eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.4هزار ویدیو
128 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت شصتم :خانواده💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 برای چند لحظه واقعا بریدم … – خدایا، بهم رحم کن … حالا جوابش رو چی بدم؟ … توی این دو سال، دکتر دایسون … جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد … از طرفی هم، ارشد من … و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود … و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده … – دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما… کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت … پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده … نه رئیس تیم جراحی… چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه … – دکتر دایسون … من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی … احترام زیادی قائلم … علی الخصوص که بیان کردید … این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم … و روابطی که اینجا وجود داره … بین ما تعریفی نداره … اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن … حتی بچه دار بشن … و این رفتارها هم طبیعی باشه … ولی بین مردم من، نه … ما برای خانواده حرمت قائلیم … و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم… با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه..... کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_59 کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم چند روز بعد میگه تو اصلا کار ن
☕🍁 دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف می زند دستم را پشت شانهی مبینا گذاشتم که دستم را پس زد و با عصبانیت رو به او گفت: اگه یه قطره آب روی چادرم بریزه، حالیتون می کنم! میکنم برو بابایی گفت و آب پاش را به ما نزدیک کرد و روی چادرمان آب .پاشید این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم و این را در نظر نگرفتم که آن دو تنها کودک هستند، گفتم هوی !بچه برو اون طرف بازی کن! چهره اش را در هم کشید و زبانی برایم بیرون آورد همراه مبینا به داخل مسجد رفتیم و باز هم سر سکو نشستیم عمو جواد که یکی از هیئت امنای مسجد بود به طرفمان آمد و :گفت میتونی این شمع ها رو درست کنی؟ - چرا که نه! پس این شمع ها رو بگیر دویست و خوردهای هست؛ الان لیوان هارو هم برات میارم. سری تکان دادم و منتظر شدم هر سال غروب عاشورا مردم از ابتدای جاده که به خیابان اصلی وصل میشد با لیوان شمعی به دست حرکت می کردند و مرثیه میخواندند بعد وارد حیاط مسجد می شدند و بعد از کمی عذاداری هر که به طرف قبر اموات خود میرفت و لیوان شمع را روی قبر می.گذاشت لیوانهای یک بار مصرف را به دستم داد. نگاهی به پلاستیک انداختم و گفتم: تازه هستن دیگه؟ آره از توی انبار آوردم خیالم راحت شد و با مبینا مشغول ریختن شن در لیوان ها شدیم و همه را روی سکو منظرم .چیدیم بستههای شمع را باز کردیم و هر کدام را در یک لیون فرو کردیم مادر بزرگم میگفت: « هر کاری که برای اهل بیت انجام میدی یه لطفه که در حق تو شده؛ پس موقع انجام دادنش، حاجاتت رو بگو و امام حسین(ع) رو قسم بده!» به مبینا گفتم که او هم حاجتش را بگوید چشمانم را بستم و هرچه که در دل داشتم با او گفتم. لیوان ها را شمردم تا اگر کسی پرسید جوابش را بدهم. جای نشستنمان حالا با لیوانهای یک بار مصرف پر از شن و شمع پر شده بود. نگاهی به اطراف انداختم و به سمت بلوکها .رفتم در تمام این مدت آقای میم و عموی کوچکم در حیاط نشسته بودند و سخن می گفتند لبخندهایش دلم را میبرد و لبخند را به لبان من هم هدیه می کرد. نزدیک غروب بود و هوا رو به سردی میرفت به پیشنهاد مبينا خواستیم به داخل حسینیه برویم که صدای همان دختر بچه توجهم را جلب کرد. درباره ی ما با مادرش حرف می زد و از او میخواست تا ما را دعوا کند. پوزخندی - مامان بیا این دختره رو حالی کن. صدای مادرش بود که میگفت الان حسابش رو می رسم. طاقتم طاق شده بود؛ پوزخند روی لبم را حفظ کردم و روی پاشنه ی پا چرخیدم نگاهی به او انداختن و گفتم جرئت دارین؟ - دخترم میگه دعواش کردی لبخند مسخره وار زدم و :گفتم دخترتون از شاهکارش براتون تعریف کرده؟ چیزی نگفت که ادامه دادم. - ببخشید سند جاده رو هم میتونم ببینم؟ جاده رو مال خودتون کردین هر کی هم رد شه با آب پاش خیسش می کنین؟ - حالا این بچه ست یه کاری کرده؛ تو چرا سرش داد زدی؟ یکی از ابروهایم را بالا بردم و :گفتم اشتباه خدمتتون رسوندن من داد نزدم؛ خواستم طرز صحبت با بزرگ تر رو یادش بدم. پررویی را از حد گذراند و گفت: خب حالا شده مگه؟ چی - چیزی نشده فقط لطفا یکم ادب یاد این بچه بدین! و همراه مبینا از آن جا رفتیم تمام این مدت نگاه خیره ی آقای میم را روی خودم حس می کردم. رو به مبینا :گفتم به نظرت زیاده روی کردم؟ نه حقش بود زنیکه پرو ولی تو هم خوب حال گیری می کنیا! صدای دخترک بلند شد که رو به مادرش میگفت: مامان! دروغ میگه! لحظه ای به عقب برگشتم که مادرش گوشش را گرفته بود و او را همراه خود می کشید و می:گفت آره همه دروغ میگن تو راست میگی دوست نداشتم این طور شود اما من ادب را رعایت کرده بودم؟ نکرده بودم؟! اصلا تقصیر خودش بود که مثلا خواست مرا ادب کند. از کنار آقای میم و عمویم می گذشتیم که رو به عمویم سلام کردم و او هم احوال پدرم را پرسید من هم که بدم نمی آمد حتی شده زیرزیرکی نگاهی به او بیاندازم، بر خلاف همیشه کامل و جامع جواب عمویم را دادم. 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️