✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_57 فکر کنم میرن. وارد محوطه شدیم و پشت سف ایستادیم خود من هم از خیر ای
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_58
و به حالت قهر از او رو برگرداندم. هيس شو دارم آمار می گیرم.
و چشمکی زد. مادر ساجده خودش را کمی جلوتر کشید و من هم ناچار به سلام و احوال پرسی با او شدم گفت و گوهای همیشگی شروع شده بود. مامان کجاست؟ چه خبر؟ کلاس چندمی؟ دیگه چه خبر؟
بالاخره دست از سرم برداشتند و توانستم یک لقمه از آن فسنجان خوش رنگ و لعاب را با آرامش میل .کنم صدای مهدی از پشت میکروفون بلند شد و اعلام کرد که همگی آماده شوند تا به شیرایه برویم. با شنیدن صدایی توام با آرامشش لبخندی روی لبانم نقش بستند سوار ماشین شدیم و به طرف شيرايه رفتیم.
درون حیاط بزرگ مسجد که دور تا دور آن را درختهای تنومند و قدیمی پوشانده بودند ایستاده بودیم و به جمعیت دایره ای شکل نگاه می کردیم که با صدای طبل تندشان دلمان را زیر و رو می کرد. اشکی لجوجانه روی گونه ام به لرزش در آمد و مرا یاد سال گذشته می انداخت؛ که کسانی در کنارمان بودند و اکنون جای خالیشان، خوار
افسوس چشمانمان شده است
خادمان مشغول شست و شوی دیگهای بزرگی بودند که برای ناهار استفاده شده بود و میخواستند برای شام آماده شوند. دسته های علم در کنار دیوار تکیه داده شده بودند خانمها مشغول زیارت امام زاده ها بودند و در آن جا غلغه ای برپا بود.
مراسم تمام شد و همگی به سمت خانه هایمان روانه شدیم. پدرم جلوتر از ما حرکت می کرد و من میان مبینا و مادرم ایستاده بودم. قبل از فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویم متوجهی آقای میم شدم پدرم از کنارش رد شد و به او که در کنار دو تا از دوستانش با زنجیری در دستش حرکت می کرد چیزی گفت که نه من و نـ نه مبينا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در
عکس افتاده بودیم.
چیزی گفت که نه من و نه مبینا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود. آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در
عکس افتاده بودیم.
نگاهی آمیخته در تعجب به مبینا انداختم که طعنهای زد و گفت: می خواد عکس یادگاری داشته باشه!
. مبينا جون من خفه شو! مامانم کنارمونه ها...
کی گرد
ابرویی بالا انداخت و من هنوز در بهت عکسی که گرفت، بودم. قدم هایمان را کمی سرعت بخشیدیم که در کنار ماشین رسیدیم و سوار شدیم. پدر نگاهی در آیینه به ما و سپس به مادرم کرد و گفت: می ریم مسجد من این وسایل رو تحویل بدم بعد می ریم خونه.
با جرقه ای که در ذهنم زده شد :گفتم خب من و مبینا رو هم ببر مسجد پیاده کن تا وسایل شب رو آماده کنیم مراسم شروع میشه، شماهم میایین
دیگه! مادرم حرفم را تایید کرد و از هفت خان پدر گذشتیم چرا که محال بود او روی حرف مادرم حرفی بزند مشتم را به مشت مبینا کوبیدم و زیر لب
هورایی زمزمه کردیم و لبخند پنهانی روی لب .نشاندیم. در ماشین را باز کردم که مادرم سفارشات همیشگی خود را از سر گرفت.
- مراد راقب باشينا، لباس هاتون رو خراب نکنین، جایی نرین!
مبینا چشمی گفت و من با غیض :گفتم مامان به خدا بچه که نیستیم، شونزده
سالمونه!
مبینا با تاکید گفت:
- پونرده!
- خا حالا.
چندی
نگذشته
بود که نیسان دستگاهها هم رسید و همه پیاده شدند. آبریزش
بینی داشتم، چشمانم می سوخت و گاه عطسههای اعصاب خورد کنی می کردم مهدی از نیسان پیاده شد و به طرف آقایی رفت که نمی شناختنمش. روبه روی مسجد و روی سکوی آرامگاه سیده خانم محل نشسته بودیم و هم حرف میزدیم
- عاطی فکر کنم سرما خوردی
- نمی دونم چرا هرچی این مامانا میگن اتفاق می افته؛ گفت بدون سوییشرت نرو بیرون سرما میخوری و همین هم شد.
- دلشون پاکه
هه پاک؟! تو رو خدا نخندونم!
با تعجب نگاهش را به من دوخت و گفت: مادرته ها
- مادرمه ولی همیشه باهام بحث میکنه همیشه بهم زور میگه؛ انگار کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم، چند روز بعد میگه تو
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_58 و به حالت قهر از او رو برگرداندم. هيس شو دارم آمار می گیرم. و چشمکی زد
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_59
کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم چند روز بعد میگه تو اصلا کار نمیکنی که؛ یدونه ظرف جمع میکنی انگار کنده کندی
- درکت میکنم عاطفه؛ مامانم من هم همینطوریه ولی مجبوریم بسازیم و
بریم دانشگاه
گفتند
- سه سال دیگه تموم میشه این بدبختی مبینا آهی کشید و :گفت بچه بودیم دوست داشتیم بزرگ شیم و می بزرگ شین آرزو میکنین باز بچه بشین ولی بزرگ شدیم و دلمون می خواد بزرگ تر بشیم.
به چراغ روشن گلدستههای مسجد چشم دوختم و سکوت کردم مشغول صحبت بودیم که خسته شدم و پیشنهاد دادم در کوچه راه برویم. بلند شدیم و از دروازه بیرون رفتیم. انتهای جاده به خیابان اصلی ختم می شد. پشت به جاده ی اصلی قدم می زدیم و صحبت میکردیم کمی که جلوتر رفتیم در کمال ناباوری آقای میم و آن مرد را دیدیم که مشغول صحبت بودند. کمی دورتر از خمیدگی
جاده ایستاده بودند و ابتدا نمی توانستم ببینمش! شروع مسخره بازیهای من و مبینا از همین جا بود گلی از آن جا کندم و گلبرگ هایش را با دوستم داره" و " دوستم نداره جدا می کردم؛ شنیدن
صدای ترک قلبم را به وضوح حس میکردم دستی بر شانه ام نشست :گفت اینا خرافاته عاطی؛ بی خیال!
می
درسته به خرافات اعتقاد ندارم ولی حقیقته! دیگه بهم بفهمونه دوستم نداره؟ اصلا من به چشمش نمیام...
- پس اون عکس چی می
گفت؟
و
چی بشه که
با یادآوری چند ساعت گذشته لبخند تلخی روی لبانم به وجود آمد.
- اون اصلا آدمی نیست که با دخترا هم صحبت شه مطمئنم قصدش این
نبوده که ماهم تو عکس باشی
- چه قدر دوستش داری که این طوری ازش دفاع می کنی؟
سکوت کردم چه قدر دوستش دارم؟ اصلا معیار سنجیدن عشق مگر وجود
دارد؟ آنها هم مشغول قدم زدن شدند و اکنون در دو جهت مختلف حر کت می کردیم. گاهی از کنار هم عبور می کردیم و تا حد امکان صدایم را آرام می کردم نمیدانم تلقین بود یا واقعیت؟ اما احساس می کردم در کنار صحبت کردن حواسش به این طرف هم هست توجهی نکردم و هم چنان از در و دیوار سخن میگفتیم و با یک چیز الکی می خندیدیم.
- رفتن داخل مسجد!
- به سلامتی.
عاشق چی این شدی؟ نـ نه قیافه داره نه ،خوشتیپه نه اخلاق داره
- عه عه مبینا؟! قیافه به اون خوبی رنگ چشم هاش توی عکس که مشکی بود، رو در رو نمی تونم نگاه کنم و تشخصی بدم. موهاش رو نگاه كن! مدل عجیب غریبی نیست هم قشنگه مثل این سوسول ها هم نیست که بیاد ابروهاش رو برداره حتی ریشش هم منظمه.
هم
- خاب حالا. تیپش چی؟
- کت و شلوار ،طلبگی به این قشنگی همیشه لباس هاش در عین سادگی، تمیز و مرتبه اخلاقش هم عالیه؛ خیلی شوخ و مهربونه ولی نباید انتظار داشته باشم که یه دختر غریبه فرط و فرط لبخند ژکوند بزنه.
- بریم داخل مسجد؟
- نه دیگه الان فکر میکنه اون هرجا میره، ماهم دنبالشیم
با صدای بلند گفت: خب پام شکست.
پای منم داره میکشنه ولی بی خیال!
سرما که می خوردم سوزش چشم و اشک آمدنش را نمی توانستم کنترل کنم؛ اگر کسی مرا میدید خیال میکرد که گریه میکنم در نزدیکی مسجد، خانههای زیادی بود گاهی فکر می کردم خوش به حالشان که هر
وقت بخواهند به مسجد بیایند منت دیگران را نمی کشند. دو کودک مشغول آب پاشیدن روی جاده بودند. مبینا که روی چادرش به شدت حساس بود، به آن ها گفت بچه ها میشه یکم اونور تر آب بپاشین؟ یکی از آنها با تمام پررویی دستانش را به کمرش زد و گفت: نخیر! جلوی خونهی خودمونه شما برین اونور تر!
دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_59 کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم چند روز بعد میگه تو اصلا کار ن
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_60
دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف می زند دستم را پشت شانهی مبینا گذاشتم که دستم را پس زد و با عصبانیت رو به او گفت: اگه یه قطره آب روی چادرم بریزه، حالیتون می کنم! میکنم
برو بابایی گفت و آب پاش را به ما نزدیک کرد و روی چادرمان آب .پاشید این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم و این را در نظر نگرفتم که آن دو تنها کودک هستند، گفتم هوی !بچه برو اون طرف بازی کن!
چهره اش را در هم کشید و زبانی برایم بیرون آورد همراه مبینا به داخل مسجد رفتیم و باز هم سر سکو نشستیم عمو جواد که یکی از هیئت امنای مسجد بود به طرفمان آمد و :گفت میتونی این شمع ها رو درست کنی؟ - چرا که نه!
پس این شمع ها رو بگیر دویست و خوردهای هست؛ الان لیوان هارو هم برات میارم.
سری تکان دادم و منتظر شدم هر سال غروب عاشورا مردم از ابتدای جاده که به خیابان اصلی وصل میشد با لیوان شمعی به دست حرکت می کردند و مرثیه میخواندند بعد وارد حیاط مسجد می شدند و بعد از کمی عذاداری هر که به طرف قبر اموات خود میرفت و لیوان شمع را روی
قبر می.گذاشت لیوانهای یک بار مصرف را به دستم داد. نگاهی به پلاستیک انداختم و گفتم: تازه هستن دیگه؟
آره از توی انبار آوردم
خیالم راحت شد و با مبینا مشغول ریختن شن در لیوان ها شدیم و همه را روی سکو منظرم .چیدیم بستههای شمع را باز کردیم و هر کدام را در یک لیون فرو کردیم مادر بزرگم میگفت: « هر کاری که برای اهل بیت انجام میدی یه لطفه که در حق تو شده؛ پس موقع انجام دادنش، حاجاتت رو بگو و امام حسین(ع) رو قسم بده!»
به مبینا گفتم که او هم حاجتش را بگوید چشمانم را بستم و هرچه که در دل داشتم با او گفتم.
لیوان ها را شمردم تا اگر کسی پرسید جوابش را بدهم. جای نشستنمان حالا با لیوانهای یک بار مصرف پر از شن و شمع پر شده بود. نگاهی به اطراف انداختم و به سمت بلوکها .رفتم در تمام این مدت آقای میم و عموی کوچکم در حیاط نشسته بودند و سخن می گفتند
لبخندهایش دلم را میبرد و لبخند را به لبان من هم هدیه می کرد. نزدیک غروب بود و هوا رو به سردی میرفت به پیشنهاد مبينا خواستیم به داخل حسینیه برویم که صدای همان دختر بچه توجهم را جلب کرد. درباره ی ما با مادرش حرف می زد و از او میخواست تا ما را دعوا کند. پوزخندی
- مامان بیا این دختره رو حالی کن.
صدای مادرش بود که میگفت الان حسابش رو می رسم.
طاقتم طاق شده بود؛ پوزخند روی لبم را حفظ کردم و روی پاشنه ی پا چرخیدم نگاهی به او انداختن و گفتم جرئت دارین؟
- دخترم میگه دعواش کردی
لبخند مسخره وار زدم و :گفتم دخترتون از شاهکارش براتون تعریف
کرده؟
چیزی نگفت که ادامه دادم.
- ببخشید سند جاده رو هم میتونم ببینم؟ جاده رو مال خودتون کردین هر کی هم رد شه با آب پاش خیسش می کنین؟
- حالا این بچه ست یه کاری کرده؛ تو چرا سرش داد زدی؟ یکی از ابروهایم را بالا بردم و :گفتم اشتباه خدمتتون رسوندن من داد نزدم؛ خواستم طرز صحبت با بزرگ تر رو یادش بدم.
پررویی را از حد گذراند و گفت: خب حالا شده مگه؟ چی
- چیزی نشده فقط لطفا یکم ادب یاد این بچه بدین!
و همراه مبینا از آن جا رفتیم تمام این مدت نگاه خیره ی آقای میم را روی خودم حس می کردم. رو به مبینا :گفتم به نظرت زیاده روی کردم؟
نه حقش بود زنیکه پرو ولی تو هم خوب حال گیری می کنیا!
صدای دخترک بلند شد که رو به مادرش میگفت: مامان! دروغ میگه! لحظه ای به عقب برگشتم که مادرش گوشش را گرفته بود و او را همراه
خود می کشید و می:گفت آره همه دروغ میگن تو راست میگی
دوست نداشتم این طور شود اما من ادب را رعایت کرده بودم؟ نکرده بودم؟! اصلا تقصیر خودش بود که مثلا خواست مرا ادب کند. از کنار آقای میم و عمویم می گذشتیم که رو به عمویم سلام کردم و او هم احوال پدرم را پرسید من هم که بدم نمی آمد حتی شده زیرزیرکی نگاهی به او بیاندازم، بر خلاف همیشه کامل و جامع جواب عمویم را دادم.
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁 #قسمت_60 دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف می زند دستم
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_61
نشستنش هم برایم خاص بود روی زمین نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود. آرنجش را روی زانوی دیگرش گذاشته بود و لبخند به لب داشت. سری برای عمویم تکان دادم و او هم جوابم را با لبخند داد و به طرف حسینیه رفتیم. ابتدای غروب بود و حیاط مسجد شلوغ شده بود شمع ها را توزیع کردیم و من هم برای خود شیرینی یکی از شمع ها را به پدر آقای میم دادم که مداحی این مراسم را بر عهده داشت و از ابتدای جاده آقایان جلو می رفتند ما پشت سر آنها بودیم باد می وزید و شمع ها خاموش می مجبور میشدیم برای روشن کردنشان از شمع یک دیگر استفاده کنیم.
و
شدند
وهی
وارد مسجد شدیم و بعد از مداحتی کوتاهی شمع ها را سر قبر اموات .گذاشتیم همراه مبینا شمعمان را روی قبر دایی پدرم گذاشتیم و فاتحه ای برای او .خواندیم جمعی از پسران محل دایرهای تشکیل داده بودند و سینه می زدند کنار دیوار تکیه دادم و من هم آرام سینه می زدم مادرم کنارم ایستاد و :گفت ابوالفضل اذیت می کنه، من میرم بالا! سری تکان دادم و در کنار مبینا .ایستادم نگاهی به من انداخت و گفت: انشالله سال دیگه همین موقع، اون کنارت باشه.
بعض کردم نگاهم به در ورودی آقایان کشیده شد که مهدی با سینی شیر از در خارج شد و شروع به تعارف به بقیه کرد بار سوم بود که به مسجد می رفت و سینی را پر میکرد که درست یکی مانده به مبینا، تمام شد. دوباره به مسجد رفت به مبینا تعارف کرد که او لیوانی برداشت. دوست داشتم من هم بردارم اما از شیر متنفر بودم دستم را جلو آوردم و زمزمه کردم ممنون
لحظه ای درنگ کرد و به بقیه هم تعارف کرد همگی به طرف مسجد رفتیم و سجاده هایمان را پهن کردیم
بعد از نمار سفره انداختیم و مشغول غذاخوردن شدیم مسجد جای سوزن انداختن نبود. دو ردیف سفره گذاشته بودیم و بعضی ها هم در راهرو و حسینیه نشسته بودند سرماخورده بودم و سر درد شدیدی داشتم و نمی توانستم برای جمع کردن سفره هم کمک .کنم تنها عذرخواهی کوچکی کردم وکنار مادرم .نشستم مادرش درست رو به رویم نشسته بود و گاه و گاه لبخند تحویلم می داد در جوابش لبخندی میزدم و سرم را پایین می انداختم.
بی
احساس گرمای شدیدی داشتم و جواب مبینا را تنها با تکان دادن سر یا "اوهوم" می دادم شدیدا کلافه بودم و هیچ از سخنرانی نمی فهمیدم. محله ی ما یک رسم داشت که در پنجم محرم علم می بست و در شب عاشورا
علم ها را باز می.کرد یادم است که هنگام بستن علم بعد از آرزوی ،سلامتی، تنها او را از خدا خواستم
سید خانم علم ها را وسط مسجد گذاشت و هر کدام را به یک سمت داد. برخلاف بقیه تنها یک گره را باز کردم و در دل :گفتم انشالله که این گره حاجت هرکسی بوده، برآورده شه!
مراسم تمام شد و سر درد من به شدت زیاد شده بود به خانه که رسیدیم، شب بخیری به خانواده گفتم و سریع به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به این چند روز فکر می کردم که او جلوی چشم بود و می دیدمش؛ از این پس خبری از نگاه های گاه و بی گاهم به او .نبود تنها یک هفته در میان آن هم از روی پروژکتور می توانستم او را رصد کنم.
آهی کشیدم و دستم را روی پیشانی ام قرار دادم. درد شدید مانع از خوابیدنم میشد؛ شروع به صلوات فرستادن .کردم. امام علی (ع) می
گویند:
« هر گاه میان مشکلات قرار گرفتید سیل صلوات راه بیاندازید. زیرا آن سیل حتما مشکلت را با خود میشورد و می برد.»
نتایج و آثار این حدیث در زندگی ام پیدا بود هر گاه مشکلی سر راهم قرار می گرفت، صلوات نذر میکردم و دعا میخواندم و راحی برای حل مشکلات به ذهنم می آمد چشمانم را بستم و آرامش میهمان چشمانم
شد.
امروز اربعین بود. بسیاری از دوستانم راهی کربلا بودند و عجیب دلم می خواست برای یک بار هم که شده به آن جا بروم و در بین الحرمین برای دیگران دعا .کنم ساعت ده راهپیمایی اربعین در شهرستانمان شروع می شد و با مبینا در جادهی همیشگی قرار گذاشته بودیم تا به آن جا برویم. خوابم می آمد اما هفته ی گذشته در نماز جمعه به هدیه هم قول داده بودم که نمازجمعه
حتما بروم
چادر عربی دوست داشتنی ام پاره شده بود و مجبور بودم چادر دانشجویی را سر کنم با وسواس نگاهی به خود و لباسهای مشکی ام انداختم
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_61 نشستنش هم برایم خاص بود روی زمین نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود. آ
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_62
را سر کنم با وسواس نگاهی به خود و لباسهای مشکی ام انداختم و بعد از پیدا کردن اطمینان از مرتب بودن چادر را سر کردم بعد از خداحافظی آرام از مادرم و نشاندن بوسه ای بر گونه ی برادرم که در خواب بود، از خانه بیرون رفتم.
مگر این موقع صبح تاکسی پیدا میشد؟ از دیر رسیدن متنفر بودم. بالاخره بعد از دقایق زیادی که منتظر بودیم تاکسی ایستاد و سوارمان کرد. از هرچیزی که فکرش را بکنی با مسافری که روی صندلی شاگرد گفت؛ آن هم با صدای بلند که واقعا مرا کلافه کرده نشسته بود، سخت می بود. ثانیه به ثانیه ساعت مچی ام را نگاه میکردم. در نزدیکی آخرین
ایستگاه تاکسی پیاده شدیم و از آن جا تا میدان را تقریبا با سرعت زیادی طی کردیم تلفن در دستم لرزید که نگاهی به آن انداختم و جواب دادم.
هدیه بود.
- عاطی کجایی؟ دو دقیقه دیگه حرکت میکنن ها!
- داریم میاییم.
- زود بیا؛ اونم .هست جلوی هیئت و ایستاده میتونی ببینیش! از این که حواسش به آمدن و محل ایستادن آقای میم بود، حرصی شدم و بدون خداحافظی تلفن را قطع کردم و در کیفم انداختم با رسیدن به میدان او را دیدم که جلوی هیئت و در کنار پدر و امام جمعه شهرستان ایستاده کمی جلوتر رفتیم که هدیه نزدیک آمد و ما را با خود به قسمت میانی صف برد با دوستش احوال پرسی .کردم اسمش معصومه و دو سالی از من بزرگ تر بود.
در کنار هم قدم میزدیم و پشت سر هیئت راه می رفتیم. هدیه مشغول صحبت با دوستش بود و من هم که از بی محلی او رنجور بودم، دست مبینا را گرفتم و به قسمت دیگری از صف رفتیم مسیر راهپیمایی میان دو میدان بزرگ شهرستان بود و بعد از آن به مسجد رفتیم مسجد کوچک بود
بودند
و افراد زیادی آمده بودند با تعجب به ظروف پلو نگاه می کردم که جلویمان گذاشته نگاه می کردیم با مادرم تماس گرفتم و اطلاع دادم که کمی دیر تر می.آییم غذایمان را خوردیم و با پیشنهاد من به کافه پسر خاله ام رفتیم در راه مبینا آرام در گوشم گفت پشت سرتها
دست و پایم را گم کردم و سعی کردم بهتر راه بروم که آن یک ذره پاشنه ام کج شد و تعادلم را از دست دادم اگر مبینا مرا نگرفته بود، پخش خیابان
می شدم و سوژه ی خنده را دست ملت میدادم از خجالت گونه هایم آتیشن شده بودند. با رسیدن به کوچهی کافی شاپ مسیرمان جدا شد. وارد شدیم و از پسرخاله ام خواهش کردم کسی را به طبقه بالا نفرستد تا عکس بگیریم و راحت باشیم هر دویمان آیس پک سفارش دادیم و منتظر شدیم با شوخی و خندهی فراوان و گرفتن کلی عکس آن جا را ترک کردیم و به خانه برگشتیم.
ماه ها از محرم می
گذشت و تنها راه دیدن ،او نماز جمعه بود. دلم بی قراری میکرد که هر روز خبر جدیدی دربارهی او از زبان هدیه می .شنیدم مدرسه می رفتم و اما زیاد درس نمی خواندم و بیشتر وقت هایم را در اینستاگرام می گذراندم فعالیت و دنبال کننده هایم بالا رفته بود اما برای من مهم ترین چیز این بود که استوری یا پستی بگذارم که او دوست داشته باشد. گاهی جواب نظرسنجی هایم را میداد و من ذوق می کردم.
چهارشنبه ها ساعت خروج ما از مدرسه ساعت دو بعداز ظهر بود و امروز بر خلاف روزهای دیگر به علت این که معلم ها به جلسه می رفتند، زود مرخص .شدیم با دو تا از دوست هایم که از چند سال پیش می فاطمه شناختمشان به مغازهای میرفتیم تا بستنی بخوریم و هانیه رشته شان علوم انسانی بود و من علوم تجربی. در راه از هرچیزی میگفتیم و میخندیدیم که چشمم به فردی افتاد. با تعجب به او خیره شدم اما او حتی نیم نگاهی به من نیانداخت. ضربان قلبم بالا رفته بود و صورتم سرخ شده بود همان پیراهن طوسی رنگ مورد علاقه ام و همان کت و شلوار مشکی مخصوص به خودش را پوشیده بود. ناخودآگاه دستم را روی جوشی که به تازگی در بالای لبم به وجود آمده بود
گذشتم
- عاطفه خوبی؟ چت شد؟
زیر لب پاسخش را دادم هیس هیچی نگو می شنوه.
هانیه با حالت ضایع ای نشانش داد و گفت: این؟
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_62 را سر کنم با وسواس نگاهی به خود و لباسهای مشکی ام انداختم و بعد از پید
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_63
هانیه با حالت ضایعای نشانش داد و گفت: این؟
تنها سری تکان دادم و از کنارمان گذشت کمی جلو تر که رفتیم
:گفت این که طلبه ی بابامه
- جدی؟
آره؛ همش فکر میکردم چرا فامیلیتون شبیه همه؟ چرا؟!
- فامیلیم.
هانیه با شیطنت گفت: دوسش داری؟
فاطمه
لبخندی زدم و چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته کردم. سرم را به عقب برگرداندم ولی او را ندیدم هوف کلافهای کردم و گفتم می میری یه نیم نگاه به ما بندازی؟
هانیه نگاهی به دستم ک هروی لبم بود انداخت
- حالا چرا دستت رو گذاشتی رو لبت؟
دستم را پایین انداختم که جوشم را دید و با خنده گفت: نه خوب کاری کردی دستت رو گذاشتی؛ آفرین
بیشعوری نثارش کردم و وارد مغازه شدیم.
نزدیک امتحانات ترم اول بود و من هم چنان مشغول تلفن همراه و کامپیوتر بودم و لحظه ای را به درس خواندن اختصاص نمی دادم اظهار می کردم که در حال درس خواندن هستم اما تمام وقتم پشت کامپیوتر و در فضای مجازی صرف میشد و از ساعت پنج صبح تا نه که به جلسه می رفتم درس میخواندم نمیدانستم متوسطه دوم همچون متوسطه اول
نیست که یک جواب از خودم بنویسم و مدلم بیست شود؛ اینجا از این خبر ها نبود.
امتحانها تمام شد و من شب و روز را با اضطراب نتیجه ی امتحان می گذراندم میدانستم که نتیجه خوبی نخواهم داشت و برای همین در کار های منزل کمک میکردم و سعی میکردم سر به سر مادرم نگذارم مادرم می دانست این همه تغییر یک دفعهای رفتار من از جایی نشات می گیرد اما نمی دانست از کجا؟!
مشغول صحبت با مبینا بودم که او از من معدلم را پرسید
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_63 هانیه با حالت ضایعای نشانش داد و گفت: این؟ تنها سری تکان دادم و از کن
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_64
صدایم را آرام کردم و گفتم گند زدم مبینا؛ معدلم رو نمی دونم ولی درس
های تخصصی رو کم گرفتم.
مثلا چند؟
- شیمی شدم نه فیزیک دوزاده ریاضی هفت
صدای خندهاش بلند شد که حرصم را بیشتر کرد.
- کوفت، نخند!
و با حالت زاری ادامه دادم.
حالا چه گلی به سرم بگیرم؟
برای ترم دوم بخون
با صدای لرزان :گفتم اون که حتما ولی یه دعوای حسابی رو افتادم. فردا
کارنامه ها رو میدن.
خنده اش تمامی نداشت.
- گاوت زاییده
کمی صحبت کردیم و من که با خودم عهد کرده بودم درس هایم را بخوانم، مشغول خواندن عربی شدم.
دلنوشته هایم را در اینستاگرام استوری کرده بودم که پیام می دادند و تعریف و تمجید میکردند پیام را باز کردم که در کمال تعجب آقای میم
مرا تشویق کرده بود.
“عالی بود، ممنون واقعا"
از شدت ذوق نمی دانستم چه کار کنم جیغ خفه ای کشیدم و جوابش را
دادم.
- خیلی ممنون که وقت گذاشتین و خوندین.
یادم آمد روز راهیان نور هم که من و دوست جدیدم روی تخت مشغول گردش در ایسنتاگرام بودیم پیام داده بود و چیزی از من پرسیده بود. کاش شد همیشه از این فرصتها وجود داشت در انتخاب پروفایل، پست و استمرى مسماس بنیادی به خرجم داده که از آن خوشش بیاید منظر
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
❤🍁🍂🌿❤
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_64 صدایم را آرام کردم و گفتم گند زدم مبینا؛ معدلم رو نمی دونم ولی درس
#لیلی_سر_به_هوا ❄️☕
#قسمت_65
گردش در ایسنتاگرام بودیم، پیام داده بود و چیزی از من پرسیده بود. کاش
شد همیشه از این فرصت ها وجود داشت. در انتخاب پروفایل، پست و
استوری وسواس زیادی به خرج می دادم که از آن خوشش بیاید و نظر
سنجی های جالب و جدید می گذاشتم.
همگی در حیاط مدرسه جمع شده و منتظر به در سالن اجتماعات چشم
دوخته بودیم. اضطراب در وجودم رخنه کرده بود؛ دست هایم می لرزید و
رنگ از صورتم رفته بود. قطرات اشک در پرتگاه چشمانم هجوم آورده
بودند و می خواستند سقوط کنند. مادر ها یکی_ یکی از در خارج می
شدند و برخی با خوشحالی و برخی توبیخ گرانه دانش آموزشان را می
نگریستند. مادرم دیر کرده بود و حدس می زدم مشغول گفت و گو با معلم
هایم باشد. شوخی و خنده ی زهرا که در کنارم بود، اعصابم را تحریک
کرده بود و باعث شد او را برنجانم.
- ای بابا! گمشو اون ور اعصاب ندارم هی در گوشم زر می زنه.
با تعجب به من نگاهی انداختن و بعد از گفتن: حالت خوش نیستا!
مرا ترک کرد. دستانم را روی سرم گذاشتم؛ دوست داشتم از ته دل زار
بزنم. کاش معجزه ای در اعداد کارنامه ام به وجود می آمد. قدم های
مادرم را که دیدم نفسم در سینه ام حبس شد، انگار زمان ایستاده بود. بر
خلاف انتظارم با مهربانی کارنامه را در دستانم گذاشت و گفت: - نگران
دوم
نباش! در آن می کنی ولی گوشی رو ازت می گیرم.
و
تنها گوشی ام را؟! حرف خنده داری می زد؛ من حاضر بودم همه چیز را
ازم بگیرند اما جنجالی در منزل به راه نیاندازند. نفسم را محکم بیرون
کردم و خیالم آسوده شد. متوجه برادرم شدم که با عده ای از همکلاسی
هایم مشغول بازی بود. لبخندی زدم که مادرم مرا در آغوش گرفت. تعجب
جای خود را به لبخند عمیقی داد و من هم مادرم را سفت در آغوش
فشردم.
پایم را که در منزل گذاشتم به سراغ برگه و خودکار رفتم و بعد از ساعت
ها کلنجار رفتن، شروع به نوشتن برنامه کردم. همه ی ساعات را پر کرده
بودم تنها دوساعت در روز وقت اضافه داشتم که اگر موقعیت ایجاد می
کرد مجبور به درس خواندن می شدم. واقعا جایش بود که یکی به من
بگوید نه به آن شوری شور، نه به آن بی نمکی!
می
روز ها می گذشت و تنها تفریح من، روز های جمعه بود که همراه مبینا به
نماز جمعه می رفتم. هشت ماهی از دوستی مان
گذشت و رابطه
میانمان هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد. نمره هایم بالا می رفت و
من از این بابت خوشحال بودم. تنها خبرهایی که از آقای میم داشتم، به
میانمان هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد. نمره هایم بالا می رفت و
من از این بابت خوشحال بودم. تنها خبرهایی که از آقای میم داشتم، به
نماز جمعه و خبر هایی که مبینا به من می رساند محدود می شد. با
یادآوری هدیه تلخندی روی لبانم جا گرفت. عاشق شده بود! درست عاشق
همان کسی که زندگی ام بود. نمی توانستم او را سرزنش کنم اما رابطه
مان به آخر رسیده بود و تنها صحبتمان، احوال پرسی در هنگام برخورد
بود.
کاش عاشق نمی شدم و مثل یک فرد عادی به زندگی ام می رسیدم. اصلا
کاش ریشه ی این حس در قلبم می خشکید و می رفت پی کارش! بس بود
این همه اشک ریختن هایی که دلیلش نرسیدن من به او بود.
دلم می خواست به سه سال گذشته برگردم و او را نبینم! اما مگر آن سر به
زیر انداختن و آن لبخند های محو از یادم می رفت؟ با یادآوری لبخندهای
و
شیرینش، لبخند روی لبانم کشیده شد اما هم زمان قطره های اشک هم
سقوط کردند. اشک هایم را پاک کردم و به سراغ کتاب خانه ی کوچکم
رفتم. کتاب سرخ سیمایان سبز را انتخاب کردم و از میان آن ها بیرون
کشیدم.
کتابی که از همایش " نقش خانم های استان گیلان در هشت سال دفاع
مقدس" هدیه گرفته بودم. صفحه هایش را ورق زدم. در هر صفحه
خاطره ای از یک شهید استاد گیلان به زبان یکی از آشنایانشان نوشته شده
بود. غرق در خواندن بودم.
_
با صدای تلفن، آن سطر را هم تمام کردم و بدون نگاه کردن به نام
مخاطب، تماس را وصل کردم.
- سلام، چطوری عاطی؟
- سلوم، خوبم تو چطوری؟
- خوبم. میگما میایی بریم خرید؟
با تعجب پرسیدم: خرید چی؟
لیلی سر به هوا ــ عاطفه شعبان پور کاربر نودهشتیا
ا
مرين
صدای مادر مبینا از پشت تلفن بلند شد: - خرید الکی؛ باز می خواد بره
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_66
- این دائم الشاكيه بيخيال.
- ساعت چند بریم؟
- یه ساعت دیگه منتظرم.
صدای مادر مبینا از پشت تلفن بلند شد: - خرید الکی؛ باز می خواد بره
پول خرج کنه هیچی به هیچی!
خنده ای کردم و گفتم: مبینا مامانت باز که از دستت شاکیه!
- با کی حرف می زنی؟
نگاهی به داخل حمام انداختم و گفتم: هیچکی!
خداحافظی کردم و وارد حمام شدم. مشغول غر زدن بودم که مادرم در
حمام را زد و با تعجب پرسید:
مبینا زنگ زد گفت هر وقت آماده شدی بمون، میاد اینجا باهم برین.
- باش مرسی.
لباس هایم را روی تخت انداختم مشغول حاضر شدن،شدم.
مشغول نگاه کرد ن به ژورنال چادر و مانتو های فروشگاه بدیم که مبینا
دستش را روی دستم که مشغول ورق زدن آن بود، گذاشت.
- عاطی این خیلی قشنگه ها؛ نه؟
سری تکان دادم و گفتم:
- سرش کن ببینیم چطوره
تایید کرد و چادرش را در آورد. چادر قجری را از فروشنده گرفتم و به
دستش دادم. چون قد و قامت بلندی داشت در چادر بسیار زیبا شده بود.
مدل چادر این بود که قسمت جلویی تا شکم، با دو بند در پشت کمر بسته
شد و خیلی راحت شد آن را محار کرد.
لبخندی زدم و انگشت سبابه و شستم را در کنار هم قرار دادم و رو به او
- خیلی بهت میاد.
چرخی زد و گفت: همین خوبه! نمی خوام عوض کنم.
باحالت حنثی نگاهش کردم.
- عوض کن؛ یکی مارو ببینه میگه ندید بدیدن!
- خب بگن! حرف دیگران برام مهم نیست
در حالی که چادرش را به سمتش می گرفتم، گفتم: - این دوره زمونه باید
به حرف مردم اهمیت بدی. درسته دهن مردم رو نمیشه بست اما میشه
خزعبلاتشون رو کم تر کرد.
- باشه.
جالبه، دوستش دارم.
چادرش را عوض کرد و بعد از تسویه حساب بیرون آمدیم. به بنر
فروشگاه نگاه کردم؛ فخر السما! اسم جالبی بود و ذهنم کمی در گیر دانستن
معنی اش شده بود.
مبينا! معنى اسم فروشگاه رو می دونی؟
- نچ
سری تکان دادم.
- من با این دختره حرفی ندارم. نمی خوام ببینمش.
مرا نگاه داشت و گفت:
- عاطی اون جارو نگاه کن!
این را گفت و هم زمان با دستش جلویمان را نشان داد. دستش را گرفتم و
مسیرمان را تغییر دادم. با تعجب پرسید: چته؟ چرا این جوری می کنی؟
- ولش کن! میایی بریم کافه؟ می خوام باهات حرف بزنم
- بریم.
سوار تاکسی شدیم و حرکت کردیم. با نگاه به ایستگاه تاکسی، لبخندی زدم.
روز هایی که از مدرسه به خانه باز می گشتم، او را در این ایستگاه رویت
می کردم.
تلفن همراهم را که مادرم در مواقعی که بیرون می رفتم، به من می داد،
بیرون آوردم و وارد اکانت اینستاگرامش شدم. عکسش را نگاه می کردم و
در دل آه می کشیدم که پیامی برایم آمد. با تعجب به سراغش رفتم و آن را
باز کردم.
پیام از هدیه بود. " سلام. خوبی؟ چرا چند وقتی نبودی؟!"
پاسخ را برایش نوشتم
#ادامه_دارد
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_66 - این دائم الشاكيه بيخيال. - ساعت چند بریم؟ - یه ساعت دیگه منتظرم. صدای
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_67
پاسخ را برایش نوشتم.
سلام. مشغول درس و مدرسه بودم. چطور؟"
مبینا سرش را نزدیک آورد تا پیام هایمان را بخواند. “خبر هارو شنیدی؟"
کمی مکث کردم و برایش نوشتم: چه خبری؟
کمی نوشتنش طول کشید و در دلم غوغا برپا بود. حس خوبی به سراغم
نیامده بود، دست و پایم شل شده بود.
"بعد از عید عقدشه!"
با تعجب به پیامش نگاه کردم و پشت سر هم پلک زدم.
- نه، نه این امکان نداره!
سرم را به چپ و راست تکان دادم. جنون به سراغم آمده بود.
مبینا با تعجب به صفحه گوشی نگاهی انداخت و لحظه ای بعد، تعجب
جایش را به عصبانیت داد. دستانم را در دستش فشرد و با لحن آرامش
دهنده اش گفت:
ابزارها
ضعفت
عاطفه! قوی باش! این دختره نفهم همین رو از تو می خواد؛ می خواد
رو ببینه، می خواد کم بیاری! جوابش رو بده، همون طور که
جواب همه رو می دادی و می نشوندی سر جاشون، جواب این رو بده و
بهش بفهمون.
سرم را تند تند به چپ و راست تکان دادم و دهان باز کردم حرفی بزنم که
مبینا کرایه را تحویل راننده داد و گفت: - مرس همین بغل پیاده شیم.
پاهایم سست شده بود و هر لحظه امکان داشت بر زمین سقوط کنم. دهانم
می
را باز و بسته می کردم اما کلامی از آن خارج نمی شد. مبینا نگران
نگاهی به من انداخت. گویا دست و پایش را گم کرده بود. تمام انرژی ام
تحلیل رفته بود. مرا وارد کافه کرد و با کمک او روی صندلی نشستم.
پسرکی به سمتمان آمد و از مبینا سفاشات را گرفت.
آن قدری درمانده بودم که نمی توانستم محیط را تجزیه و تحلیل کنم و حتی
کنجکاو دکوراسیون کافه شوم که چرا همه ی چیز هایش وارونه است؟
- عاطی اول حال این دختره رو بگیر!
- ولش کن ارزش نداره.
سرم را روی میز گذاشتم و گریه کردم. نمی دانم چه قدر گذشته بود اما من
هم چنان زار می زدم و مبینا با مهربانی سرم را نوازش می کرد و هیچ
نمی گفت
- بده من گوشیت رو!
اجازه ی مخالفت را از من صلب نمود و تلفنم را برداشت و مشغول نوشتن
شد. بعد از دقایقی تلفن را به من داد و گفت: خوندنت تموم شد، بلاکش می
کنی! فهمیدی
سری به نشانه تایید تکان دادم و پیامش را خواندم.
ببین عزیز! از روز اول خواستی خودت رو بهش نزدیک کنی، هیچی
بهت نگفتم، تو روم وایستادی گفتی عاشقش شدی، بازم هیچی نگفتم ولی
نمی ذارم نمک روی زخمم بشی! من اگه عاشق کسی شدم به خودم
مربوطه و نه تو و نه هیچ کس دیگه! من رو این طور داغون کردی ولی
لااقل تو زندگی بقیه سرک نکش! اینم نمی تونی؟! آدم باش و این جوری
خبر بد نده! یا علی!
شاید کمی با خشونت صحبت کرده بود اما در مقابل تمام بلا هایی که این
دختر بر سرم نازل کرده بود، هیچ بود! کینه ای نبودم ولی او را به خدا
واگذار کرده بودم.
شماره اش را مسدود و از مخاطبینم حذف کرده بود. دیگر کسی با این نام
در زندگی ام وجود نداشت. انسان باید افرادی را در زندگی نگاه دارد که
به او انگیزه بدهند، شادی را مهمانش کنند و آرامشش را بالا ببرند نه
ابزارها
کسانی که آرامش را از انسان می گیرند. در زندگی باید حذف کردن را یاد
گرفت. از حذف کردن واهمه نداشته باشید زیرا با این کار موفق تر
خواهید بود!
- عاطفه؟!
- جانم؟
صدایم کم لرزید اما تمام تلاشم بر این بود که خودم را کنترل کنم
#ادامه_دارد
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_67 پاسخ را برایش نوشتم. سلام. مشغول درس و مدرسه بودم. چطور؟" مبینا سرش را
#لیلی_سر_به_هوا ❄️☕
#قسمت_68
بود و علاوه بر ساعات تفریح، گاهی در مسیر مدرسه باهم بودیم.
در خانه را باز کردم که مادرم با لبخند خسته نباشیدی به من گفت و
لبخندی تحویلم داد. تعجب وجودم را در بر گرفته بود. همیشه بعد از این
که به خانه می آمدم، سلام بی جانی به استقبالم می آمد و من تنها مشغول
خوردن نهار می شود
در کمال تعجب مادرم سفره ناهار را پهن کرد و اجازه ی کمک کردن به
من نداد. دلم شور می زد و گواه خوبی نمی داد.
و
- برو دستات
رو
بشور عاطفه جانم!
عاطفه جانم؟! به ندرت مرا این گونه خطاب می کرد. با تعجب به داخل
اتاق سرک کشیدم که شاید مهمانی آمده باشد اما تنها خودمان بودیم. پدرم
وارد اتاق پذیرایی شد و رو به مادرم گفت: خانم بهش گفتی؟
دیگر مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه است! با حالت مشکوکی
مادرم را نگاه کردم. خواستم چیزی بگویم که با حالت دستپاچه گفت: نه
حالا میگم دیگه
و اشاره ای به پدرم زد. سر سفره نشستیم و مشغول خوردن فسنجان خوش
رنگ و لعاب مادرم بودیم که پدرم گفت: عاطفه خانم می خوام ازت یه
سال بپرسم.
بفرمایین بابا.
- آمادگی ازدواج داری؟
غذا در گلویم پرید و سرفه های پی در پی امانم را بریده بود.
نمای همراه
مادرم لیوان آبی به طرفم گرفت و گفت: چی شد؟
آب را یک نفس سر کشیدم و گفتم: چی شد؟ مادرم یهویی چه سوال هایی
که نمی پرسین، اونوقت می گین چی شد
می دونیم الان موقع گفتنش نیست و باید بهت وقت بدیم اما امشب داره برات خواستگار می اید
چشمانم از فرط تعجب باز مانده بود و هیچ حرفی نمی زدم. آخر مگر این
گونه این موضوع را مطرح می کنند؟
- هر کی هست بهش بگین نه؛ من می خوام درس بخونم.
پدرم صدایش را جدی کرد و گفت: دخترم بهت حق می دم باید روی
موضوع فکر کنی ولی امشب بذار این مراسم انجام بگیره شما ایشون رو
ببین اگر قبول کردی که انشالله خوشبخت بشین اگر نه هم که شما روی سر
ما جا داری.
و
سیلی به گونه اش نشاند و گفت: مگه میشه؟
- مامان قراره یه نه بگم و تمام!
- چایی می بری حرف نباشه!
حرف حساب جواب نداشت پس رضایتم را با سکوت اعلام کردم. اما در
دل تصمیم داشتم یک نه بگویم و خودم را خلاص کنم. بعد از ظهر با
اصرار مادرم، به حمام رفتم و تونیک بنفشم را به تن کردم. چادر صورتی
با گل های بنفش را به دستم داد که به او گفتم: مامان! من چایی نمی برم
ها!
با لحن جدی اش مهر سکوت به لب هایم نشاند و اجازه ی مخالفت نداد.
با صدای تلفن سر برگرداندم و خواستم جواب بدهم که مادرم گفت: زود
باش الان میان!
- شما برو من ميام.
سری تکان داد .و تلفن را جواب دادم.
- بفرمایید.
سلام عاطفه خوبی؟ هدیه ام! ببین می دونم نمی خوای صدام رو هم
بشنوی اما یه عذرخواهی بهت بدهکارم. مهدی دوستت داشت از خیلی
وقت پیش و حتی با خانوادش هم مطرح کرده بود ولی من بهش گفتم تو
کس دیگه ای رو دوست داری. بهش گفتم به اون حتی فکر هم نمی کنی و
الکی وقتش رو تلف نکنه. عاطفه منو ببخش! می دونم در حقت نامرد
#ادامه_دارد
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ❄️☕ #قسمت_68 بود و علاوه بر ساعات تفریح، گاهی در مسیر مدرسه باهم بودیم. در خانه را ب
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_پایانی❤️
چشمانم از فرط تعجب باز مانده بود و هیچ حرفی نمی زدم. آخر مگر این
گونه این موضوع را مطرح می کنند؟
- هر کی هست بهش بگین نه؛ من می خوام درس بخونم.
پدرم صدایش را جدی کرد و گفت: دخترم بهت حق می دم باید روی
موضوع فکر کنی ولی امشب بذار این مراسم انجام بگیره شما ایشون رو
ببین اگر قبول کردی که انشالله خوشبخت بشین اگر نه هم که شما روی سر
ما جا داری.
و
سیلی به گونه اش نشاند و گفت: مگه میشه؟
- مامان قراره یه نه بگم و تمام!
- چایی می بری حرف نباشه!
حرف حساب جواب نداشت پس رضایتم را با سکوت اعلام کردم. اما در
دل تصمیم داشتم یک نه بگویم و خودم را خلاص کنم. بعد از ظهر با
اصرار مادرم، به حمام رفتم و تونیک بنفشم را به تن کردم. چادر صورتی
با گل های بنفش را به دستم داد که به او گفتم: مامان! من چایی نمی برم
ها!
با لحن جدی اش مهر سکوت به لب هایم نشاند و اجازه ی مخالفت نداد.
با صدای تلفن سر برگرداندم و خواستم جواب بدهم که مادرم گفت: زود
باش الان میان!
- شما برو من ميام.
سری تکان داد .و تلفن را جواب دادم.
- بفرمایید.
سلام عاطفه خوبی؟ هدیه ام! ببین می دونم نمی خوای صدام رو هم
بشنوی اما یه عذرخواهی بهت بدهکارم. مهدی دوستت داشت از خیلی
وقت پیش و حتی با خانوادش هم مطرح کرده بود ولی من بهش گفتم تو
کس دیگه ای رو دوست داری. بهش گفتم به اون حتی فکر هم نمی کنی و
الکی وقتش رو تلف نکنه. عاطفه منو ببخش! می دونم در حقت نامردی کردم
ولی واقعا پشیمونم و همه چی رو هم درست کردم. امیدوارم این
دوست قدیمی رو ببخشید
باورم نمی شد! سر درد شدیدی به سراغم آمده بود. از نزدیک ترین دوست
ضربه خورده بودم. کاش این مراسم لعنتی امشب زودتر تمام شود و من به
بدبختی خود برسم. اصلا دوست ندارم میانشان بنشینم و به صحبت های
تکراری شان گوش بدهم. تنها دلم می خواست ساعت ها گریه کنم بدون آن
که کسی مزاحمم شود. چادرم را سر کردم و با صدای مادرم استقبالشان
رفتم. با صدای " یا الله" شان سرم را بلند کردم و تعجب در چشمانم جای
گرفت. باورم نمی شد! او به خاستگاری من آمده بود؟ اشک شادی در
چشمانم جمع شده بود و لبخند به لب هایم نشسته بود. مگر می شد من به
این فرد نه بگویم؟ او زندگی ام بود؛ زندگی!
❤️در ببندید و بگویید که من
❤️جز از او همه گس بگسستم
❤️گس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
❤️فاش گویید که عاشق هستم..!
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾