چه خبر؟ بالاخره دست از سرم برداشتند و توانستم یک لقمه از آن فسنجان خوش رنگ و لعاب را با آرامش میل .کنم صدای مهدی از پشت میکروفون بلند شد و اعلام کرد که همگی آماده شوند تا به شیرایه برویم. با شنیدن صدایی توام با آرامشش لبخندی روی لبانم نقش بستند سوار ماشین شدیم و به طرف شيرايه رفتیم. درون حیاط بزرگ مسجد که دور تا دور آن را درختهای تنومند و قدیمی پوشانده بودند ایستاده بودیم و به جمعیت دایره ای شکل نگاه می کردیم که با صدای طبل تندشان دلمان را زیر و رو می کرد. اشکی لجوجانه روی گونه ام به لرزش در آمد و مرا یاد سال گذشته می انداخت؛ که کسانی در کنارمان بودند و اکنون جای خالیشان، خوار افسوس چشمانمان شده است خادمان مشغول شست و شوی دیگهای بزرگی بودند که برای ناهار استفاده شده بود و میخواستند برای شام آماده شوند. دسته های علم در کنار دیوار تکیه داده شده بودند خانمها مشغول زیارت امام زاده ها بودند و در آن جا غلغه ای برپا بود. مراسم تمام شد و همگی به سمت خانه هایمان روانه شدیم. پدرم جلوتر از ما حرکت می کرد و من میان مبینا و مادرم ایستاده بودم. قبل از فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویم متوجهی آقای میم شدم پدرم از کنارش رد شد و به او که در کنار دو تا از دوستانش با زنجیری در دستش حرکت می کرد چیزی گفت که نه من و نـ نه مبينا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در عکس افتاده بودیم. چیزی گفت که نه من و نه مبینا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود. آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در عکس افتاده بودیم. نگاهی آمیخته در تعجب به مبینا انداختم که طعنهای زد و گفت: می خواد عکس یادگاری داشته باشه! . مبينا جون من خفه شو! مامانم کنارمونه ها... کی گرد ابرویی بالا انداخت و من هنوز در بهت عکسی که گرفت، بودم. قدم هایمان را کمی سرعت بخشیدیم که در کنار ماشین رسیدیم و سوار شدیم. پدر نگاهی در آیینه به ما و سپس به مادرم کرد و گفت: می ریم مسجد من این وسایل رو تحویل بدم بعد می ریم خونه. با جرقه ای که در ذهنم زده شد :گفتم خب من و مبینا رو هم ببر مسجد پیاده کن تا وسایل شب رو آماده کنیم مراسم شروع میشه، شماهم میایین دیگه! مادرم حرفم را تایید کرد و از هفت خان پدر گذشتیم چرا که محال بود او روی حرف مادرم حرفی بزند مشتم را به مشت مبینا کوبیدم و زیر لب هورایی زمزمه کردیم و لبخند پنهانی روی لب .نشاندیم. در ماشین را باز کردم که مادرم سفارشات همیشگی خود را از سر گرفت. - مراد راقب باشينا، لباس هاتون رو خراب نکنین، جایی نرین! مبینا چشمی گفت و من با غیض :گفتم مامان به خدا بچه که نیستیم، شونزده سالمونه! مبینا با تاکید گفت: - پونرده! - خا حالا. چندی نگذشته بود که نیسان دستگاهها هم رسید و همه پیاده شدند. آبریزش بینی داشتم، چشمانم می سوخت و گاه عطسههای اعصاب خورد کنی می کردم مهدی از نیسان پیاده شد و به طرف آقایی رفت که نمی شناختنمش. روبه روی مسجد و روی سکوی آرامگاه سیده خانم محل نشسته بودیم و هم حرف میزدیم - عاطی فکر کنم سرما خوردی - نمی دونم چرا هرچی این مامانا میگن اتفاق می افته؛ گفت بدون سوییشرت نرو بیرون سرما میخوری و همین هم شد. - دلشون پاکه هه پاک؟! تو رو خدا نخندونم! با تعجب نگاهش را به من دوخت و گفت: مادرته ها - مادرمه ولی همیشه باهام بحث میکنه همیشه بهم زور میگه؛ انگار کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم، چند روز بعد میگه تو 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام ! گفت: بدون غذا ؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم ، گفت: بدون نماز ؟! و این گونه خدای هر کس را شناختم . 📝 مصطفی چمران 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
17.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 موضوع : تک فرزندی و متوقع بودن 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List 🏴 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️