✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قیمت_44 - بفرمایید! مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آنها را بردا
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_45
دستان سردش را میان دستانم فشردم و او را با خود به جلوتر کشیدم. او مشغول تماشا شد و من تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم تا لحظاتمان را ثبت
کنم عکسی از چهل چراغ گرفتم و به او نشان دادم که با اشاره ای به عکس گفت: یارو رو ببین
نگاهی دقیق به عکس انداختم با دیدن فردی که در عکس بود، لبانم کش آمد و لبخندم بزرگ تر شد اختیار چشمانم را ،نداشتم، می خواستم چشم از عکس او بردارم اما این اجازه را نداشتم قامت بلند و لباس هایی که انگار فقط مخصوص خودش بودند او را از بقیه کسانی که در عکس بودند،
متمایز می ساخت.
هم زمان که به عکس نگاه میکردم گفتم: قربون قد رعنات!
- نردبون رو میگی؟
با خنده و عصبانیتی ساختگی :گفتم نردبون خودتی ها، قد رعنا! عکس را در قسمت مخفی گالری ام گذاشتم و تلفن در جیبم جا دادم. با
دیدن مادر زینب که در پشت سرمان ایستاده بود با ذوق به طرف او برگشتم و کنارش را نگاه کردم اما اثری از او نبود دستانش را برایم باز کرد که به آغوشش پریدم
با عجله از او پرسیدم: زینب کجاست؟
وقتی شنید شما قراره بیایین خیلی ناراحت شد؛ آنفولانزا گرفته بود
نتونست بیاد بیرون. با شنیدن حرفش کمی ناراحت شدم اما :گفتم انشالله که بهتر میشه. امیدوارم روزی که به مسجدمون میایین ببینمش.
خوابم نمیبرد چشمانم را محکم روی هم میفشردم و زیرلب حمد و آیه الکرسی میخواندم اما بی فایده بود خوابیدن تا لنگ ظهر کار خودش را
کرده بود و اکنون خواب به چشمانم نمی آمد. بی خیال این شدم که فردا باید صبح زود از خواب بیدار میشدم و به سمت قفسه ی کتاب هایم رفتم. همان دفتر همیشگی را از چیدمان بزرگ به کوچکم بیرون کشیدم و خودکار مشکی را از جامدادی روی میز کامپیوترم برداشتم.
قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن کنم. آن را به بینی ام
قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن .کنم. آن را به بینی ام نزدیک کردم عطر گل محمدی اش بینی ام را نوازش میکرد قلم در دست گرفته بودم و کیفیت را نمی سنجیدم فقط مینوشتم و می نوشتم آن قدر محو جفت و جور کردن کلمات و آوردنشان روی کاغذ بودم که متوجه
گذر شتابان زمان .نشدم چشمانم از فرط خستگی باز نمی شدند. یکی هم نبود به من بگوید آیا مجبور به نوشتن در تاریکی تنها با یک لامپ خواب هستی؟! سوزش چشمانم باعث شد تا لحظهای آنها را روی هم و سرم را روی دفتر بگذارم.
نوای اذان چشمانم را باز کرد. کش و قوسی به بدنم دادم که درد در استخوان هایم .پیچید چشمانم را با درد روی هم فشردم و "آی" کوچکی از لبانم بیرون جست وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
باید کمی استراحت میکردم تا توان راه رفتن داشته باشم. روشن و خاموش شدن صفحهی موبایلم توجه مرا جلب کرد پیام تسلیت تاسوعای حسینی از طرف برنامهی باد صبا بود شروع به خواندنش کردم
در خیالم کربلا زائر شدم
در حریم پاک تو طائر شدم
یا ابا الفضل ، ای تمام هستی ام
من فقط به عشق تو شاعر شدم
تاسوعای حسینی روز پای مردی و وفاداری پیروان امام حسین علیه السلام بر شما دوستدار خاندان عصمت عليهم السلام تسلیت باد.
متن را کپی کردم و برای دوستانی که میشناختم فرستادم. به محض برخط بودنم در تلگرام سیل پیامها بود که به سویم سرازیر می شد. تنبلی ام میآمد که همهی پیامها را بخوانم و چندین ساعت به دنبال پاسخش بگردم پس همه را از نوتیفیکشن خواندم و بی خیال جواب دادن شدن. روی تخت پریدم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم چشمانم را بستم تا کمی از خستگی ام کم شود و بتوانم برای هیئت ساعاتی دیگر بیدار شوم. بسمه تعالی به اطلاع اهالی محترم روستای ماه سایه و حومه می رسانم...
با شنیدن صدایش از خواب بیدار شدم و سیخ روی تخت نشستم و تمام حواسم را جمع صدای خردم
دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود اخمی کردم و گفتم
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_47
دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود، اخمی کردم و گفتم:
- اصلا چه معنی میده این بره اعلام کنه؟ این محل کس دیگه ای برای این کار نداره؟
شاید حسودی میکردم اما من نامش را عشق میگذارم. عشقی که مرا وادار به حسودی می کند. دیگر خواب به چشمانم نمی آمد؛ با شنیدن سر و صدایی از بیرون دریافتم که همه بیدار شدهاند بعد از مرتب کردن تخت و زدن عینک به چشمانم بیرون رفتم عقربه،ها ساعت نه را نشان می دادند. دست و صورتم را شستم و رو به همه گفتم: سلام بر همگی، صبح زیباتون بخیر.
مادرم سری تکان داد و پدرم با لبخند کوچکی :گفت سلام، صبح بخیر! بیا
صبحونه بخور. استکانی چای ریختم و در کنارشان .نشستم با حسد برادرم را می نگریستم که لبخند پهنی به لب های پدر و مادرم آورده بود. پوزخندی به حالو
روز درب و داغان خودم زدم که از چشم مادرم دور نماند و با صدای بلند :گفت چیشده باز لبات رو کج می کنی؟
با صدایی آرام، طوری که قصد داشتم او را آرام کنم، گفتم هیچی یاد دیروز افتادم؛ داشتیم با مبینا میرفتیم که من رفتم توی چاله برای همون خنده م گرفت.
دروغ گفتم چون حوصله ی دعوا نداشتم و از این که مادرم مرا مورد لطف بی پایانش قرار میداد حرص عجیبی در دلم ریشه زده بود که باید به نحوی خالی میشد
تغییری در صدایش ایجاد نکرد و گفت از بس که سر به هوایی! داری راه
میری جلوی چشمت رو نگاه نمیکنی خوبه چهار چشم هم هستی! از لفظ چهار چشم خوشم نیامد سری به معنی "برو بابا" برایش تکان دادم و استکان چایم را برداشتم
غم، عجب مهمانی بود مهمانی که قصد ترک خانه ی دلم را نداشت و همیشه مرا مورد لطف خویش قرار می داد اگر امتحان الهی است، صبر میکنم تا شاید ورق زندگی برگردد و روی خوشش را به صورتم بتاباند. گاهی با خود فکر میکردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃 @MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_47 دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود، اخمی کردم و گفتم: - اصلا چه معنی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_48
گاهی با خود فکر می کردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به خودم تلنگر میزدم و می:گفتم واقعا که دختر خیلی ها هستن زندگیشون
از تو هم بد تره نه خونه دارن نه پدر و مادر و نه سقفی برای در امان موندن از سرمای شب و بارونهای یک دفعه ای فکر می کنی بدبختی؟ نه جانم تو خیلی خوشبختی بدبخت اونیه که حتی بالشی نداره که شب ها سرش رو روی اون بذاره و چشمهاش رو ببنده و روی یه تیکه کارتن می
خوابه
لقمه ای از نان پنیر و گردو گرفتم و شکر را در چایم سرازیر کردم صبحانه ی مورد علاقه ی من
- آجى بوخول..
از شیرین زبانی اش دلم ضعف ،رفت لقمه ام را کنار زیر دستی گذاشتم. گونه اش را کشیدم و بوس محکمی روی آن نشاندم. خنده ای کرد و لب هایش را جلو آورد که گونه ام را ببوسد.
- الهی آبجی قربونت برم...
امروز تاسوعا بود و آسمان هم برای این غم بزرگ می گریست. مداحی زیبایی از مسجد پخش می شد که با جان و دل گوش سپردمش.
يا ام البنين مولى اباالفضل گل روی زمین مولی اباالفضل کرم شرمنده ی تو
سخاوت بنده ی تو
ابوفاضل اباالفضل
تمام خلق عالم عاشق تو بود باب الحوائج لايق تو
همه دیوان وانه ی تو
گدای خانه ی تو
ابوفاضل اباالفضل
ابوفاضل اباالفضل
اجازه ی باریدن به چشمانم نمیدادم و سوزشش عجیب اذیت می کرد. به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آب را روی سرد ترین نقطه تنظیم کردم. دستانم را در کنار هم زیر شیر گرفتم و آب را با شدت روی صورتم
ریختم. نگاهی درون آیینه انداختم موهای جلویی ام خیس شده بودند و قطرات آب از آن ها می چکید کمی از سوزش چشمانم کاسته شده بود. لحظه ای به خود خیره شدم؛ لبهای برجسته پوست برنزه و چال گونه نداشتم ولی از چهره : ه ی تقریبا سفید و صورت کشیدهی خود راضی بودم. به نظرم این شخصیت انسان است که او را زیبا میسازد نه قیافه و ثروت
باران شدیدی باریدن گرفت که لبخند کمرنگم را از لبانم محو کرد. اگر باران ادامه پیدا میکرد هیئت به آرامگاه چهار شهید گمنام منتفی می شد. نفس عمیقی کشیدم و به طرف پنجره ی اتاقم رفتم پنجره را باز کردم و محو تماشای شر شر باران شدم.
- باز باران با ترانه
می خورد بر بام قلبم خاطرات تلخ و شیرین
یادم آید دانه دانه
باز باران با ترانه
می خورد بر پشت شیشه
یادم آید دست تکان داد گفت: رفتم همیشه
زیر لب میخواندم و با گرفتن دستی جلوی دهانم هق هقم را خاموش می
کردم
این روزها کنترل اشکهایم را هم نداشتم و راه به راه رودخانه ای از چشمانم به امتداد خیسی پیراهنم سرازیر میشد و دلم را مچاله تر از این می کرد؛ نمی دان شاید حال و هوای این روزها دلگیر است...
***
ساعت دو بعد از ظهر بود و باران قصد بند آمدن نداشت و برای به رخ کشدن قدرتش به من همچنان نم نم میبارید روی تخت طاق باز دراز کشیدم، حالم از این همه ضعیف بودن برهم میخورد. مشتم را گره کردم و رو به طرف سقف اتاق گرفتم.
هی دختره! نمیذارم عشقم رو از من بگیری! شکستت حالا ببین
#ادامه_دارد
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
.
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_48 گاهی با خود فکر می کردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به خودم
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_49
با حریف خیالی ام دعوا میکردم اعتماد به نفسم را جمع کردم و گفتم نمی خوام یه عمر در حسرت این بمونم که چرا بهت نرسیدم! با صدای مادرم از افکارم دل کندم و در اتاق را باز کردم. هومی گفتم که پدرم نگاه کجی به من انداخت و مادرم گفت میخوای بری سرایدشت؟
بی حال پاسخ دادم.
- آره ولی بارون رو نمی بینی؟
- بارون نمی زنه که
گفت؛
با تعجب نگاهی به او انداختم و به طرف تراس رفتم. راست می باران نمیزد با خوشحالی به طرفشان برگشتم و گفتم: مگه می خوان
هیئت ببرن؟
این بار پدرم پیش قدم شد و پاسخ داد.
- الان علی پسر دایی (پدرم زنگ زد و گفت.
پس من برم به مبینا زنگ بزنم
عاطفه
نگاهی به مادرم که مرا خطاب کرده بود انداختم، گفت: داداشت خوابه، من نمی تونم بیام با مبینا کنار هم بمونین، مراقب باشین!
"باشه" ای تحویلش دادم و به طرف اتاقم .رفتم هم زمان که شماره ی مبینا را می گرفتم، لباس هایم را روی تخت انداختم.
- کیه؟
هنوز آدم نشدی؟ وقتی یکی زنگ میزنه میگن بله نه کیه!
- عه عاطی تویی؟
تلفن را جلوی صورتم گرفتم و چشم قره ای به او رفتم. - پ.ن.پ روحمه! آماده شو نیم ساعت دیگه میریم هیئت - باش. خدافظ.
اجازه ی خداحافظی نداد و تلفن را قطع کرد باز هم تلفن را جلوی صورتم
پ.ن.پ روحمه آماده شو نیم ساعت دیگه میریم هیئت!
باش. خدافظ.
اجازه ی خداحافظی نداد و تلفن را قطع کرد باز هم تلفن را جلوی صورتم گرفتم و با حالت خنثی چند لحظه ای به آن زل زدم
- مبینای دیوونه
صدایی از پشت سرم :گفت دیگ به دیگ میگه روت سیاه
با جیغ کوتاهی برگشتم و دستم را سمت راست قفسه ی سینه ام گذاشتم. مادرم بود که بدون هیچ حرفی وارد اتاق شده بود و مرا ترسانده بود.
چر
ا دستت سمت راسته؟
دستم را بلند کردم ابتدا نگاهی به دستم و سپس به مادرم انداختم و دستم را روی قلبم .گذاشتم مادرم که از گیج بازی هایم خسته شده بود، گفت: اومدم بگم هوا ممکنه سرد د شه، سوییشرتت رو ببر!
- باشه!
سرما را بیشتر دوست داشتم تا اینکه آن سوییشرت را بپوشم و از زیر چادر گنده به نظر بیایم بعد از آماده شدن همراه پدرم به حیاط رفتیم که مبینا مثل همیشه زودتر رسیده و منتظر من بود.
تابستان بود و هوا این قدر سرد؟! لحظهای پشیمان شدم از این که آن سوییشرت را نپوشیده بودم اما به پُف کردن زیر چادر نمی ارزید زیرلب :گفتم خداجونم دکمه رو اشتباهی زدی!ها لازمه یادآوری کنم الان چله تابستونه؟!
در فنسی حیاط را باز کردم و به طرف مبینا .رفتم نگاهی آمیخته با لبخند، به سویم حواله کرد و گفت خود درگیر با کی حرف می زنی؟ به قول مامان تو که آن قدر سر به زیر بودی چی شد آن قدر دم درآوردی؟
کمال همنشینی با توعه
- والا تاثیرم روت خیلی زیاد بوده این مبینا رو با اون مبینا که روز اول دیدم مقایسه میکنم دو تا شاخ روی سرم در میارم.
باهم به طرف ماشین پدرم رفتیم و من در صندلی عقب کنار مبینا جای گرفتم چون قرار بود پدربزرگم همراهمان .بیاید لابد باز می خواست آن کت و شلوار کرم رنگش را بپوشد نهیبی به خودم زدم و گفتم به تو چه اصلا؟! تو فضولی یا وکیل وصی؟
#ادامه_دارد
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_49 با حریف خیالی ام دعوا میکردم اعتماد به نفسم را جمع کردم و گفتم نمی خوام
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_50
- باز که درگیری
با تعجب نگاهی به او انداختم و :گفتم از کجا میفهمی؟ نکنه مثل این فیلما بلند بلند حرف می زنم؟ لحظه ای با بهت نگاهم کرد و سپس خندهای کرد و گفت: نه بابا! وقتی با خودت درگیری ابروهات میپره بالا لبهات رو کج و کوله میکنی و
انگشت اشارت رو هم می ذاری روی دماغت!
از این میزان دقیق بودنش تعجب کرده بودم و تا لحظاتی با دهان باز به او خیره بودم. ضربه ای نسبتا سنگین حواله ی چانه ام کرد که دهانم را بست. دستم را روی جایی که ضربه زده ،بود گذاشتم و همچنان نگاهش کردم چشم غره ای رفت و رویش را به طرف پنجره برگرداند. فاصله ی خانه ی ما و پدربزرگم حدود بیست متر هم نمی شد. تمام اقوام در کنار هم خانه درست کرده بودند و هر شب به خانهی یک دیگر برای شب نشینی می رفتند. یک روز که مادرم از این شب نشینیهای هر روزه، خسته شده بود، با عصبانیت گفت اگه پول داشتم میرفتم شهر خونه می گرفتم تا از دست این کنه ها راحت شم.
شانس آوردیم که پدرم خانه نبود اما تمام دق و دلیهای مادرم سر من و برادر کوچکم خالی شد پدر بزرگم را سوار کردیم و به راه افتادیم از پیج
و خم بودن جاده، سرگیجه گرفته بودیم و حس می کردم مانند کارتون پلنگ صورتی شده ام که وقتی سرش به جایی می خورد، چند ستاره بالای سرش به وجود می
آمد.
- پیاده شین من ماشین رو پارک کنم
صدای پدرم بود که از ما میخواست پیاده شویم. همراه مبینا به داخل مسجد رفتیم و محو تماشای چادرها یا همان خیمه هایی شدیم که برای تعذیه امشب برپا شده بود. اگر در مسجد خودمان برنامه نداشتیم، حتما به این جا میآمدم و آن را تماشا میکردم وارد آرامگاه چهار شهید گمنام
شدیم و منتظر ماندیم چون هنوز از محله ی ما کسی نیامده بود و گویا ما اولین نفرات بودیم.
مشغول زیارت بودیم و اکثر اهالی یکی پس از دیگری می رسیدند. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم که ساعت چهار بعد از ظهر را نشان می داد.
بودن سه شروع میکنن؛ الان ساعت چهاره
- حرص نخور! پوستت بیشتر از اینی که هست، چروک میشه.
حرفش را تایید کردم و گفتم آره جديدا....
حرفم را خوردم و نگاهی منگ به او انداختم که با خنده مرا می نگریست؛ بعد از اینکه حرفش را تحلیل کردم سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و با اخم :گفتم خب حالا منم تا شیرینی می خورم زرتی جوش می زنم، تو دیگه مسخرم نکن
- وای عاطی گفتی ،شرنی، هوس اون شرنی...
حرفش را قطع کردم و با خنده گفتم شرنی؟ نه تو رو جون عاطی، شرنی؟ - ای لال بشی تو !الهی! من نمیتونم این کلمه رو بگم تو هم هی به ریش نداشتم بخند داشتم میگفتم هوس شرنیهای مغازه افشار رو کردم.
با خنده میان حرفش میآمدم و بارها ضربههای سنگینش به سرم را نوش جان میکردم
با شروع هیئت همه اهالی که دور مسجد پخش بودند، به بیرون محوطه رفتند و دو صف طویل تشکیل دادند تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم
و روی حالت دوربین آماده اش کردم مبینا دستمالی را به سمتم گرفت؛ نگاهی به آن انداختم و :گفتم عه چه قدر شبیه دستمال عینک منه! کجا بود؟
- نخبه ای بخدا مال ،خودته از کیفت افتاد چه خرت و پرتی تو این می
ریزی؟
قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و :گفتم خرت و پرت نیست، لوازمیه که هر لحظه ممکنه نیاز شه.
کیفم را گرفت و زیپش را باز کرد نگاهی به محتویات درونش انداخت. هر یک را بیرون میآورد و نشانم میداد چند نفری که روبه رویمان
بودند، نگاه بدی حواله ام کردند که خجالت کشیدم و سرش را پایین انداختن نگاهی به اطراف انداختم و بعد از مطمئن شدن این که کسی نگاهمان نمیکند ضربهای روی سر مبینا زدم و گفتم: فضول رو بردن جهنم گفتم چرا هیزه تره؟! آبرومون رو بردی ابله!
در حالی که خندهاش لحظه ای بند نمیآمد :گفت وای عاطی! ناخون گیر، تیغ نخ و سوزن اسپری عینکت پلاستیک فریز، خودکار، دفترچه و انواع کارتهای شناساییت؛ این ها لوازم ضرورین؟ کیفم را از دستش ربودم و با حرص :گفتم کوفت عاطی، درد عاطی، ای حناق، رو آب بخندی پرو! آبرو نذاشتی برامون...
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_50 - باز که درگیری با تعجب نگاهی به او انداختم و :گفتم از کجا میفهمی؟ نکن
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_51
با نگاه کردن به حیاطی که پر از ازدحام جمعیت بود و تنها راه رفت و آمد درست در کنار آقای میم قرار داشت آهی کشیدم و زیر لب گفتم
: عاطی نگاهش نکن، سرت رو بلند نکن! فکر کن اصلا نیست!
خیال کردم او نیست اما با درماندگی جواب خود را دادم ولی هست
عاطفه بدو دیگه دختر، استخاره می گیری؟
لبخند مسخره و پر از استرسی زدم و پشت سرش به راه افتادم از کنارش که گذشتم ، بازدم حبس شده ام را با شدت به بیرون فرستادم و شیرینی و خرما را تعارف .کردم مدام خود را دلداری میدادم ولی باز با نگرانی گفتم آخه نیم متر جا، من نمی تونم ازش رد بشم!
می
در پیدا کردن زینب ناکام ،بودم گویا او اصلا نیامده بود. بهانه ای برای ماندن نیافتم و با صلوات و متوسل شدن به هر امام زاده ای که میشناختم از آن جا رد شدم سنگینی نگاهی که خوب میشناختمش را احساس می کردم اما بدون توجه به راهم ادامه دادم دیسها را به رعنا خانم دادم. خواستم از پنجره نگاهی بیاندازم که رعنا خانم گفت: معصومه شیر می بره توهم این خرماها رو ببر
فاتحه ام را خواندم و پشت سر معصومه به راه افتادم.
معصومه هم یکی از خادمان مسجد هست که متاسفانه چندسالی بود که از شوهرش جدا شده بود و کنار مادر پیرش زندگی می کرد، درست است که چهل و سه سال دارد اما هیچ وقت قیافه نمی گیرد و با همه ی ما خودمانی کند صحبت می و من هم او را معصومه صدا می زنم. موهایش کمی زودتر از سنش سفید شده بودند، قد کوتاهی دارد و مهربان تر از هر کسی
است که در عمرم می شناسم.
هنگام عبور از آن جا یکی از زنجیر ،زنان یه قدم به عقب آمد و من هم برای این که با او برخورد نداشته باشم خودم را عقب کشیدم که به " آقای میم برخورد کردم چشمانم گشاد تر از این نمیشد در کسری از ثانیه به
سمت جمعیت دویدم.
تپش قلبم شدیدا بالا رفته بود و دستانم عرق کرده بود، حجوم خون به مد شده بود خرما را به یکی از
در حالی که خندهاش لحظهای بند نمیآمد :گفت وای عاطی ناخون گیر، تیغ نخ و سوزن اسپری عینکت پلاستیک فریز، خودکار، دفترچه
و انواع کارتهای شناساییت؛ این ها لوازم ضرورین؟
کیفم را از دستش ربودم و با حرص :گفتم کوفت عاطی، درد عاطی، ای حناق، رو آب بخندی پرو آبرو نذاشتی برامون....
ضربه ای به بینی ام زد.
- نگاش کن جوجو رو باز مماخت سرخ شد که
ضربه ای به پهلویم زد که موضوع را فهمیدم و روسری ام را مرتب کردم نامحسوس ضربهای به پهلویش زدم و :گفتم: آخ دستت قلم شه داغون شدم.
هوی اول هيئت وایستاده ها!
با لبخند نگاهی به او انداختم و گفتم صبر کن هیئت بیاد نزدیک ترشه از
اون که نمی خوام فیلم بگیرم
با اصرار مبینا که میخواست کمی جلوتر برویم مخالفت کردم و او را نزد خود نگه داشتم به خانه برگشتیم و بعد از درآوردن لباس هایم، آن ها را روی تخت رها کردم و سراغ تلفن همراهم رفتم. در اینستاگرام می چرخیدم و فایل هارا نگاه می کردم که پدرم صدایم زد.
عاطفه مسجد میایی؟ از دوستکوه می خوان هیئت بیارن.
آیم مگر
می
شود هیچ هیئتی را از دست بدهم؟ لبخند
بنده با سر می زیرپوستی زدم و گفتم آره صبر کن به مبینا زنگ بزنم
آماده شو!
- نمی خواد، دیر شده، تو برو دوست نداشتم بدون مبینا بروم اما از طرفی نمی توانستم امروز را از دست بدهم، شاید زینب را میدیدم همراه پدرم به مسجد رفتیم؛ او همراه آقایان در حیاط منتظر ماند و من هم به حسینه مسجد رفتم تا به همراه خادم
مسجد، وسایل پذیرایی را آماده .کنم مشغول چیدن کیک های یزدی در سینی بودم که توجهم به ریتم طبل و سنج مخصوصی جلب شد؛ ریتمی که متعلق به همان مسجد بود و طراحش استاد خطاطی ام بود.
چند کیک باقی مانده را در ظرف گذاشتم و به طرف پنجره ی حسینیه رفتم، مشغول تماشا شدم چشم می چرخاندم تا او را پیدا کنم که در سمت
راست حیاط مسجد کنار ستون فلزی پیدایش .کردم. در کنار دوستانش ایستاده بود و مشغول سلفی انداختن بود فیلم کوتاهی از هیئت گرفتم و به دور از چشم خانمی که چهار چشمی مرا می پایید دوربین را به طرفش متمایل کردم و چند عکس انداختم با نواخته شدن اسمم توسط رعنا خانم خادم مسجد، دیس شیرینی و خرما را برداشتم و به همراه دیگر خانم ها به طرف حیاط رفتم.
#ادامه_دارد.
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_51 با نگاه کردن به حیاطی که پر از ازدحام جمعیت بود و تنها راه رفت و آمد د
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_52
تپش قلبم شدیدا بالا رفته بود و دستانم عرق کرده بود، حجوم خون به طرف صورتم را حس میکردم و گرمم شده بود. خرما را به یکی از دختر ها دادم و پشت آرامگاه سید خانم که در گوشه ی حیاط قرار داشت، نشستم چند نفری آن پشت بودند اما بهتر از جمعیتی بود که با ازدحامش اضطرابم را بیشتر میکرد
خودم را آرام میکردم گذر زمان کند تر از همیشه شده بود. کلافه شدم و
:گفتم
این ها هم که قصد رفتن ندارن.
خانمی که کمی دور از از من نشسته بود گویی صدایم را شنید که به سمتم برگشت نگاهی به سویم انداخت که به تو چه دختره ی فضول؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟ در آن موج میزد در دلم برو بابایی نثارش کردم و
:گفتم
- من فکر غلطی که کردم هستم و این عجوزه فکر چی؟
دچار خوددرگیری شده بودم؛ این بنده خدا که چیزی به من نگفته بود. کلافه بودم و حتی نمی توانستم به او نیم نگاهی بیاندازم. با رفتن آن ها، به
طرف ماشین حرکت کردم پاهایم را که از دروازه بیرون گذاشتم، او را دیدم که که با لبخند از ماشین پیاده میشد و به طرف من می آمد. دست و پایم را گم کرده بودم اما همراه با تپش قلب همیشگی و بدون ذره ای تغییر در رفتارم به طرف ماشین رفتم احساس گرما میکردم که شیشه را پایین آوردم و در جواب پدر که میگفت خسته نباشی اجرت سیدالشهدا
ممنونی .گفتم خدا را شکر که مبینا همراهم نبود مگر نه مرا تا چند روز مرا مضحکه ی عام می ساخت.
***
تا صبح بیدار بودم و زیارت عاشورا تلاوت میکردم؛ کار هر سالم بود که روز عاشورا تا صبح بیدار بمانم و قرآن و زیارت عاشورا بخوانم. شاید عقیده خیلی ها باشد که این کار ریا است اما من این کار را در خفا انجام می دادم انجام این کارها تنها برای آرامش روح و روانم بود و بس! چشمانم از فرط خستگی در حال بسته شدن بودند اما با صدای اذان بلند شدم و وضو گرفتم سجاده ام را پهن کردم و مثل همیشه به آن نگاهی انداختم؛ بازش که می کردم تمام حال خوب به من تزریق می شد.
هنوز هم خسته بودم سجاده را جمع کردم و همان جا دراز کشیدم. ساعت هشت صبح بود که مادرم بیدارم کرد و گفت پاشو صبحونه بخور، بریم
ماچیان.
تکه ای نان و پنیر خوردم و پیش از همه به سمت اتاقم رفتن تا آماده شوم. ابتدا به مبینا زنگ زدم و همین که تلفن را برداشت، گفتم: جلدی آماده شو
بریم.
با صدای خواب آلودی گفت:
- ها؟ کجا بریم؟
- ماچیان دیگه
- این وقت صبح؟
- امروز عاشوراعه دیگه باهوش
- خاب شرت رو کم کن، لباس بپوشم.
من که از اخلاقش خبر داشتم و میدانستم به محض قطع کردن تلفن، آن را کنار میگذارد و دوباره میخوابد :گفتم برو صورتت رو آب بزن من مطمئن شم قطع کنم.
- رسوا کردی...
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم د زود باش؛ من هنوز لباس نپوشیدم.
چند لحظه بعد گفت: شستم قطع کن!
مبینا، باز دوساعت نشینی صبحونه کوفت کنیا، زود بپوش!
سر صبحی، بدون صبحونه بیام؟
- شکمو! تو بیا اون جا یه چیزی میخرم بخوریم
به حساب تو دیگه؟
گوشی را قطع کردم و لباسهای مشکی ام را پوشیدم و کمی کرم به صورتم زدم تا آن جوشهای لعنتی را بپوشاند؛ صورت سفیدم مانند شیر ببرنج شده بود کمی از کرم را پاک کردم و دوباره نگاهی درون آیینه انداختم سری به معنای پسندیدن تکان دادم و با روسری ام کلنجار رفتم.
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_52 تپش قلبم شدیدا بالا رفته بود و دستانم عرق کرده بود، حجوم خون به طرف صور
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_53
گوشی را قطع کردم و لباسهای مشکی ام را پوشیدم و کمی کرم به
صورتم زدم تا آن جوشهای لعنتی را بپوشاند؛ صورت سفیدم مانند شیر
ببرنج شده بود کمی از کرم را پاک کردم و دوباره نگاهی درون آیینه
انداختم سری به معنای پسندیدن تکان دادم و با روسری ام کلنجار رفتم. سخت ترین و زمان برترین قسمت آماده شدن ،من همین روسری بستن بود. وسواس عجیبی در آن داشتم که مبینا را با آن صبرش عاصی کرده بود و همیشه . :گفت بابا به روسریت محل ،نده خودش از بی توجهی می صاف میشه؛ اعصابم رو خورد کردی.
بالاخره موفق به بستنش شدم و چادرم را سر کردم.
طبق معمول مادرم مشغول پوشاندن لباسهای برادرم بود و پدرم هم موهایش را مرتب میکرد از پله ها پایین رفتم و کفش هایم را پوشیدم. با دیدن خاک روی کفشم آه از نهادم برخواست و از گوشه ی جاکفشی
واکس را برداشتم بعد از تمیز کردن کفشم دروازه را برای خروج ماشین از پارکینگ باز کردم و کنار مبینا رفتم.
- عاطی سرده - خیلی نگران نباش توی ماشین که بخاری ،روشنه اون جا هم که بریم ان قدر محوش میشیم سرما یادمون میره.
- مگه این جایی که امروز میریم یا بقیه مسجد ها فرق
می
کنه؟
- آره، این جا بقعه دو تا از امام زاده هاست که هنوز مردم نمی دونن، که فرزند امام کاظم (ع) هستند یا فرزند آقا سید عبدالله و نوه های امام سجاد؟ - چه جالب میشه زیارت هم کرد؟
پدر ماشین را از در خارج کرد و مادرم پس از بستن دراوازه سوارش شد. سری تکان داد و همانطور که سوار میشدم :گفتم آره ولی خیلی شلوغه مشغول احوال
سوار ماشین شدیم و مبینا و مادرم مشغول احوال پرسی شدند. در ماچیان بقعه ای وجود دارد که منسوب به دو نفر از سادات بنامهای آقا سید مرتضی و آقا سید ابراهیم است سند مکتوبی در خصوص پیشین تاریخی آنان وجود دارد عامه مردم نظرشان این است این دو تن از فرزندان امام موسی کاظم (ع) هستند. نظر دیگری هم در این رابطه موجود هست که این دو تن از فرزندان آقا سید عبدالله و از نوادگان امام سجاد(ع)
هستند. این دو بزرگوار از سادات علوی بودند که در جریان مهاجرت سادات از ظلم مناطق عراق به سمت مناطق شمالی ایران مهاجرت کردند. این دو سید از مسیر طبرستان(مازندران) به سمت غرب(گیلان) حرکت کرده و به سمت منطقه اشکور مناطق ییلاقی رحیم آباد رودسر) راهی شدند. آقا سید مرتضی و آقا سید ابراهیم در مسیر حرکت با پیشقراولان حاکم «سورچان» مواجه میشوند که جاده را در قرق گرفته بودند برای
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_53 گوشی را قطع کردم و لباسهای مشکی ام را پوشیدم و کمی کرم به صورتم زدم تا
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_54
عبور حاکم به سمت روستای سورچان «محله و ایشان را بازداشت میکنند و به سبب سرپیچی از دستور حکم مبنی بر ممنوع العبور بودن افراد عادی در هنگام قرق سرشان را از تن جدا کرده و آنها را در آب (رود) پلرود) میاندازند.
جنازه با آب تا محل فعلی مزار ماچیان میآید و توسط مردم منطقه از آب گرفته و دفن میشود پس از اینکه ماجرا به گوش مردم میرسد سر ایشان نیز دوباره در کنار بدنشان به خاک سپرده شده و این محل مورد احترام قرار میگیرد.» منزل مادر بزرگم یعنی همان مادر مادرم در نزدیکی این امام زاده بود برای همین شماره اش را گرفتم تا از او بخواهم همان مکان هر ساله بایستند تا او را ببینیم تلفن را قطع کردم که توجهم به نیسان جلوییمان جلب شد. نیسان مسجد بود که دستگاهها را حمل میکرد؛ حدس می زدم که نیسان بعدی پشت سرمان باشد اما به عقب بر نگشتم و در گوش مبینا گفتم: سوتی ندی ها!
- چرا چیشده مگه؟
- کلی گفتم یه وقت نشونش ندی بهم؛ راهی که امروز دسته می بریم حلالی شکله و یه خطا باعث میشه آبروی نداشتمون بره کف پاشنمون!
تند تند سرش را تکان داد و :گفت باشه حواسم هست
نیسان دوم از پدرم سبقت گرفت و برایش بوقی زد که نمی دادنم به معنای سلام بود یا می گفت" برو کنار نگاهی به پشت نیسان انداختم که او را هم سوار بر آن دیدم به ماشین تکیه داده بود و آن را حفاظ قرار داده بود. می خواستم نگاهم را از او بگیرم اما کشش عجیبی مرا ناتوان می کرد. در كمال تعجب او هم مرا نگاه میکرد پدرم بوقی زد و برای تمام کسانی که پشت ماشین سوار بودند، دستی تکان داد که او هم لبخندی زد و دستش را
به نشانه سلام بالا آورد نفس در سینه ام حبس شده بود و سینه ام به شدت بالا و پایین میشد چشمانم را از او گرفتم و به ناخونهای بلندم دوختم.
کمی دور تر از ،مسجد سر میدان پیاده شدیم و همه ماشین هایشان را در همان نزدیکی پارک کردند همه ی افراد گوشه ای جمع بودند تا کار های لازم انجام شود همه با تعجب به جمعیتی چشم دوخته بودیم که سر یک چیز بی ارزش بحث میکردند
- خفه شو!
صدای بلند یکی از هیئت امنا بود که بر سر فرزندش کوبیده می شد. دعوا میان دو پسر عمو بر سر یک طبل بود پوف کلافهای کردم و به ماشینی که آن جا پارک شده بود تکیه دادم
چش از دعوا گرفتم و به او چشم دوختم او هم کلافه بود و به دعوای آن ها می نگریست بحث همچنان ادامه داشت که پدر یکی از آنها طبل را برداشت و در میان بوته ها هل داد و دسته ی آن را هم به جای دوری که حدس می زدم یکی از مزارع باشد پرتاب کرد
تمام اهالی وساطت کردند که آنها کوتاه بیایند و یا نوبتی از آن طبل استفاده کنند بالاخره بحث خاتمه یافت و شروع به حرکت کردیم. وارد کوچه ی مسجد که کمی هم طولانی بود شدیم و هم چنان سینه زنان پشت آن ها حرکت میکردیم صدای مداحی نزدیکی به گوش می رسید؛ گویا
دومین هیئت بودیم اما حیاط مسجد هم چنان شلوغ بود.
امام زاده دو در داشت که از نسختين در گذشتیم و از در دوم وارد شدیم. همه مشغول فیلم برداری بودند؛ دوست نداشتم چهره ام در فیلمشان باقی بماند برای همین سرم را پایین انداختم مادرم میان من و مبینا ایستاد و
گفت بریم زیارت؟
با ابوالفضل که نمیشه
یکی از اهالی که علاقه ی زیادی به فرزند پسر داشت و خودش تنها صاحب یک فرزند دختر بود کنارم ایستاد و رو به مادرم گفت: هدی مره تو بشو زیارت بوکن ) بده من تو برو زیارت کن
مادرم خوشحال شد و برادرم را به او سپرد به طرف امام زاده رفتیم و با سلام واردش شدیم مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: از تو کیفم پول نذرت رو بردار
سری به نشانه منفی تکان دادم و گفتم نمیخوام؛ نذر خودمه، خودم هم پولش رو میدم.
- باشه.
تنها بوسه ای بر ضریح نشاندم و نذر را درون آن انداختم. زیر لب شفای مریضان و پیش آمدن آن چه به صلاحم است را خواستار شدم و همراه مادرم و مبینا از آن جا بیرون آمدم به جمعیتی که اکنون در پشت مسجد بودند و پیوستیم با جرقه ای که در ذهنم زده شد دست مبینا را گرفتم و گفتم بریم زیارت؟
صدایش در هیاهوی طبل ها گم شد که با صدای بلندی گفتم: چی گفتی؟
متقابلا با صدای بلند جوایم را داد
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_54 عبور حاکم به سمت روستای سورچان «محله و ایشان را بازداشت میکنند و به سبب
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_55
هم بريم
صدایش در هیاهوی طبلها گم شد که با صدای بلندی گفتم چی گفتی؟
متقابلا با صدای بلند جوابم را داد.
- میگم الان زیارت بودیم که دوباره بریم؟
- اون جا رو نمیگم؛ این جا مزار شهید عشوری هست، بریم؟
- جدی میگی؟ بریم!
همراه هم به طرف مزار شهید عشوری رفتیم ورودی مزار به گونه ای شلوغ بود که به سخی وارد آن شدیم و زیارت کردیم. یادم هست تشییع جنازه ی ایشان چه قدر شلوغ بود و حتی نمی توانستی میلی متری از
جایت تکان بخوری دوست داشتم زمان بیشتری آن جا بمانم و حداقل زیارتی بخوانم اما میترسیدم هیئت برود و ما جا بمانیم. با هزار ببخشید و تحمل چشم غرههای خانمها که روی پایشان لگد کرده بودیم، از آن جا
خارج شدیم و به طرف هیئت رفتیم.
- خب آخه مجبورین این جا بشینین؟
- مبینا اینها مسافرن از شهرهای دیگه برای زیارت مزار شهید و دو
تا امام زاده ها میان.
باورش نمی شد.
- عاطفه بریم اون جا یه چیزی بگیریم بخوریم؛ دارم می میرم.
راهمان را به طرف بساطی که آن کنار پهن ،بود کج کردیم که قطرار گلاب روی صورتمان چکید با ناله عینکم را از چشمانم برداشتم و رویش را نگاه کردم دستمال را از کیفم بیرون کشیدم و مشغول پاک کردنش شدم
که مبینا :گفت حالا که فکر میکنم میبینم همچین دروغ هم نمی گفتیا. واقعا نیاز میشه
ابرو هایم را بالا انداختم و با ژست مغرورانهای به او که در حال خرید کیک و آبمیوه بود، نگاه کردم.
- مبینا، آبمیوه نگیر!
- چرا؟
- جلوتر میدن.
از در ماچیان خارج شدیم و پشت هیئت به راه .فتادیم همان راه برگشت را طی می کردیم با تفاوت این که الان بیسار شلوغ تر از زمان آمدن بود و شد گفت که تمام جاده ها بسته شده بود. خروجی کوچه ایستگاه های صلواتی بود که همه به آن سمت هجوم بردند با گرفته شدن سینی شربت و
خرما جلویمان از حرکت ایستادم و دستم را به نشانه " میل ندارم" بالا آوردم. پسرک پررو بدون این که از رو برود سینی را جلویم نگه داشت که چشم غره ای رفتم و یک شربت برداشتم.
دست مبینا را کشیدم و به طرف دیگر خیابان رفتیم که مادر بزرگم آن جا ایستاده بود پدرم را دیدم که به سمت ماشین می رفت اما اثری از مادرم
نبود.
- مبينا؟ مامانم کوش؟
نگاهی به اطراف انداخت و پشت سرمان را نشان داد و گفت اوناهاش؛ داره میاد.
دستی تکان دادم که ما را دید و به قدم هایش سرعت داد. در آغوش مادربزرگم پریدم و او را محکم به خود فشار دادم تنها فرد خانواده ام بود که او را شدیدا دوست میداشتم با دستهای چروکیده اش شانه ام را نوازش کرد و بوسی بر گونه ام به یادگار زد. موهای سپیدی که از روسری سفیدش بیرون افتاده بود را به داخل فرستادم و دستش را در دستم صدا کردم. مبینا را به او
نگاه داشتم او را همیشه با نام "عزیز جون ..
معرفی کردم و او هم با مادربزرگم دست داد.
می
- عزیز جون این مبیناست؛ دوست و همسایه من و مبینا، ایشون
عزيزجون منه.
کمی حرف زدیم که عزیز جون پارچهی نازک سبزی را در دستم گذاشت و از جیبش پارچهی دیگری در آورد و به مبینا داد.
انشالله شیمی عروسی بینیم دتر جان ) انشالله عروسیتون رو ببینم دختر
جان.)
با نزدیک شدن مادرم از او خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم. در كمال تعجب من و آقای میم در دو طرف خیابان و موازی از هم راه افتادی
رفتیم. سرم را به زیر انداختم مبینا دستان عرق کرده ام که ناشی از اضطراب بود را در دستانش فشرد و با این کارش آرامشی به وجودم
تزریق کرد.
- مبینا امروز بابای مهدی نیومده؛ نه؟
- مامانشم نیومده.
- عجيبه
سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین.
دستم را روی موهایش گذاشتم و خاک ها را تکان دادم و به او گفتم
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_55 هم بريم صدایش در هیاهوی طبلها گم شد که با صدای بلندی گفتم چی گفتی؟ مت
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_56
سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین. دستم را روی موهایش گذاشتم و خاکها را تکان دادم و به او گفتم می ریم مسجد یا شیرایه؟
نگاهی از آیینه سویمان پرتاب کرد و گفت: شیرایه!
با نگااه آمیخته در تعجب مبینا در یافتم که باید اطلاعاتی در باره ی مکان جدید به او ارائه بدهم.
این جا آرامگاه آقا سید محمد از نوادگان بنی هاشم هست. میگن جدشون خیلی تنده و نذرها رو زود قبول میکنه
مامان هم اضافه کرد
- هر ساله ظهر عاشورا از بزرگ ترین درخت اون جا خون می ریزه
بيرون.
سری به نشانه تاسف برای این خرافات تکان دادم و گفتم: کدوم مسلمونی این رو با چشمش دیده؟
"
شانه ای بالا انداخت و به نمیدانم اکتفا .کرد سری به نشانه " ولش کن این ها مزخرفاتی بیش نیستند برای مبینا تکان دادم و در گوگل شیرایه را جست و جو کردم با صدای بلند شروع به خواندن کردم
«آقا سید محمد از نوادگان بنی هاشم در اطراف این قبر 29 اصله درخت قرار دارد که به همه آن درخت ها پارچه سبز بسته اند. این مجموعه زیارتی در بین اهالی معتقدان فراوانی دارد ایام عاشورا جمعیت قابل توجه ای برای زیارت به این مکان می آیند آستان امامزادگان سیدمحمد و آقاسید (عليهما السلام در بخش مرکزی شهرستان رودسر، دهستان رضامحله، روستای شیرایه واقع شده است و در محوطه ای به مساحت تقریمی هفت هزار متر مربع مسجدی است در سه طرف مسجد سه مزار قرار دارد.
کمی دور تر از مسجد با اصرار سربازی که آن جا ایستاده بود، توقف کردیم. برادرم خواب بود و مادرش ناچار شد در ماشین بماند. به سرباز نگاه کردم که تنها به دوستان خود اجازه ورود میداد، رو به مبینا گفتم: شیطونه میگه یه لگد بهش بزنم بفهمه عدالت کیلویی چنده!
- ولش کن بنده خدا رو مامور دیگه. نگاهی به آن سرباز انداختم سرتا پایش را با تحقیر گذراندم و چشم غره ای حواله ی او و دوستان مزخرفش کردم نهار عاشورای این مسجد بی همتا بود و از شهرهای دور و نزدیک به این جا می آمدند تا حتی یک قاشق از آن غذا را بچشند. می گفتند شفا دهنده .است اما شفا فقط توسط
قاشق از آن غذا را بچشند میگفتند شفا دهنده است اما شفا فقط توسط آن بالایی قادر به انجام بود و هرچیز و هر فردی تنها وسیله است. مسیر خانمها و آقایان از هم جدا میشد که پدرم رو به من گفت: تو که راه رو بلدی، خدافظ.
مجال صحبت نداد و از دیده ام دور شد از پیچ کوچه که رد شدیم، طنابی وسط راه دیدیم که توسط چند پسر از دو طرف خیابان نگه داشته شده بود و اجازه ی عبور به ما نمی داد. اخمی روی صورت منشاندم و کمی مکث ..کردم چرا آن کوچهی لعنتی آن قدر خلوت بود؟
با آرامش :گفتم لطفا برین کنار - نمیشه خانم کوچولو
مبینا این بار جدی تر از هر ،زمانی :گفت خریدین مگه این جا رو؟ بحث همچنان ادامه داشت که :گفتم: ای وای بوش میاد!
یکی از آنها گفت بوی چی؟
با عصبانیت و صدای نسبتا بلند جواب دادم.
- بوی شیر از دهناتون
مسخره وار نگاهمان میکردند و همچنان هیچ کسی از آن جا رد نمی شد. با عصبانیت فوران کرده :گفتم میرید کنار یا از روش دیگه ای وارد شم؟
هر دفعه یکیشان مشغل صحبت شد و این بار همان پسر گفت: بپا چادرت گیر نکنه به پات بیوفتی. یکی دیگر از آنها کمی جلو آمد و :گفت آرین بذارین بره، طفلی ترسیده. همان پسری که حالا در یافته بودم اسمش آرین است جلو آمد و فاصله را کم کرد که زیر لب زمزمه کردم خدایا ببخشید دستان مشت شده ام را باز کردم و سلیی روی صورتش نشاندم. هنوز در بهت آن سیلی بود که پایم را روی طناب گذاشتم که از دست آنها . خورد و پایین آمد؛ دست مبینا را گرفتم و از آن جا رد شدیم. - عاطفه چرا این جا انقدر خلوت بود؟
- فکر کنم مرد و زن رو قاطی کردن همه از همون طرف میرن.
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_56 سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین. دستم را روی موهایش گ
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_57
فکر کنم
میرن.
وارد محوطه شدیم و پشت سف ایستادیم خود من هم از خیر این قیمه های خوش طعم نمی.گذشتم رو به روی ،صف در حیاط مسجد هیئتی ایستاده بود و طبل ارتشی می نواخت؛ همان ریتمی که روح و جانم را به لرزه می
انداخت، ضربان قلبم را تند میکرد و سرم را به درد می آورد. حس می کردم در کربلایم اشکانم سقوط میکردند خانمی که پشتم ایستاده بود :گفت چی بوبستی دتر؟ ( چی شدی دختر؟
لبخندی زدم و گفتم هیچی حاج خانم یهو از صدای طبل دلم گرفت. گویا با حرفم روی زخمش نکم پاشیده باشم که مانند آتش فشان فوران کرد و :گفت راستم گونی لاکو، ایشونه حالی نیه ظهر عاشورا که تمونا بو نباید ای طبله هیتو .بزنن ) راست هم میگی دختر اینها حالیشون نیست که وقتی ظهر عاشورا شد دیگه نباید طبل بزنن.
این بار مبینا با تعجب گفت چرا؟
با ناله ای غم انگیر :گفت عاشورا که بوبو ای طبله صدا رباب حاله بدترا
گوت ) عاشورا که شد صدای طبل حال رباب رو بد تر می کرد.
دستانم را مشت کردم و در دل گفتم
حتى عذاداری هامون هم مشکل داره
غذایمان را گرفتیم و من تنها کمی از آن را خوردم و قصد داشتم باقی اش
را برای مادرم ببرم
- بریم زیارت؟
- با مسجد خودمون که اومدیم، میریم زیارت.
به پدرم زنگ زدم که گفت در کنار ماشین منتظر ما هستند. امیدوار بودیم این دفعه آن مزاحمان را نبینیم و خدا را شکر همینطور هم شد. سوار ماشین شدیم و پلو را به سمت مادرم گرفتم که :گفت: بابات آورد، خوردم. نگاهی به برادرم که غرق در خواب بود انداختم و گفتم بذار داداشی که
بیدار شد، بده بخوره
مشغول صحبت با مبینا بودیم که به مسجد رسدیم از ابتدا تا انتهای مجلس با همه دست دادیم و در گوشه ای جای گرفتیم ناخودآگاه یادم افتاد که مهر ام را در خانه جا گذاشته.ام بلند شم و سوال " کجا می روی" مبینا را بی جواب گذاشتم دو مُهر برداشتم و سر جایم برگشتم با صدای مکبر، صف ها را تشکیل دادیم و شروع کردیم
با دیدن معصومه که مشغول پهن کردن سفره ،بود اشاره ای زدم و گفتم
بیاییم؟
سری به نشانه " آره تکان داد که به مبینا :گفتم بلند شو بریم خودی نشون
بدیم.
سینی سبزی را گرفته بودم و مبینا سبدها را بر می داشت و روی سفره گذاشت. مشغول برداشتن سبدها بود که :گفتم مبینا جون جدت تند تر،
می
کمرم گرفته.
به سرعتش افزود و سراغ باقی وسایل رفتیم. معمومه کنارم ایستاد و گفت: خسته نباشین دخترا انشالله عروسیتون بیام کمک
آرنج مبینا جای همیشگی اش فرود آمد معصومه ادامه داد. و
- شما برين غذا بخورین پلوها رو با آسیه پخش می
کنیم.
بوسه ای بر گونه اش نشاندم و گفتم: مرسی جیگرطلا!
برو بچه پرو
در نقطه ای جای گرفتیم که توجه ام جلب افرادی که کنارمان نشسته بودند شد. دختر عموی نوزده سالهی مهدی همراه مادرش بودند. حسادت در وجودم جوانه زد و با خودم فکر کردم
«نکنه خونه ی پدر بزرگش که جمع هستند، باهم بگن بخندن؟!»
از کودکی ساجده یعنی همان دختر عموی مهدی را می شناختم. زمانی که کرج زندگی می کردیم و پدرهایمان در شرکت مشترکی کار می کردند، رفت و آمد زیادی داشتیم اما بعد از مهاجرت ما به گیلان، این دید و بازدید ها به همین مراسماتی که آنها را از کرج به گیلان می آورد، خلاصه شد. عطسهای کردم که مبینا نگاهی به من انداخت و بالاخره از صحبت با ساجده دل .کند این عطسهها امانم را بریده بودند. کمی به طرفش خم شم و
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️