eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
113 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
☕❄️ - این دائم الشاكيه بيخيال. - ساعت چند بریم؟ - یه ساعت دیگه منتظرم. صدای مادر مبینا از پشت تلفن بلند شد: - خرید الکی؛ باز می خواد بره پول خرج کنه هیچی به هیچی! خنده ای کردم و گفتم: مبینا مامانت باز که از دستت شاکیه! - با کی حرف می زنی؟ نگاهی به داخل حمام انداختم و گفتم: هیچکی! خداحافظی کردم و وارد حمام شدم. مشغول غر زدن بودم که مادرم در حمام را زد و با تعجب پرسید: مبینا زنگ زد گفت هر وقت آماده شدی بمون، میاد اینجا باهم برین. - باش مرسی. لباس هایم را روی تخت انداختم مشغول حاضر شدن،شدم. مشغول نگاه کرد ن به ژورنال چادر و مانتو های فروشگاه بدیم که مبینا دستش را روی دستم که مشغول ورق زدن آن بود، گذاشت. - عاطی این خیلی قشنگه ها؛ نه؟ سری تکان دادم و گفتم: - سرش کن ببینیم چطوره تایید کرد و چادرش را در آورد. چادر قجری را از فروشنده گرفتم و به دستش دادم. چون قد و قامت بلندی داشت در چادر بسیار زیبا شده بود. مدل چادر این بود که قسمت جلویی تا شکم، با دو بند در پشت کمر بسته شد و خیلی راحت شد آن را محار کرد. لبخندی زدم و انگشت سبابه و شستم را در کنار هم قرار دادم و رو به او - خیلی بهت میاد. چرخی زد و گفت: همین خوبه! نمی خوام عوض کنم. باحالت حنثی نگاهش کردم. - عوض کن؛ یکی مارو ببینه میگه ندید بدیدن! - خب بگن! حرف دیگران برام مهم نیست در حالی که چادرش را به سمتش می گرفتم، گفتم: - این دوره زمونه باید به حرف مردم اهمیت بدی. درسته دهن مردم رو نمیشه بست اما میشه خزعبلاتشون رو کم تر کرد. - باشه. جالبه، دوستش دارم. چادرش را عوض کرد و بعد از تسویه حساب بیرون آمدیم. به بنر فروشگاه نگاه کردم؛ فخر السما! اسم جالبی بود و ذهنم کمی در گیر دانستن معنی اش شده بود. مبينا! معنى اسم فروشگاه رو می دونی؟ - نچ سری تکان دادم. - من با این دختره حرفی ندارم. نمی خوام ببینمش. مرا نگاه داشت و گفت: - عاطی اون جارو نگاه کن! این را گفت و هم زمان با دستش جلویمان را نشان داد. دستش را گرفتم و مسیرمان را تغییر دادم. با تعجب پرسید: چته؟ چرا این جوری می کنی؟ - ولش کن! میایی بریم کافه؟ می خوام باهات حرف بزنم - بریم. سوار تاکسی شدیم و حرکت کردیم. با نگاه به ایستگاه تاکسی، لبخندی زدم. روز هایی که از مدرسه به خانه باز می گشتم، او را در این ایستگاه رویت می کردم. تلفن همراهم را که مادرم در مواقعی که بیرون می رفتم، به من می داد، بیرون آوردم و وارد اکانت اینستاگرامش شدم. عکسش را نگاه می کردم و در دل آه می کشیدم که پیامی برایم آمد. با تعجب به سراغش رفتم و آن را باز کردم. پیام از هدیه بود. " سلام. خوبی؟ چرا چند وقتی نبودی؟!" پاسخ را برایش نوشتم ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @MF_khanevadeh ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾