eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_62 را سر کنم با وسواس نگاهی به خود و لباسهای مشکی ام انداختم و بعد از پید
☕❄️ هانیه با حالت ضایعای نشانش داد و گفت: این؟ تنها سری تکان دادم و از کنارمان گذشت کمی جلو تر که رفتیم :گفت این که طلبه ی بابامه - جدی؟ آره؛ همش فکر میکردم چرا فامیلیتون شبیه همه؟ چرا؟! - فامیلیم. هانیه با شیطنت گفت: دوسش داری؟ فاطمه لبخندی زدم و چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته کردم. سرم را به عقب برگرداندم ولی او را ندیدم هوف کلافهای کردم و گفتم می میری یه نیم نگاه به ما بندازی؟ هانیه نگاهی به دستم ک هروی لبم بود انداخت - حالا چرا دستت رو گذاشتی رو لبت؟ دستم را پایین انداختم که جوشم را دید و با خنده گفت: نه خوب کاری کردی دستت رو گذاشتی؛ آفرین بیشعوری نثارش کردم و وارد مغازه شدیم. نزدیک امتحانات ترم اول بود و من هم چنان مشغول تلفن همراه و کامپیوتر بودم و لحظه ای را به درس خواندن اختصاص نمی دادم اظهار می کردم که در حال درس خواندن هستم اما تمام وقتم پشت کامپیوتر و در فضای مجازی صرف میشد و از ساعت پنج صبح تا نه که به جلسه می رفتم درس میخواندم نمیدانستم متوسطه دوم همچون متوسطه اول نیست که یک جواب از خودم بنویسم و مدلم بیست شود؛ اینجا از این خبر ها نبود. امتحانها تمام شد و من شب و روز را با اضطراب نتیجه ی امتحان می گذراندم میدانستم که نتیجه خوبی نخواهم داشت و برای همین در کار های منزل کمک میکردم و سعی میکردم سر به سر مادرم نگذارم مادرم می دانست این همه تغییر یک دفعهای رفتار من از جایی نشات می گیرد اما نمی دانست از کجا؟! مشغول صحبت با مبینا بودم که او از من معدلم را پرسید 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️